The song: Gymnopedie by Erik satie
.
.وقتی یه خونه رسیدن جوانا اروم بیرون اومده بود و با چشم های غمگینش به هری نگاه کرد
لو انگار غش کرده بود...دقیقا مقل موقعی که لویی رو داخل ماشین گذاشتتش بغلش کرد و طبق مسیری که جوانا میگفت به اتاقش بردتش.
جوانا اروم گریه میکرد که هری با گذاشتن پتو روی بدنش رو به جوانا رفت و دستش رو پشتش گذاشت
هری: خانم خیلی حالتون بده میخاین یکم استراحت کنین یا یک قهوه ای بخورین حال لویی که خوبه و بهترم میشه فعلا که خابه خودتونو اذیت نکنین ممکنه که بیدار بشه شما که نمیخاین اینطوری شمارو ببینه..
جوانا نگاهی به هری انداخت و به ارومی از اتاق بیرون رفت قبل بستن در نگاهی به لویی که غرق خاب بود انداخت و در و بست.
هری: شما بشینین اگه اشکالی نداره من براتون قهوه درست میکنم
جوانا حالش بدتر از اینا بود که بخاد مخالفت کنه سرش و تکون داد و نشستبعد چند دقیقه هری دوتا فنجون قهوه درست کرد و به ارومی بفرمایید و گفت و فنجون و جلوی جوانا گذاشت و مال خودش هم جلو خودش
جو ساکت بود و هری نمیدونست چیکار کنه حال اون زن و ندونستن انجام کاری هری و بیشتر ناامید میکرد
هری: لطفا قهوتونو بخورید خانم
جوانا: لو کجا رفته بودهری نگاهی بهش کرد نمیخاست بگه داشت خودکشی میکرد.. چطور حتی میگفت؟ اما اینکه میدونست بد بود؟
هری: توی مترو دیدمش.. یعنی.. سعی داشت خودش و پرت کنه وسط مترو..
جوانا سریع دستش و جلوی دهنش گذاشت و تقریبا هق زد
هری: من جلوشو گرفتم.. اگه زود تر نمیرسیدم واقعا هیجوقت خودم و نمیبخشیدم..
هری دید که جوانا آروم نمیشه کنارش رفت و اون زن رو بغل کرد و پشتش رو نوازش کرد چند لحظه بد که دید اروم شده به ارومی جدا شد
جوانا: ازینکه اونجا بودی ممنونم.. هری..
مکثی که بینش داشت لبخند ملایمی روی صورت هری به وجود اورد و باعث شد دوباره اون زن شکسته رو بغل کنه.
هری:میخاید حرف بزنید با من؟ یحورایی تعریفه ولی شنونده خوبیم..
جوانا نگاهی به هری انداخت و با دستاش بازی کرد
به ارومی داشت صحبت میکرد شاید این ارومترش میکرد و یکمی خالیش میکرد..هری حین صحبت های جوانا و گریه و حرفای غمگینش اشکاشو زودی پاک میکرد تا بتونه روحیه بده نه اینکه کاری کنه بقیه بیان جمعش کنن..
اون فقط روحیه خیلی عاطفی ای داشت و زود گریش میگرفت..
جوانا: من فقط زندگیه اون و خراب کردم
هری: نمیتونین باورش و بکنین که شما فرشته ی زندگیش بودین.. اگه شما نبودین قطعا توی اون سرما لویی..فوت میشد و این بدتر از هرچیزی بود
اینکه شما این حقیقت رو به لو نگفتین از قصد نبوده شما فقط نمیخاستین فکر کنه که بچه ی شما نیست و علاقش و از دست بده..
ولی شما برای اون بیشتر از مادر بودین جایگزین اون مادری که بلا های بدی سرش اومد و فوت شد ..
اینو بدونین اون قطعا یجایی توی همین خونه یا حتی اسمون به اینکه شما وجود دارین و مواظب لویی هستین خوشحاله و میخنده
من شناخت زیادی از لو ندارم اما قطعا اگه براش تعریف کنین اون همچیز و درک میکنه
بهش بگید اون نیاز داره بشنوه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
soleil's book
Fanficپاندا مینویسه(●'◡'●) امیدوارم ازشون خوشتون بیاد و ارزش وقتی که روش میزارید رو داشته باشه.