👻3

450 196 9
                                    

وارد کلاس شد و سعی کرد روحی که همزمان باهاش وارد شده رو ندید بگیره ولی خب غیر ممکن بود.
اخه محض رضای خدا کدوم ادم عاقلی با یه روح میومد مدرسه؟
همش میترسید سر کلاس چانیول یکاری کنه و بک بخنده بهش یا جوابشو بده و ابروش بره.
زیاد با دوستاش صحبت نکرد و با ورود معلمشون تازه فهمید که امتحان ریاضی داره.
با یه لبخند ژکوند برگه رو تحویل گرفت و به چیزایی که هیچ ایده ای نداشت چین،نگاه کرد.
با حس چانیول کنارش هوفی کشید.
-من بهت میگ بنویس.
چشماش برق زد.
شاید ایده بدی هم نبود که یه روح همه جه همراهیش کنه.
به هر چانیول ابنطور که معلوم بود ازش بزرگتره و احتمالا از مسائل ریاضی سر درمیاره.
چانیول سوال به سوال جوابا رو بهش میگفت و بک با لبخند بزرگی همه رو نوشت.
باورش نمیشد.برای اولین بار جواب همه سوالا رو نوشت و کلی زودتر از زمان امتحان تموم شد.

چانیول از کنارش بلند شد و سمت معملش رفت.
بالا سرش ایستاد و شکلک خنده داری دراورد که بک نتونست خودشو کنترل کنه و خندید.
معلم با چشمای اتیشی بهش خیره شد.
-سوالا خنده دارن که میخندی اقای بیون؟
سرشو پایین انداخت.
-ببخشید.
-سرتون تو برگه هاتون باشه.
چشم غره ای به چانیول که داشت بلند بلند بهش میخندید رفت.
به ساعت نگاه کرد و وقتی فهمید هنوز نیم ساعت وقت داره،تصمیم گرفت روح سرکشی که رو به روش بود رو بررسی کنه.
قد بلندش،چشمای درشتش،چال گونش که وقتی میخندید سرو کلش پیدا میشد،موهای بالا زدش،همه باعث میشدن بک شناسه های یک دوست پسر مناسب رو مدام تو سرش تکرار کنه.
زبونشو رو لبش کشید و نگاه خریدارانه دیگه ای بهش انداخت.
البته برق چشماش با کاری که چانیول کرد محو شد.
با بهت به چانیولی که تیشرتشو دراورده بود نگاه کرد.
-دیدم داری خیلی موشکافانه نگام میکنی گفتم کمکی کرده باشم.
چون در حال حاضر نمیتونست بلند بلند فحش بده،به چشم غره ای بسنده کرد.
ولی خب بکهیون کسی نبود که از بدن ورزیده و سیکس پک بگذره.
پس زیر چشمی بدن چانیول رو تقریبا سوراخ کرد که با صدای معلمشون به خودش اومد.
-برگه ها بالا
.
.
بستنیشو گرفت و کنار چانیول رو صندلی نشست.
دلش میخواست که چانیول واقعی بود تا میتونست راحت تو ملع عام باهاش حرف بزنه.
نوت گوشیشو باز کرد.
-قبلا...منظورم اینه که قبل از اینکه این اتفاق برات بیفته،چیکار میکردی؟
-خب من یه کافه کتاب دارم.
-واوو چه جذاب.فک کنم باید خیلی کار باحالی باشه.
-اره.من دیونه ارامششم.مردم میان اونجا و کنار چیزی که سفارش میدن، کتاب هم میخونن.
-منم خیلی دوست دارم کار کنم.همیشه فانتزی اینو داشتم که تو سن نوجوونی تو یه کافه کار کنم.اسمش چیه؟
-در مسیرت

-در مسیرت؟
-اره.
بیشتر درمورد اسم کافش توضیح نداد.
با کمی تردید تایپ کرد.
-دوست دختر داری؟
-نه
نفس راحتی کشید.
-چه اتفاقی برات افتاد؟
-با ماشین تصادف کردم.
-اوه
چند لحظه بینشون سکوت شد که با سوالی که به ذهنش رسید سریع تایپ کرد.
-یه سوال...وقتی بهوش بیای،خاطرات الانتو یادت میمونه؟
-نه
ناخواداگاه حالش گرفته شد.
-دیگه وقتشه بریم.
-حالت خوبه؟
-اره

👻 Invisible Luck 👻Where stories live. Discover now