💥راوی💥
عصبی بود...
به جسم پسر خیره شد...
به کل داغون بود...
این روی برادره کوچیکتر رو دیده بود اما نه به این حد...
نه به این اندازه بیرحم و با زور...
هر کسی که زیر برادرش میخوابید و اسلیوش میشد...
از روی رضایت بود...
آهی کشید...
به پزشک سفارش کرد هر دارو و تقویتی که بتونه بهتر بهش کمک کنه با هر قیمتی که هست بهش تزریق کنه...
کنار تختش نشست...
دست بیجونش رو گرفت...
روش رو نوازش کرد...
البته که وقتی بهوش اومد از دلش درمیاورد...
شده براش هر چی که میخواد رو تهیه میکرد...
اما نمیزاشت آزرده خاطر باشه!♡در اتاق باز شد...
به چهره ی پشیمون برادرش چشم دوخت...
اخمی بهش نشون داد...
ملافه رو روی تن رنگ پریده ی پسر زیبا کشید...
بلند شد و پنجره رو براش بست...
تنش داغ بود و پزشک گفته بود کمی تب داره...
حوله ای رو نمدار کرد...
روی پیشونیش کشید...
گردن و سینه اش رو با اون حوله نوازش کرد...
آرش کنار تختش نشست...
آوش عصبی نفسی گرفت تا به جون برادره عزیزتر از جونش نیوفته...
آرش لب زد...
🌞حالش...خوبه؟!:(آوش در حال انفجار بود...
با خشم لب زد...
🌙آره به لطفتون...مگه بهتر از اینم داریم؟!:/با تمسخر به سینایی که عین جنازه افتاده بود روی تخت اشاره کرد...
🌙د ببینش...اصلا چیزی ازش مونده که بخوای ازش بگیری؟!حالیته اصلا باید کلی مراقبش باشیم بابت اون تجاوزی که بهش شده خودش رو نکشه؟!:/آرش چیزی برای گفتن نداشت...
شرم از سر تا پاش میریخت...
آوش پوزخندی زد...
🌙فکر کردی داداشم...فکر کردی میزارم ادامه بدی...سینا پیش من میمونه و حالش خوب میشه...اگه خیلی خاطرش رو میخوای بجنگ...براش بجنگ!:/قطره اشکی از گوشه ی چشم عزیزترینش چکید...
غم توی سینه اش جمع شد...
خواست دست نوازش روی موهای معشوقه اش بکشه...
خواست بگه غلط کرده...
حاضره برای فراموش شدن این سختی جونش رو بده...
اما عقب موند...
تنها روی دستش رو بوسید...
با نگاهش چهره ی درمونده ی پسرک زیباش رو رصد کرد...
سر پایین انداخت و از اتاق رفت بیرون!آوش خسته بود...
اما باید مراقبت میکرد ازش...
مبادا توی تب بسوزه و اون خواب باشه...
نزدیکای شب بود که صدای نالهای ریزش به گوش رسید...
خم روی ابروهاش اومد...
حتما اثر مسکنا از بین رفته که اینجوری به ناله افتاده...
تصمیم گرفت از خودش بپرسه...
دست روی صورتش کشید...
موهای طلاییش رو نوازش کرد...
🌙سینا...آقا سینا...چشم باز کن ببینمت؟!کجات درد میکنه؟!:)وقتی چشاش نیمه باز شد...
لبخندی روی لباش نشست...
معصومیتش به حدی بود که نتونست بیخیال بشه...
خم شد و روی پیشونیش رو بوسید...
توی چشای خمار و دریاییش خیره موند...
🌙بدنت درد میکنه؟!گرسنه اته؟!:)سری تکون داد...
🌟آر...رهه...خی...خیلی!:(🌙آوش🌙
لکنت؟!
یعنی لکنت داشت؟!
عصبی و کلافه ملافه رو از روش برداشتم...
کرمی که پزشک داده بود رو کف دستم ریختم...
گفته بود هر دو ساعت یه بار به کل بدنش بمالیم...
شروع کردم به مالیدن بدنش و خب بیشتر نوازش بود...
چون مینالید و با هر فرورفتگی پوست و گوشتش آه میکشید!:(وقتی کارم تموم شد...
به خدمه گفتم یه سوپ مقوی درست کنه و بیاره تو اتاق...
وقتی غذا رسید...
خدمه با احترامی سینی رو روی تخت گذاشت و رفت بیرون...
نمیتونست بشینه...
پشت سرش بالشت گذاشتم...
تشکری کرد...
لبخندی زدم...
🌙کاری دارم نمیکنم...وظیفه هست پسر گل!:)لبخندی میون دردش زد...
مات لبخند دلنشینش شدم!
واقعا دوست داشتنی بود!☆~♡سوپ رو قاشق به قاشق و با آرامش بهش دادم...
هم سوپ روخورد و هم خوراک گوشتی که کنارش گفتم بیارن...
معلومه باید میخورد...
منم با اون همه درد کلی میخوردم...
هر چند که اون بازم دو مدل غذا خورد!با همون لبخند زیبا ازم تشکر کرد...
روی موهاش رو نوازش کردم...
🌙سیر شدی عزیزم؟!:)سری تکون داد...
🌟ب...بله...ممنو...نم!:)نگران لبخند زدم...
نتونستم بیخیالی طی کنم...
دستش رو گرفتم...
با تردید سوال پرسیدم...
🌙سینا جان تو...خب...لکنت داری؟!:):(وقتی سکوتش رو دیدم نگران و هول لب زدم...
🌙عزیزم این رو نگفتم که ناراحتت کنم یا خجالت بکشی...میخوام کمکت کنم و خب درمان بشی!:)سرش رو به دو طرف تکون داد...
🌟نمی...نمیدونم!:(سری تکون دادم...
در واقع فهمیدم...
فهمیدم ماله همین چند روز و اون کارای وقیح آرشه...بعد اینکه مطمئن شدم خوابیده...
از اتاق خارج شدم...
![](https://img.wattpad.com/cover/270170683-288-k254257.jpg)