کلید ها رو توی قفل در انداخت و با چرخوندنش در باز کرد، وارد خونه شد و در پشت سرش بست.
توی تاریکی خودش روی اولین مبل انداخت و کراواتش از دور گردنش باز کرد و چند بار روی لب هاش کشیدش، هنوز هم می تونست حس لب های سرد جونگکوک و بوس خیس تهیونگ روی لب هاش حس کن.
انزجاز کل وجودش گرفته بود، از لب هاش چندش میشد و دوست داشت لب هاش از روی صورتش ببره.
چراغ خونه روشن شد و جین توی روشنی تونست جیمین ببینه.
+ چرا نخوابیدی؟
_ منتظر تو بودم، شوگا هم خیلی نگرانت بود، همینه چند دقیقه پیش خوابش برد.
+ بهتون پیام دادم که دیر برمیگردم.
جمین کنارش روی مبل نشست و گفت:
_ آره ولی بازم نگران بودیم.لبخندی خسته ای زد، سرش روی پای جیمین گذاشت و روی مبل دراز کشید.
+ بچه که نیستم._ آره هیونگ ولی نگران شدن واسه کسی که مخصوص بچه ها نیست.
+ باشه ببخشید که باعث شدم، نگران بشید؛ فقط احتیاج داشتم کمی تنها باشم.
جیمین مشغول نوازش کردن موهای نرم و ابریشمی هیونگش شد.
_ هیونگ وارد بازی سختی شدی، طبیعی که خسته بشی، ببری، درد بکشی، واسه رسیدن به هدفت باید اینا و خیلی چیزهای دیگه رو هم تحمل کنی؛ ولی می تونی کنار بکشی و آرامش داشت باشی.
+ میگی توی این بازی خسته میشم؟ من خیلی وقته خستم شدم، میگی توی این بازی قرار بِبُرم، خیلی وقت از زندگی بُریدم، میگی این بازی درد داره و قرار درد بکشم، قلب من پر از زخمه و هر روز درد میکنه، روحم توی عذابه و هر روز باعث عذاب کشیدنم میشه، من خیلی وقت درد کشیدم؛ به همه اینا عادت کردم ولی نمی تونم کنار بکشم اگه کنار بکشم روی آرامش نمیبینم.
مکثی کرد و چشم هاش بست و ادامه داد:
+ من مثل تو مهربون نیستم که بتونم همه رو ببخشم؛ مخصوصاً آدم های رو که زندگیم خراب کردن؛ فقط با نابود کردن اونا می تونم آرامش داشته باشم._ هیونگ یه چیزی بپرسم!
+ بپرس.
جیمین مردود لب هاش غنچه کرده، دوباره توی ذهنش با خودش بحث کرد که پرسیدن همچین چیزی از جین درسته یا نه.
جین بدون باز کردن چشم هاش، گفت:
+ هر چی می خوای بپرسه، این قدر با خودت درگیر نباشه، و نترس منو اذیت نمیکنه!_ خب من میدونم چطوری با تهیو...یعنی کیم آشنا شدی و چطوری از هم جدا شدید؛ ولی برام سوال جئون باهات چی کار کرد، چطوری جدا شدید.
جین سکوت کرد و جیمین ترسیده از این که با حرف هاش هیونگش ناراحت کرده، دستپاچه و زود گفت:
_ ببخشید هیونگ، من ن...
YOU ARE READING
Hidden
ChickLit(پایان یافته) همه چیز اون طور که میبینیم، نیست. همهای آدم ها اون طوری که نشون میدن، نیستن. همه چیز توی این دنیا پشت یه سری چیزها مخفی شدن. آدم های مهم زندگیت، اونایی که بیشتر از همه بهشون اعتماد داری هم پشت نقاب پنهان شدن... دنیایی جایی که نباید...