👻4{end}

479 198 18
                                    

-میخوام یه رازی رو بهت بگم
-راز؟
-اوهوم
بکهیون از اون حالت دپرسیش بیرون اومد و چهار زانو رو شکم چان نشست.
-گفتم که یه کافه داشتم
سرشو تکون داد.
دو تا کوچه پایین تر از کافم،یه شکلات فروشی بود که من از اونجا خرید میکردم.رو به روی اون شکلات فروشی یه دبیرستان بود.یه بار که داشتم خرید میکردم،یه پسر بچه دبیرستانی اومد تو مغازه و من خیلی ازش خوشم اومد.
چشمای بکهیون از حسادت برق زدن.
-خوشگل بود؟
با حالتی که چانو میترسوند پرسید.
-خیلی.خیلیم کیوت بود.
-اها
با حرص گفت و دلیلی تکخند چانو نفهمید.
-خلاصه اینکه من هر روز وقتی مدرسش تموم میشد میرفتم نگاش میکردم و میدیدم که چقدر کیوت با دوستاش دعوا میکنه.
-خب که چی.برام مهم نیست.اگه انقدر دوسش داری برای چی اومدی واسه من مرئی شدی؟
چانیول بدون توجه بهش ادامه داد.
-بعد از چند هفته،بالاخره تصمیم گرفتم برم جلو و بهش اعتراف کنم. یه دست گل و یه بسته از شکلات مورد علاقش که میدیدم زیاد از اون مغازه میخره،خریدم و رفتم سمت مدرسش.
هوفی کشید و به چشمای کنجکاو بک خیره شد.
-ولی وقتی میخواستم از خیابون رد شم،با ماشین تصادف کردم.
-اوه
زمزمه وار گفتم و بدون توجه به اینکه کاملا لخت روی بدن یه روح نشسته،باسنشو تکون داد تا جاشو راحت تر کنه.
-بعد از اینکه رفتم تو کما،روحم از تنم جدا شد و من تصمیم گرفتم برم سراغ پسره.رفتم تو مدرسش که دیدم داره با دوستاش احظار روح انجام میده.
با بهت سرشو بلند کرد و به چشمای براق چان خیره شد.
-او...اونم احظار روح کرده؟
با بهت پرسید و چانیول به خنده انداخت.
درواقع بک انقدر به اون پسره حسادت کرده بود که یک درصدم احتمال نمیداد خودش باشه.
-یعنی تو از قبل از من خوشت میومده؟حتی اومدی اعتراف کنی؟
-اره

-واو
-بعد از اینکه همراهت اومدم خونه،تصمیم گرفتم به اندازه کافی تو این مدت که یه روحم،نگات کنم و همراهت همه جا بیام و تو قرار نبود هیچ وقت از وجود من با خبر بشی.
با گونه های سرخ سرشو پایین انداخت.
-ولی نمیدونم چی شد که اونشب یهو منو دیدی.
-ها؟مگه نگفتی خودت انتخاب کردی که من تو رو ببینم؟
-نه بابا چرت بود.قرار نبود هیچ وقت منو ببینی.زیاد امیدی به برگشتنم نبود،میخواستم اخرین روزامو با تو بگذرونم.
-اینجوری نگو
اروم با بغض زمزمه کرد.
-بکهیون؟
دستشو زیر چونش گذاشت و سرشو بلند کرد و به چشمای شفافش خیره شد.
-چرا بغض کردی؟
سرشو تکون داد و دستاشو دور شونه چانیول حلقه کرد.
دستشو رو کمر بکهیون کشید و سرشو رو شونش گذاشت.
-نمیدونم میتونم اینو به عنوان یه انسان بهت بگم یا نه،ولی
لباشو به گوش بکهیون چسبوند.

-دوست دارم
بدنش تو بغلش لرزید و بیشتر چانیولو بغل کرد.
-لطفا بمون.
و لحظه بعد،قطره اشکی همزمان از چشمای جفتشون خارج شد.
.
.
-میگی کجا اومدیم یا نه؟
-یلحظه صبر داشته باش.
کاپشنشو بیشتر دور خودش پیچید.
-اها رسیدیم
به مقابلش نگاه کرد.
یه دکه خیابونی بود که یه اجوما غذا میپخت.
-میدونم مردم واسه دیت نمیرن به یه دکه خیابونی ولی خب ما چیمون نرماله.
-بک لبخند درشتی زد و سمت دکه راه افتاد.
-رامون سفارش بده.اینجا رامونش حرف نداره.
بک یه رامون واسه خودش سفارش داد و تو دور ترین نقطه نشستن.
-اینجا خیلی قشنگه.

-اوهوم.اینجا رو خیلی دوست دارم.همیشه میخواستم تو رو بیارم اینجا.
لبخندی زد و به چشماش خیره شد.
چان هم متقابلا نگاهشو به چشماش داد.
بی حرف بهم خیره موندن.
خیلی حرفا بین چشماشون رد و بدل شد که نیاز به گفتنش نبود.
با اومدن غذا بکهیون چاپستیکشو برداشت و شروع کرد به خوردن.
نگاهی به چان که با شیفتگی بهش خیره شده بود کرد و سعی کرد سرخی گونشو تقصیر سردی هوا بندازه.
چند لقمه دیگه هم خورد که نگاهش به دست چان افتاد.
با وحشت سرشو بلند کرد و به چان که فارغ از همه جا بهش خیره بود داد.
-دستت کو؟
با بهت زمزمه کرد.
-اوه
دست راست و پای راستش داشتن کم کم محو میشدن.
-چانیول...چانیول چی شده؟چرا اینجوری شده؟
-اممم...فک کنم وقت رفتنه
اشکاش پشت سر هم از چشماش بیرون ریختن.

-نه حق نداری
نصف صورتش هم محو شد.
اشکاش تند تند پایین میومدن.
-چانیول توروخدا نه
نصف لبخندشو دید.
-این دو روز بهترین روزای زندگیم بودن بکهیونی.
صورتش خیس خیس بود.
-دوست دارم.
و کامل محو شد.
با بهت به جای خالیش خیره شد.
باورش نمیشد.
با به یاداوردن اسم بیمارستانی که چانیول بین صحبتاشون گفته بود توش بستریه،سریع بلند شد و سمت اونجا رفت.
به مکان الانش نزدیک بود.
بدون توجه به ادما و ماشینا،میدویید تا به بیمارستان رسید.
نفهمید کی اسم چانیولو پرسیده و کی به اتاقش رسیده.
فقط میدونست الان اینجاست.
جیم بی جون چانیول با کلی دستگاه دورش و زن مسن و خانوم جوونی که بالا سرش گریه میکنن.
با قدمای اروم رفت سمتش.
اون دستگاهی که ضربان قلبش رو نشون میداد،خط صاف رو نشون میداد.
پرستارا سعی داشتن اون دو زن رو اروم کنن.
با ترس سمتش رفت.
دستشو رو صورتش گذاشت و با چشمایی که یکلحظه هم خالی نشده بودن،نوازشش کرد.
-یول
چماشو بست و چشمای بستشو با دست نوازش کرد.
خم شد تو صورتشو گونشو بوسید.
لبشو به گوشش رسوند.
-دوست دارم.
.
.
یک ماه بعد:
با استرس نگاهی به کافه رو به روش انداخت.
"در مسیرت"
درو باز کرد و داخل شد.

نگاهی به اطراف انداخت.
چند دختر دور یه میز نشسته بودن و اروم کتاب میخوندن.
یه مرد هم کنار پنجره نشسته بود و کاپ قهوش دستش بود.
تو این وقت روز کافه خلوت بود.
نگاهشو چرخوند و بالاخره دیدش.
اونجا بود.
اروم سمت رفت.
از بالا به چهره غرق در کتابش نگاه کرد.
یک ماه از روزی که دوباره قلبش زده بود میگذشت و اون حالا اینجا بود.
با دستش چند ضربه به میز زد.
با بالا اومدن سرش ضربان قلبش تند تر شد.
مرد پشت میز هول کرد کتابو بست و ایستاد.
سعی کرد لبخندشو از هول زدگیش بگیره.
-م...میتونم ک...کمکتون کنم.
-بله.دنبال کار میگردم.شما هم اگهی زده بودین.
-ا..اوه بل..بله.من...اممم...بهتره بشینیم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم. البته.اوه راستی
دستشو سمتش دراز کرد.

-بیون بکهیون
لبخند درشتی زد و دست بزرگشو گرفت.
-پارک چانیول

👻 Invisible Luck 👻حيث تعيش القصص. اكتشف الآن