👻1

558 204 6
                                    

-بکهیون؟
نگاهشو از معلم تاریخ بی ریختشون گرفت و به لوهان که کنارش نشسته بود داد.
-ها؟
-زنگ کلاس که خورد نرو خونه.میخوایم یکم شیطنت کنیم.
سرشو تکون داد.
زنگ مدرسه به صدا درومد و بکهیون و لوهان و دو تا دیگه از بچه ها اخرین نفرات از کلاس خارج شدن و سمت کتابخونه مدرسه رفتن.
دی او و سوهو از قبل اونجا منتظرشون بودن.
بکهیون با هیجان کنارشون رو زمین نشست و دستاشو بهم مالوند.
-خب میخوایم چیکار کنیم؟
-روح احضار کنیم.
دی او با لحن خنثایی گفت و یه مداد و چند تا برگه که عدد و حرف روشونو نوشته بود رو روی زمین چید.
-ها؟
بکهیون پوکر پرسید و دستشو تو موهاش کشید.
-نگو که واقعا باور دارین روح وجود داره.
-دقیقا میخوام همینو بگم.
بکهیون تکخند متعحبی زد و نگاهشو تو صورت لوهان چرخوند.
-اوکی اصلا وجود داره.اونوقت شما میخواین احضارش کنین؟
پوکر به سرایی که جلو چشماش بالا پایین شدن نگاه کرد.
دی او مداد رو وسط گذاشت و عدد ها و حرفا رو دورش پیچید.
از تو کیفش یه کتاب دراورد و وردی رو زیر لب زمزمه کرد.
بکهیون هم حالا کمی فقط کمی توجهش جلب شده بود.
جلوتر رفت و به چشمای دی او که میخ کتاب تو دستش بود خیره شد.
وردش که تموم شد،کتابو زمین گذاشت.
-ای روح سرگردان اگر اینجایی،مداد رو تکون بده.
همه حواسشونو با دقت به مداد دادن ولی مداد حرکتی نکرد.
-گفتم چرتو پرته همه این
حرفش تموم نشده بود که مداد نود درجه چرخید.
همه با بهت به حرکتش نگاه کردن و سوهو اولین کسی بود که به خودش اومد.
-ای روح سرگردان من چند تا بردار و خواهر دارم؟
اول از سوالی که خودشون جوابشو میدونستن شروع کرد تا مطمئن شن.
مداد حرکت کرد و رو عدد یک ثابت شد.
-درسته.
لوهان هیجان زده جلو اومد.
-امتحان ریاضی فردا از چه صفحه هایی هست؟
مداد رو چند تا عدد ایستاد و لوهان اونا رو تند تند یاداشت کرد.
-کای دوسم داره؟
دی او از کراش چندین سالش پرسید و با دقت مسیر حرکتشو زیر نظر گرفت.
مداد رو کلمه اره ایستاد.
دی او چشماش برق زدن و همونجور نشسته کمرشو قری داد.
بکهیون که حالا علاقه مند شده بود،جلو تر اومد.
-من کی دوست پسر پیدا میکنم؟
مداد بعد از یکم مکث حرکت کرد و رو کلمه هیچ وقت ایستاد.
صدای خنده سه پسر بلند شد و بکهیون ایش گویان عقب تر رفت و بعد از برداشتن کیفش بلند شد.
-نخواستیم اصلا
بعدم از کتابخونه بیرون رفت و سمت خونشون حرکت کرد.
تو راه مدام حس میکرد کسی پشت سرشه ولی وقتی برمیگشت کسی رو نمیدید.
هوفی کشید و هندزفریشو تو گوشش گذاشت و ادامه مسیر رو رفت.
به خونه که رسید،به مامان و باباش سلام کرد و وارد اتاقش شد.
بکهیون یه پسر سال اخری دبیرستان تو یه خانواده تقریبا پولدار بود که مادر و پدرش حسابی تک پسرشونو لوس کرده بودن.

لباسای بیرونشو دراورد و خودشو رو تخت انداخت.
به یکم خواب نیاز داشت.
نیم ساعت بعد با حس نوازشایی روی گونش بیدار شد.
چشماشو باز کرد ولی با ندیدن کسی اخم محوی کرد و رو تخت نشست.
لباساشو دراورد و سمت حموم رفت.
زیر دوش اب ایستاده بود که با حس دستای کسی رو باسنش بهت زده برگشت عقب....ولی کسی اونجا نبود.
اهی کشید و لعنتی به دوستای احمقش فرستاد.
تند تر خودشو شست و از حموم اتاقش بیرون اومد.
لبسای تو خونشو پوشید و ا اتاق بیرون رفت.
سر میز شام نشست و سعی کرد فکرشو از اتفاقات امروز دور کنه.
بعد از شام یکم گیم بازی کرد و حالا رو تختش دراز کشیده بود و سعی میکرد بخوابه.
ولی این کار با حس کسی تو اتاقش امکان پذیر نبود.
مدام حس میکرد همون روحی که اخضارش کردن همراهشه و تو اتاقش داره میچرخه.
کم کم چشماش خمار شدن که با صدای افتادن چیزی صاف رو تخت نشست.
چراغو سریع روشن کرد و به اباژورش که افتاده بود رو زمین نگاه کرد.

-وات دفاک؟چه خبره اینجا
پتو رو کامل رو خودش کشید.
-کی اینجاست؟خودتو نشون بده.
صداش کاملا میلرزید.
-من ازت نمیترسم.
پتو رو بیشتر به خودش فشار داد.
با حس دستی رو موهاش جیغی کشید که صداش تو پتوش گم شد.
نمیخواست پدر و مادرش بیان و تو این وضع ببیننش.
با احتیاط سرشو سمت راست چرخوند و با دیدن پسری که کنارش نشسته بود فریاد وحشت زده ای زد که اینبار تو دست اون پسر ساکت شد.
با چشمای اشکی به چشمای بزرگ پسر خیره شد و سعی کرد دستشو از رو دهنش برداره.
پسر با صدای بمش شروع به صحبت کرد.
-ششش ساکت...دستمو برمیدارم ولی اگه جیغ بزنی یا سر و صدای اضافه کنی من میدونم و تو
سرشو تند تند تکون داد.
پسر با احتیاط دستشو از رو دهنش برداشت.
بک نفس عمیقی کشید و چند بار سرفه کرد تا نفسش سر جاش اومد.

-تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی؟چجوری اومدی تو؟
با وحشت پرسید و به چشمای پسر تو تاریکی خیره شد.
-من پارک چانیولم یعنعی درواقع روحِ پارک چانیولم.

👻 Invisible Luck 👻Where stories live. Discover now