~7

453 135 38
                                    


تاریکی ای که ما میبینیم خیلی زیباست
ازت میخوام که به من باور داشته باشی
من مستقیم و فقط به تو نگاه میکنم
تا هرگز از اینجا نری.

**

هایلایتر رو کنار میذاره و کتاب رو میبنده، خوندن چیزی که خودت روزی نوشتیش احمقانه بود، ولی نیاز داشت دوباره توی عشق اون پسر غرق شه، لازم بود که به یاد بیاره چقدر براش عزیز و با ارزش بود و چطوری باید اون رو برای خودش نگه میداشت.

لبه‌ی بوک مارک رو کمی بیرون میکشه تا صفحه رو راحت تر پیدا کنه و بلند میشه.

کنجکاو، به طرف آشپزخونه میره، روی کانتر خم میشه و از پنجره‌ی کوچیک به داخل سرک میکشه. "میتونم بیام تو کاپیتان؟"

نایل توجه اش رو از پیتزای رو به روش برمیداره و‌ به لویی نگاه میکنه، به در اشاره میکنه و در حالی که مقداری ریحوون گوشه‌ی نون میچینه زمزمه میکنه:"بیا داخل."

لویی به سرعت وارد بخش خصوصی آشپزخونه میشه، با لذت به غذاهای چیده شده روی میز نگاه میکنه و هومی میکشه. مودبانه میپرسه:"میشه یکم ‌پنینی داشته باشم؟" و کف دستش رو روی شکمش میکشه. چند ساعتی رو صرف بازخوانی کرده بود و حالا حسابی گرسنه شده بود.

"دوتا توی فر هست." نایل کوتاه جواب میده و ساعت رو چک میکنه. "یکیشو برای هری نگه دار، باید قبل از مصرف قرصاش یه چیزی بخوره."

سر تکون میده و دستکش های زرد رنگ رو میپوشه. "بهتر نشده؟"

نایل چشم هاش رو ریز میکنه و عصبانی جواب میده:"اگر همینطوری خودشو توی اون اتاق حبس کنه و از دستش کار بکشه ممکن نیست بهتر شه." پنیر ها رو با حرص روی پیتزا میریزه و مشغول تزئین های نهاییش میشه. "آخه چرا باید اینقدر لجباز باشه؟"

"چون...خاصش میکنه." در فر رو میبنده و محتاطانه بشقاب رو بیرون میاره و روی میز قرار میده، دستکش ها رو بیرون میاره و بعد از برداشتن نوشیدنی پشت میز میشینه. "آدم هایی وجود دارن که وقتی میبینیمشون، از نزدیک یا دور، حتی بعد از اینکه بشناسیمشون، از نظرمون افراد عجیب و غریبین، ولی..کی گفته همه باید نرمال باشن یا به شکل خاصی رفتار کنن؟ اه..اونطوری زندگی خیلی کسالت آمیز میشه نایل، خوبه که بعضی وقتا عجیب و غریب بودن یه نفر ویژگی منحصر به فردش باشه."

نایل با دقت به حرف هاش فکر میکنه...عجیب بود ولی درست به نظر میرسید، طرف روشویی میره و همونطور که زیر لب غر میزنه میپرسه:"گفته بودم حرف زدن باهات خسته کنندست؟"

"منظورت چیه؟"

"همیشه همین کارو میکنی، حرفای اشتباه آدمارو میگیری و توی ذهنت ازشون یه داستان میسازی و اون فردو توجیه‌ میکنی..انگار که همه بخشی از داستانتن."

Him ~|| Larry Stylinson AUHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin