Part - Four

15 7 4
                                    

چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود ولی کلین نتونست حتی برای دقیقه‌ای چشم روی هم بزاره. حتی با اینکه عصر پیاده روی رفته بود و بعد از اون توی وان آب گرم دراز کشیده بود، بازم مغزش بهش اجازه‌ی خوابیدن نمیداد.

۲ ساعت پیش آرامبخش خورد اما بازم فایده‌ای نداشت. کلی خسته بود، حسابی خسته بود؛ ولی فکر کردن به اتفاقاتی که چند ساعت آینده و بعد از اون چند روز آینده قرار بود بیفته، اجازه‌ی چشم روی هم گذاشتن بهش نمیداد.

کلی پادکست و سابلیمینال گوش داده بود ولی بازم فایده‌ای نداشت. در آخر اینقدر توی تخت وول خورد که عصبی از جا بلند شد و روی بالکن رفت.

ساعت مچیش ساعت 2:47 رو نشون میداد. اگه همین الان هم خوابش میبرد چیزی حدود ۳ ساعت در نهایت میتونست بخوابه. باد خنکی که به صورتش میخورد یکم آروم‌ترش میکرد و باعث میشد حس بهتری نسبت به زمانی که روی تخت بود داشته باشه.

رفتن به اونجا میتونست براش تجربه‌ی جدیدی باشه؛ خوب یا بد بالاخره میتونست خودش رو تو خیلی چیز‌ها امتحان کنه. میتونست بالاخره یکمی از دنیایی که توش بیشتر براش درد گذاشته بود تا خوشبختی، دور باشه و برای خودش تجربه‌های جدیدی کسب کنه.

شاید رفتن به اونجا باعث میشد خیلی از درد‌هاش رو رها کنه؛ درد نبودن مادرش، درد از دست دادن پدرش، درد باختن بهترین دوستش به کله قرمزی.

شایدم رفتنش به اون دنیا فقط باعث میشد درد‌هاش بیشتر بشن. شاید بعد از تموم شدن تمام این ماجراها وقتی برمیگشت به اینجا درد‌هاش چند برابر میشدن.

و هزاران هزار شاید دیگه که داشت از درون سلول‌های کلین رو میسوزوند. سوزش پشت سرش؛ سوزش زیر قلبش؛ سوزش ته گلوش؛ همه‌ی اینا نشون از این بودن که کلین دوباره داره زیادی توی افکار بی سر و تهش فرو میره.

به میله‌های بالکن تکیه داد و پایین رو نگاه کرد. کلین هیچوقت از ارتفاع نمیترسید حتی توی کوییدیچ هم زمانی که جستجوگر بود، همیشه گریفیندور برنده میشد؛ میتونیم بگیم اینقدر جستجوگر خوبی بود که تو این یه مورد کلین بالاخره تونسته بود هری رو شکست بده.

نگاه کردن به آسفالت خیابون‌ها از طبقه ۷‌ام اون آپارتمان ۲۰ طبقه، اونم توی تاریکی شب، سخت بود. ولی ماشین‌های انگشت شماری که اون ساعت از خیابون رد میشدن و چراغ‌های روشنشون روی زمین نور مینداخت، این کار رو برای کلین راحت تر میکرد.

کلین هیچوقت به خودکشی فکر نکرده بود؛ نه الان نه هیچوقت دیگه‌. اون آدمی بود که میگفت از مشکلات نباید فرار کرد و خودکشی راحت ترین راه برای فرار کردن از زندگی‌ایه که داره خسته‌ت میکنه.

بعد از جنگ روحیه‌ی خیلی از دانش‌آموز‌های هاگوارتز به هم ریخت؛ خیلیا خودشونو باختن؛ خیلیا به خاطر از دست دادن خانواده‌هاشون نتونستن دوباره به زندگی نرمالشون برگردن. کلین اما آدم خوش شانسی بود.

Hogwarts Brooke [Callian]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora