🌈راوی🌈
اتفاق هولناکی که افتاد.
آوش و آرش با وحشت از جایگاه تماشاچی ها به سمت زمین مسابقه دوییدن.
حتی مامور ها هم نتونستن نگه دارنش.
مربی هم دنبالشون دویید.
گروه کمکی و اورژانس سریع به سمت ماشین رفتن.سینا چشاش بسته بود و نمیتونست بازشون کنه اما صداها رو گنگ میشنید.
آرش محکم به شیشه ی اتومبیلش زد و غرید:
سینا؟!سینا پسر خوب؟!عزیزممم؟!چشات رو باز کن...میون حرفش خیلی سریع در عقب ماشین رو باز کرد.
در جلویی مچاله شده بود.
سینا حتی نمیتونست یکی از انگشت هاش رو تکون بده.
پاهاش گیر کرده بود و برای همین آوش صندلیش رو محکم گرفت و عقب کشید.
سینا با صندلی به سمت عقب اومد.
صورتش از درد جمع شد.
پیشونیش با برخورد به فرمون زخم بزرگی برداشته بود و از بینی اش خون میومد.
دست و پاهاش رو حس نمیکرد.
آرش بغضش اشک شد با دیدن وضعیت محبوبش.
آوش هر چند بغض آلود اما با اخمی پر رنگ مهارش کرد.پسرکشون اول شده بود.
با سرعت خیلی زیادی از همه سبقت گرفته بود اما نمیتونست خودش کاپ رو بالای سرش ببره و این برای مرد های زندگیش حسابی سنگین نشسته بود!تنها بلند اعلام کردن که برنده ی مسابقه بدون هیچ شکی سیناعه و سینا شنید و لبخند زنان بیهوش شد!
با احتیاط روی تخت امدادی خوابوندنش.
گردن و یه دست و یه پاش و یکی از دنده هاش شکسته بود.
وقتی به بیمارستان رسیدن و سریع به اتاق احیا بردنش متوجه ی خونریزی داخلیش شدن و بدون مکثی به اتاق عمل منتقلش کردن!ده ساعت توی اتاق عمل بود و آوش و آرش به طرز دیوونه کننده ای دور خودشون میچرخیدن و ترس از دست دادنش رو داشتن!
ترس از دست دادن همون لبخند های دلبرانه و ناز و ادای معصومانه و زیبا!
همون چشایی که عاشقانه میپرستیدنش!
همون جسمی که میون بازو هاشون آروم میگرفت!وقتی در اتاق عمل بالاخره باز شد.
با بغض و اشک به سمت دکتر رفتن.
سرش رو به دو طرف تکون داد.
ترس پشت ترس به جونشون افتاد که لب زد:
خیلی خدا دوستش داره...واقعا موندم چجوری قلبش میتپید میون اون همه زخم...الان منتقلش میکنیم بخش و میتونین ببینینش و یه ساعت دیگه هم بیهوش میاد!چیزی که میشنیدن فرای هر چیزی بود.
با لبخند های تلخی تشکر کردن.
آوش سر معشوق و برادر کوچیک ترش رو به اغوش کشید و آرش اشک ریخت از زنده بودن یار!
![](https://img.wattpad.com/cover/270170683-288-k254257.jpg)