~2

711 216 105
                                    


"دیگه ندیدیش؟" لبخند محبت آمیزی به نایل میزنه و ماگ رو جلوی خودش میکشه. کمی شکر و قهوه داخل لیوان میریزه و مراقبه که هم اندازه باشند. "اینکه خیلی غم انگیزه."

صاحبِ کافه شونه هاش رو بالا میندازه. لبش رو جمع میکنه. "همینطوره." شیر جوشیده رو بر میداره و جلوی هری قرار میده. "حدس بزن قسمت بدترش چیه؟"

"اینکه حتی اسمشم نمیدونی؟"

"کاش فقط این بود."

"بهم بگو مو چَرا (دوست من)"

نایل سرش رو تکون میده، با اینکه مدت طولانی ای از اون زمان میگذشت و دیگه توی ایرلند زندگی نمی کرد ولی فکر کردن به اینکه چطور اولین بار توی سن کم قلبش شکست براش ناراحت کننده بود.

شاید این مزیت عشق اول بود که قلبت رو بشکنه و باعث شه توی مراحل بعدی زندگیت قوی تر از قبل شی. شاید هم همونطور که شنیده بود، عشق اول به سر انجام نمیرسید.

"چند وقت بعدش ازدواج کرد. شنیدم خانواده ی فقیری داشته و ظاهرا، میخواستن یه بار اضافیو از دوش خودشون بردارن."

نقاش از ترکیب کردن قهوه اش دست میکشه، سرش رو بلند میکنه و به چهره ی ناراحت فرد مورد علاقه اش نگاه میکنه. "اه، متاسفم که اینو میشنوم."

"دیگه گذشته، تازه..." لبخندی روی لب های نایل میشینه که باعث درخشش چشم هاش میشه.  سرش رو برمیگردونه و نگاه درخشانش رو معطوف دختری میکنه که گوشه‌ی سالن مشغول نواختن گیتار بود. "الان ونسا رو دارم. این عالی نیست؟" ابروهاش رو بالا میندازه و تمرکزش رو روی کارش میذاره.

"البته که هست." شیر جوش رو برمیداره و همونطور که موادش رو هم میزنه محتاطانه مقداری ازش رو درون لیوان میریزه. شیر جوش روی گاز برش میگردونه و ماگش رو برمیداره.

طرف نایل که مشغول تزیئن پاستاست برمیگرده و با لحن آرومی صداش میزنه:"نایلر؟"

"بله؟" پسر ایرلندی مکث میکنه و با نگاه پرسشگرانه سرش رو میچرخونه.
"نباید...اینو بگم ولی.." لبش رو لیس میزنه و ادامه میده. "خوشحالم که شکستن قلبت باعث شد به اینجا بیای. چون اگر نمیومدی، من بدون تو گم میشدم."

پسر ایرلندی متعجب ابروهاش رو بالا میندازه. گونه هاش رنگ میندازند، میتونست گرما رو توی گونه و گوش هاش حس میکنه. دوباره بخاطر شنیدن چنین کلماتی خجالت کشیده بود؟ به شیرین ترین حالت ممکن میخنده و چشم هاش به خط باریکی تبدیل میشن. "دوباره یادت رفت؟ اه من که بهت گفتم دوست دختر دارم مرد!"

"تو درست نمیشی." هری اغراق آمیز اه میکشه و در حالی که زیر لب غر میزنه، به طرف دری میره که انتهای آشپزخونه ی کافه بود. در رو باز میکنه و وارد اتاق میشه، و حتی بعد از بستن در هنوز میتونست صدای خنده های بلند نایل رو بشنوه.

Him ~|| Larry Stylinson AUМесто, где живут истории. Откройте их для себя