'A lost angel in the countryside'

10 1 51
                                    

Song: toshifumi hinata_reflections

فرشته ای که در حومه ی شهر گم شده بود و کسی از زیباییِ اون خبری نداشت..
زیبایی ای که پنهان شده بود در سیاهیِ شب هنگام.
پنهان شده توسط دست های سرد و نحس زندگی!

اما این زیبایی از چشم هرکسی پنهان نمونده نه؟

.
‌.

پا های بلندش رو محکم استوار روی زمین حرکت داد و مثل همیشه همون طور که البرت معلم شخصیِ زمان بجگیش بهش یاد داده بود صاف قوی راه میرفت.

قدم های ارومش رو به سمت میز کارش برد و روی صندلیش نشست. دفترش رو باز کرد و نوشته هاش رو لمس کرد.. نوشته هایی که برای شخصی که وجود نداشت نوشته شده بودن
چشم های ارومش که پر از تلاتم و غوغا بود رو سمت گل خشک کنار دفتر برد و برش داشت.

بوی کمِ گل خشک شده رو استشمام کرد و نگاهش رو به جای نامعلومی از پشت پنجره برد.

کی میشد گل شاداب باغش رو تماشا و لمس کنه..

تقریبا جز صدای اروم باد و برخورد برگ های درخت چیز دیگه ای شنیده نمیشد
سمت ظبط موسیقیش رفت و سی دی رو روی گذاشت و بعد کوک کردنش اهنگ پخش شد.

چشم هاش رو از ملودیِ زیبای اهنگ بست و بیشتر به ریتمش گوش داد
این اهنگ واسش مثل رقصیدن با معشوقش میمونست.

لمس دستاش، ارتباط بین چشم ها، حرکت اروم و هماهنگشون با اوای موزیک، حرف های عاشقانه ی مابینش که باعث لبخندی بر روی لب های هردوشون میشه.

با وجود اینکه پسر پادشاه بود و باید فرد مناسبی برای خودش پیدا میکرد.. اما هنوز شخص بی چهره ی رویا ها و داستان هاش پیدا نشده بود.

به ارومی بلند شد و به سمت سالن موسیقی رفت
پیانو زدن همیشه بهش کمک میکرد تا بیشتر و بهتر اروم بشه.

با به نزدیک شدنش صدای اروم پیامو به گوشش رسید
درِ اتاق رو باز کرد و با دیدن پسری که ایستاده کلاویه های پیانو رو فشار میداد اخمی کرد.

پسر از ترس اینکه اشتباهِ بدی کرده جارو و محکم توی دستاش گرفت و چشم های لرزونش و به سمت پرنس هری انداخت.
سریع با معذرت خاهی از اتاق خارج شد
هری همچنان که اخمی روی صورتش بود سمت در رفت و اروم بستش..

چرا چیزی بهش نگفت..
چشم های اون پسر چرا انقدر خیره کننده بودن
تن ریز و جثه ی کوچیش و حرکات اروم دستاش روی کلاویه ها..

افکارش رو پرت کرد و روی صندلی نشست
چقدر اروم مینواخت..

سرش رو تکون داد و سعی کرد تمرکز کنه
ارون مشغول نواختن شد و همچنان درحال فکر کردن به اون پسر چشم ابی.
.
.

بعد اینکه قدم های تندش رو سمت خونه رسوند نفس عمیقی کشید و با لبخند همیشگیش وارد شد بعد بغل همیشگیش با مادرش چندین لحظه بد شامش رو خورد و بعدش وارد تختش شد.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 15, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

soleil's bookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang