"قلبی با رایحه گل بابونه" p.t6

16 6 29
                                    


The song: Ontario by novo amore                             

بعد رفتن هری، لویی جیغ های خفه توی بالشت میکشید و به روزشون فکر میکرد.
اونا خیلی نزدیک بود همدیگه رو ببوسن..طوری که هری بهش‌نگاه میکرد و ازش تعریف میکرد.

یا جوری که با اون چشم هایی که منشاء ارامش بودن به نقاشی هاش نگاه میکرد.

اروم پلک میزد و با زمردی هاش دنیای لویی و زیبا تر میکرد.

اون بغل.. حس داشتن هری توی بغلش و صدای اروم نفس کشیدناش و قلبش که کمی تند تر میزد

این عجیب بود ولی لباسش بوی هری و میداد..

لویی داشت عقلش و از دست میداد
حس عجیبی داشت
حس هایی که تازگی داشتن برای اون..

هری اولین کسی بود که براش اواز خوند.. نکنه بدخونده هری چیزی نگفته..
نه اونقدرم بد نبود

دلش میخاست بهش زنگ بزنه و ساعت ها باهاش صحبت کنه

صدای بمش گاد اون واقعا صدای قشنگی داشت
داشت همینطور به هری فکر میکرد ک اصلا متوجه نشد که کی خابش برده.

جوانا با لوتی حرف زده بود و گفت که ماجرا از چه قراره و اونا قراره جدا بشن و زندگی مستقل شونو داشته باشن.

حتی بهش حق انتخاب داد که میخاد پیش پدرش باشه و خودش قطعا دلش میخاست پیش خودش نگهش داشته باشه و بزرگش کنه اما فقط نمیخاست بهش این و القا کنه که داره بهش دستور میده.

استفن روز به روز عوضی تر میشد از اینکه نمیتونست پول خانواده جوانا رو چنگ بزنه ناراحت بود!

با حالات مست میومد دم در و دعوا میوفتاد فحش های رکیکی میداد و به این عقیده بود که تمام این مشکلات زیر سر لویی بود!.

مراحل زیادی به طلاق نمونده بود اما استفن زیاد مشتاق به حضور تو دادگاه نداشت و نمیومد.

جوانا خسته به خونه برگشت و تکست لوتی که گفته رسیده خونه ی مادرش اون و مطمئن کرد. لویی توی اشپز خونه مشغول خوندن کتاب بود لبخند ارومی زد و سمت لویی رفت.

از پشت بغلش کرد و لویی پرید هنزفری و از گوشش در اورد و برگشت و مادرش و بغل کرد پشتش و نوازش میکرد.
جوانا بدون حرفی از بغل پسرش بیرون اومد و نگاهش کرد بغضی کرد و به گریه افتاد
قلب لویی با دیدن این صحنه مچاله شد و دوباره مادرش و بغل کرد
-تموم میشه مامان تموم میشه..

جوانا: خسته شدم لویی هیچی درست پیش نمیره

-بلاخره درست میشه مامان بهش فکر نکن اون مرد بلاخره از زندگیمون محو میشه

جوانا بعد اینکه اروم شد از بغل پسرش بیرون اومد و روی یکی از صندلی ها جا گرفت
لویی بعد درست کردن قهوه فنجون و اروم رو به روی جوانا گذاشت و نگاهش میکرد.

soleil's bookHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin