[فلش بک]
پسرک روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود از پنجره بزرگ اتاقش به بیرون چشم دوخته بود و سوالی مبهمی ذهنش را درگیر کرده بود
هوای بیرون گاه ابری و مرطوب و گاه آفتابی و گرم میشد انگار آسمان هم همانند ذهن و قلب پسرک مشوش و آشفته بودصدای قدمهای شخصی توجهش را جلب کرد سربرگرداند به مرد خند روی که همراه با یک دسته گل سمتش می آمد خیره شد
_امروز حالت چطوره؟؟
چرا هر چقد به خاطرات مبهم ذهنش رجوع میکرد این صدای آشنا را به خاطر نمی آورد این صدا این چهره متعلق به چه کسی بود؟!
نگاهی به دسته گل که درون گلدان جا داده میشد کرد گلهای سفید ارکیده میان رزهای سرخ خود نمایی میکرد همچون خاطرات عمیق ذهنش که میان خاطرات زود گذر به وضوح و روشنی آشکار بود
سر برگرداند نگاهش را به پنجره داد و خیره ماند
دوباره خورشید پشت ابرها پنهان شده بود و آسمان کمی تاریکتر سرما و رطوبتش را به زمین هدیه میداد
ییبو به زحمت با صدای گرفته سخن گفت
_امروز بارون میباره؟؟
ژان با لبخند پهن جواب سوال کودکانه ای که این روزها مداوم از زبان پسرک تکرار میشد را داد
_اوهوم فک میکنم
با شنیدن صدای در هر دو سربرگرداندند پرستاری که با قدمهای تند وارد میشد رو به مرد بارانی پوش گفت
_اه بازم که تو اینجایی
_اه آره من بازم اومدم
فقط داری وقتتو تلف میکنی
بهت که گفتم اون هیچی یادش نمیاد
_اما من هنوزم میخوام سعیمو بکنم
_میدونی که هر شب بعد از رفتنت به زور میخوابونیمش
_من متاسفم
ژان همراه با تعظیم کوتاهی گفت
_نباش فقط دیگه نیا اون نه تنها تو بلکه هیچ کس دیگرو به خاطر نمیاره کاملا دیوونه شده!تصویری مبهم از سوی خاطراتی دفن شده در دوروست های ذهنش درحال شکفتن بود.
صدایی مبهم که کم کم به همراه تصویرش رنگ و روی برجسته ای می گرفت.
پرستار مقابل شخصی ایستاده بود و از نزدیک شدنش به ییبو جلوگیری می کرد!
ژان با عجز رو به پرستار نالید و گفت :
_ دکترش قبلا گفته بود که با یادآوری خاطراتش ممکنه حالش بهتر بشه و چیزی یادش بیاد.
به ییبو که روی تخت نشسته بود و با گوشی در دستش کلنجار می رفت اشاره کرد و گفت :
_ اون فقط یه تلنگر نیاز داره که-
هنوز مکالمه ژان تمام نشده بود که صدای آشنای کسی او را به خودش آورد.
_پسرم حالت چطوره!؟
ییبو با دیدن اشخاصی که دور سر او را گرفته بودند به وجد آمد و با شادی کودکانه ای گفت :
_مامان! بابا!
ذوق زده دستانش را دراز کرد و یک به یک آن ها را در آغوش کشید.
ژان نگاه پر محبتش را از ییبو گرفت و به زن و مرد مسنی که در آنجا مدتی حضور داشتند بخشید و به نشانه احترام سرش را پایین انداخت و تعظیم کرد.
ملاقات آنها اندکی طول کشید، سپس مادر ییبو بعد از آنکه جویای احوال پسرش از پرستار شد، به سمت ژان چرخید و نگاه تند و سرزنش گری به او انداخت که همسرش پیش دستی کرد و با صدای نسبتا بلندی رو به ژان گفت:
_ تو که هنوز اینجایی! بهت گفتم نیازی نیست بیای!
ژان متاسف سری به پایین انداخت و انگشتان کشیده اش را در هم حلقه کرد.
YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction_واقعا تا حالا کسی بهت نگفته گند اخلاقی و قدی ؟؟ همچنان سکوت جوابش بود انگار اصلا او وجود نداشت _هوی با توام !! صورتش تماما کبود شده بود اما همچنان سکوت کرده بود ییبو هوفی کرد و پایش را بالا آورد یکباره میان پاهای پسرک قرار داد _وقتی باهات حرف میزنم...