_ من خونهایی ندارم
لبخندی که زد ، بر عکس لبخند قبلیش صورتش رو پر از غم نشون میداد ، انگار که درد زیادی رو توی دلش داشت
_ پس تو هم مثل منیهمونطور که به صورت گرفتهایی که روبروم بود زل زدم ، روی نیمکت نشستم. یعنی اونم گربه بوده و به انسان تبدیل شده؟
_ تو کی هستی؟
شونه بالا انداخت و با سری که به پایین افتاده بود جوابم رو داد
_ یک انسان بی خانمان..که هیچ خونهای نداره..
نگاهی به پاهام انداخت و روی زمین جلوی من نشست متعجب حرکاتش رو دنبال میکردم
_چیزی شده؟
بدون اینکه نگاه خیره اش رو از پاهام برداره به حرف اومد
_ تو چرا هیچ کفشی پات نیست؟
از حرفش تعجب کردم
_ کفش چیه؟
پاش رو بالا آورد و من جسم از ریخت افتادهایی رو دیدم برام آشنا بود من این جسم رو کجا دیده بودم؟
چراغی توی ذهنم روشن شد این همون جسمیه که تو پای سانگجین دیدم و هیچ وقت اجازه نمیداد باهاشون بازی کنم
_ از کجا میتونم کفش بگیرم؟
زن تک خندهایی کرد
_ به ما بیخانمانها که کفش نمیدهند
از جاش بلند شد و به سمت جسم بزرگ فلزی نقرهایی رنگی قدم برداشت کنجکاو تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم بعد از چند دقیقه با دو تا جسم مثل چیزی که به پا داشت به سمتم اومد
_ بیا بپوشش
بینی ام رو جلو بردم و بو کردم
_ بو میده
بیخیال شونهایی بالا انداخت
_ اگه نمیپوشیش برای خودم نگهش دارم
سری به نشونه نفی تکون دادم و مجددا روی صندلی دراز کشیدم. باید راه حلی پیدا میکردم تا به سانگجین نزدیک بشم ، اما آخه چطوری؟
هویتم رو که نمیتونم لو بدم، هیچ کاری هم برای انجام دادن بلد نیستم..جایی برای موندن هم ندارم ، زن وقتی دید چشمهام بسته است بیحرف ازم دور شد این رو از صدای قدمهاش میفهمیدم
توجهی بهش نکردم رابطه من با اون فقط در حد غذا خوردن بود نه بیشتر نه کمتر.
بعد از چرت صبحگاهی که حسابی بهم چسبید تصمیم گرفتم کمی اطراف پارک بچرخم
چون این پارک همونی بود که با سانگجین عصرها برای پیاده روی می اومدیم که بعد ها پیاده رویمون 4 نفره شد یونا و سگ زشتش هم بهمون ملحق شده بودند
سرم رو به چپ و راست تکون دادم یونا از زندگی سانگجین بیرون رفته پس من هم نباید بهش فکر کنم، الان هدف من چیز دیگهاییه ، با دیدن فرد آشنایی توی پارک کمی چشمهام رو ریز کردم.
درست میدیدم یونا بود؟
چشمهام رو چند بار باز و بسته کردم اما حقیقت داشت اون با سگ زشتش توی پارک بود . خیلی ناگهانی سگ احمقش که تا اون موقع خواب بود بلند شد و مستقیم به سمت من دوید، به خاطر افکارم لبخند زدم ؛خیلی وقت بود منتظر این لحظه، شب هام رو صبح میکردم
مطمئنم یکبار برای همیشه از شر این سگ زشت خلاص میشم، برای حمله گارد گرفتم....
اما چرا من دارم فرار میکنم این بدن چرا همکاری نمیکنه؟؟
به پشت سرم نگاه کردم هنوزم دنبالم بود و صدای یونا که اسم سگش رو خطاب میکرد سکوت پارک رو میشکست.
کمی که دویدم متوجه شدم ، نفس کم آوردم، اطرافم رو با دقت نگاه کردم. باید خودم رو به بالای درختی برسونم اینجوری از دستش در امانم.توی این افکار غلت میخوردم که برخورد با چیزی باعث شد روی زمین سقوط کنم و البته دردی که تمام تنم رو در بر گرفت رو نباید فراموش کنم.
چشم باز کردم و عصبی پی علت این افتادن، گشتم. اما با دیدن همون پسر مزاحم دستهام رو آماده چنگ انداختن کردم ، شاید این پسره هم با اون سگ همدست هستند و میخوان من رو از بین ببرن تا نتونم پیش سانگجین برگردم.
قبل از اینکه بخوام بهش حمله کنم، ایستاد و دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید.
من هم عین احمق ها ، با چشمهای درشت شده و متعجب فقط دنبالش کشیده میشدم.
چرا داره منو با خودش میبره؟
نقشهایی توی سرشه؟
"پس مطمئنا نباید باهاش همکاری کنم."
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و به سمت دیگهایی شروع به دویدن کردم، از پارک خارج شدم و بدون فکر به سمت دری که باز بود رفتم، نفس زنان بدنم رو به دیوار تکیه دادم و پنجه راستم رو روی گلوم که به شدت میسوخت گذاشتم، به سرفه افتاده بودم ، بابت رفتارم توی پارک واقعا متعجب بودم ، من باید با اون سگ مبارزه میکردم اما این بدن فرار کردن رو ترجیح داد.
مثل اینکه ، باید تلاش میکردم خودم رو با تضادهای زندگی انسانها وقف بدم. آهسته کمی از دیوار فاصله گرفتم و بیرون رو نگاه کردم خبری از سگ و اون پسره نبود ،احساس خوشحالی سر تا سر بدنم رو فرا گرفت، اینکه جفتشون به چیزی که میخواستن نرسیدند واقعا خوشحال کننده بود.
وقتی غرغر شکمم رو شنیدم متوجه شکم خالی و گرسنهام شدم، اطراف رو با دقت نگاه کردم، مردی که کنار خیابون استاده بود و با یک جعبه متحرک بزرگ که غذا داشت، به سمتش رفتم جلوش ایستادم و بهش لبخند زدم، مرد با دیدنم متقابلا بهم لبخند زد
_ هر سیخ 5 وون..
منظورش چیه؟
من فقط غذا میخواستم، پنجههام رو بالا آوردم که پنجههام رو توی دستای بزرگش گرفت
_ اول پولش رو بده..
متوجه منظورش نمیشدم چی از من میخواست؟
_ من حساب میکنم..
به سمت صدا چرخیدم مرد جوانی رو دیدم که چهرهاش خیلی برام آشنا بود، با دقت توی چهرهاش دقیق شدم این چشمها .....
_ راه بیفتبیحرف دنبالش راه افتادم وقتی به کوچه خلوتی رسیدیم به طرز عجیبی ناگهانی تغییر شکل داد ، اون خدای گربه بود؟
بیخیال شونهای بالا انداختم و به جون غذای خوشمزهای که جلوی روم بود ، افتادم. اون هم بدون هیچ حرف اضافهای ، گوشهایی ایستاد و به تماشای خوردن من ایستاد
_ تو گرسنهات نیست؟
فقط سکوت کرد ، باز هم مشغول خوردن غذا شدم.
یه گاز زدم
_ وقتی میتونی به شکل انسانها در بیای چرا هر بار موقع اومدن گرد و خاک به پا میکنی؟
بعد از تموم شدن حرفم مجددا گردباد درست مثل یک لباس من رو فرا گرفت و به گربه تبدیل شدم ،صدای اعتراضم بلند شد
_ نمیتونی با شکل انسانیام باهام حرف بزنی؟ حتما باید به گربه تبدیل بشم؟
پنجه به زمین کوبید و بلند شد
_ خموش گربه ابله..میخواهی در مقابل خدای گربه بزرگتر دیده شوی؟
قدمی به عقب برداشتم، وقتی تبدیل به گربه میشه خیلی ترسناکتره مخصوصا وقتی با اون دو گوی نافذ بهم نگاه میکنه
YOU ARE READING
The Cat
Romancemain chracter: seo kang jeon gener: fantazy,romantic perfect chractor: min yoongi of bts