در سالن مجلل و با شکوه بیجینگ نایت طبق روال هر شب مراسم عروسی بزرگی بر پا بود عده ای از جوانان در وسط سالن مشغول رقص بودند و عده ای دیگر مشغول صحبت روی میزهایی که دور تا دور سکوی رقص چیده شده بود قرار داشتند
در این میان پسرکی تنها سر میز که درست کنار پنجره قرار داشت نشسته بود
لیوان بلندی که حاوی مقداری نوشیدنی بود را در دستش تاب میداد گهگاهی نزدیک لبش میکشید و آن را مزه میکرد
در همان حال نگاهش را به وسط سالن دقیقا جایی که پیر و جوان ، زن و مرد مشغول رقص و پایکوبی بودند انداخت با ضرب آهنگ سرش را با ملایمت به اطراف تکان داد
چشمانش را بست و غرق در صدای موزیک ذهنش را از هر گزندی رها کرد ...
مدای در افکارش غرق بود تا اینکه با قطع شدن موقتی موسیقی چشمان بسته اش را باز کرد واطراف را برانداز کرد نگاهش را سمت سروصدای آزار دهنده ای که از کنار می آمد گرداندتا همین چند لحظه پیش همه جا در اطرافش در ارامش مطلق و به دور از آدمها بود اما الان بیش از ده نفر که به نظر میرسید دوستای صمیمی هم باشند قدم زنان نزدیک میزش می آمدند.
نگاه کلافه اش روی جمعیتی که یکباره سمت میزش حمله ور شده بودند ثابت ماند...جمعیت با شوخی های پر صدا خنده های بلند دور تا دور میزش جا گرفتند و هر کدام روی صندلی نزدیک به او نشستند
زیر لب لعنتی فرستاد انگار چاره ای نداشت خلوت تک نفره اش بر هم خورده بود
نفس پر حرصش را رها کردو به آرامی از جا برخاست نگاه سرگردانش را به دنبال میز دیگری گرداند چند قدمی از آنجا فاصله گرفت برای فرار از شلوغی به میز که آنطرفتر خالی مانده بود پناه برد همانجا نشست و به دنبال گارسون در جمعیت جستجو کردبا دیدن مرد سینی به دست دستش را بالا برد تا برای نوشیدنی درخواست کند هنوز منتظر سر رسیدن گارسون بود و نگاهش را از نوشیدنی های که به سمت میزش روانه میشد نگرفته بود که براقیت نگاه شخصی همچون الماس چشمانش را ستاره باران کرد !!
با اینکه سر یک میز نشسته بود اما با فاصله ای که میانشان بود تا آن لحظه اصلا او را ندیده بود !
سری تکان داد و با نزدیک آمدن گارسون به رسم ادب از پسرک پرسید
_چیزی میل دارین براتون سفارش بدم؟
با همین بهانه خیره به او نگریست و با کنجکاوی و هیجان منتظر جواب ماندوقتی پسرک سر برگرداند و لبخند گرمی تحویلش داد قلب بی تابش شروع به تپیدن کرد و دانست او به راستی همانند الماس خود نمایی میکند
پیراهن نقره ای براقش با کلاه لبه دار و گوشواره تیزی که به گوش داشت کاملا هماهنگ بود و صورت مهتابیش میان آن همه تجملات همچون تکه ای جواهر میدرخشید
پسرک الماسی با همان لبخند کمرنگ و با کمال ادب پاسخ داد
_نه ممنونم
ییبو سری به تایید تکان داد و جام نوشیدنی را از سینی گارسون برداشت وهمراه با مزه کردن نوشیدنیش از پسر الماسی پرسید
YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction_واقعا تا حالا کسی بهت نگفته گند اخلاقی و قدی ؟؟ همچنان سکوت جوابش بود انگار اصلا او وجود نداشت _هوی با توام !! صورتش تماما کبود شده بود اما همچنان سکوت کرده بود ییبو هوفی کرد و پایش را بالا آورد یکباره میان پاهای پسرک قرار داد _وقتی باهات حرف میزنم...