🌺3🍂

621 80 28
                                    

🌞آرش🌞

عصبی از موهاش گرفتم و پرتش کردم سمتی...
توی خودش جمع شد...
صورتش از درد جمع شد...
رفتم سمت و از بازوش گرفتم و بلندش کردم...
خونی که از پیشونیش چکید نشون از برخورد سرش به زمین میداد...
با اینکه چشای آبی نابش گیج بود اما جسورانه توی چشام نگاه میکرد...
از شهامت و قدرتش خوشم اومد...
اما عصبی تر از گلوش گرفتم...
چشاش از فشار گردنش بسته شد...
اما لباش رو محکم فشرده بود تا صدایی ازش از درد یا ناله درنیاد...
برای یه لحظه خواستم خشونتم رو بزارم کنار...
میخواستم بغلش کنم و این فکرا دسته خودم نبود...
من واقعا چشمم دنبال بود و حتی با فاصله ی کمی که باهاش داشتم و برخورد نفساش به صورتم داشت حالم رو خراب میکرد!♡

تا مرز خفگی رفت اما دم نزد...
مقاومت نکرد...
بیخیالش شدم...
ولش کردم که زانوهای لرزونش سست شد و افتاد روی زمین...
سرفه...
سرفه...
بهش نگاهی کردم...
چشاش اشکدار شده بود و صورتش سرخ بود با رنگ سفید بدنش تناقض زیبایی داشت...
رفتم سمت کاناپه و نشستم روش...
مدتی بی حرکت مونده بود...
منم فکر کردم باید ترسیده باشه که بی حرکت مونده...
اما وقتی آوش رفت سمت جسم بیجونش متوجه حال خرابیش شدم...
دست روی نبض گردنش گذاشت و بهم نگاهی کرد...
🌙فکر کنم یه مشکلی داره که با این حرکت کوچیک از حال رفته!:/

نگران از جام بلند شدم و رفتم سمتش...
به صورت رنگ پریده اش خیره شدم...
آوش با خونسردی نگاهم کرد...
🌙میخوای ببریمش بیمارستان تا دردسر نشده؟!:/

اخمی کردم...
🌞نه...به ساتین زنگ بزن و هماهنگ کن بیاد اینجا!:/

تایید کرد...
بدون معطل کردن بغلش کردم و به سمت اتاق حرکت کردم...
امیدوار بودم اتفاق بدی نیوفتاده باشه...

🌙آوش🌙

بعد اینکه ساتین اومد به اتاق راهنماییش کردم...
سریع معاینه اش رو شروع کرد...
ضربان قلب و همه ی علایم حیاتیش رو بررسی کرد...
در آخر بهش یه سرم زد...
چون اتاق پر از امکانات پزشکی بود و خودمون ترتیبش رو برای محافظامون یا حتی خودمون داده بودیم نیازی نبود ساتین با خودش چیزی بیاره...
حتی از دستگاه اکسیژن هم استفاده کرد و روی صورتش گذاشت و درجه ی اکسیژنش رو تنظیم کرد...
نگران خب مضطرب بهش چشم دوختیم...
حداقلش این بود که دوست نداشتین قاتل بشیم!:/

نگاهی نگران به پسر و بعد به ما کرد...
*بهش فشار اومده و خب یکم یادش رفته نفس بگیره انگاری!:/

متوجه تیکه ای که بهمون زد شدیم...
سری تکون دادیم...
قبل خروجش نگاهی جدی بهمون کرد...
*اگه میخوایین بمیره میتونین با گوله ای چیزی کارش رو بسازین نه اینکه با قطع کردن راه تنفسیش ضجرکشش کنین!:/

بعدش بدون حرفی از ما رفت بیرون...
سپردم یکی از محافظا برسوندش...

عصبی به آرش خیره شدم...
🌙آرش این راهش نیست...باید میزاشتی توی همون زندان...

عصبی و بلند داد زد...
🌞داری میگی کسی که برام مهمه رو بندازم پیش یه مشت قاتل و عوضی و معتاد و دزد!:/

متعجب بهش خیره شدم...
چشم ازم گرفت و به پسر نگاه کرد...
خودمم بهش نگاه کردم...
چطور نفهمیده بودم؟!
اون خیلی معصوم و زیبا بود!☆

با خستگی از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاقم...
نمیخواستم با آرشی که اینقدر عصبی بود توی یه اتاق بمونم...
میترسیدم بحثمون بشه و بخوام کاری کنم که باعث ناراحتیش بشم!:/

با رسیدن به اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم و اصلا اجازه ی تجزیه و تحلیل اتفاقات امروز به مغزم ندادم...

😇راوی😇

چشاش رو به آرومی باز کرد...
گلوش درد میکرد...
نمیدونشت از بیرون درد داره یا از درون...
حس گندی بود!:/:(

توی اتاقی بود...
شاید بیشتر شبیه ی اتاقای به بیمارستان خصوصی بود...
خواست تکونی بخوره...
اما با صدایی متوقف شد...
مرد به تخت نزدیک شد...
دست به جیب و مقتدر بهش چشم دوخت...
🌞فکر نکن با این بیهوشی تونستی نجات پیدا کنی...من نمیزارم کارت بی نتیجه باقی بمونه!:/

چشم ازش گرفت...
نمیخواست باهاش بحث کنه یا حتی بهش نگاه کنه...
اما تشنگی زیاد داشت دیوونه اش میکرد...
گلوش هم از درد هم از خشکی زیاد میسوخت...
هه از بغض توی گلوش که نگم براتون شبیه خنجر بود...
از بدبختی...
از بدشانسی!:/:(

وقتی به پارچ کنار تخت چشم دوخت...
انگار فهمید...
رفت سمتش و یه لیوان پر کرد...
لیوانی پر کرد و سمتش گرفت...
بلند شد و نشست...
اما سرش تیر کشید...
صورتش جمع شد...
دستش رو روی سرش گذاشت...
متوجه پانسمانش شد...
لیوان رو ازش گرفت...
به لبش نزدیک کرد...
کمی ازش رو نوشید...
اما درد داشت...
گلوش رو نوازش کرد...
داشت به این فکر میکرد چطور ممکنه اون توی چند دقیقه این بلا رو سرم آورده باشه؟!
اون تقریبا هم جثه اش بود اما ده برابرش زور داشت و میتونست اون رو به راحتی زمین بزنه!:/:(

TRIPLE L♥VEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora