با دستی که روی شونه اش نشست و محکم تکونش داد، پلک هاش به زور بالا داد و تصویر هوسوک جلوی چشم هاش نمایان شد.
+ پاشو باید دانشگاه بری.
دست هاش روی چشم هاش کشید و روی تخته نشست، در حالی که خمیازه میکشید، گفت:
× ساعت چنده؟+ هشت.
× هنوز مونده تا کلاسم، هیونگ چرا زود بیدارم کردی؟
با لحن خواب آلود اعتراض کرد و دوباره دراز کشید.
هوسوک هم کنارش دراز کشید و موهای تقریباً دراز و فر جونگکوک پشت گوش هاش فرستاد.+ مامان و بابا میخوان امروز باهام صبحانه بخوریم.
جونگکوک سرش توی گردن هیونگش فرو کرد و بوی تنش نفس کشید، بوی که حس بودن توی خونه و خانواده رو بهش میداد.
بوی که از بچگی وقتی روزهای سختی داشت، باهاش آروم میشد.× قرار خانوادگی کنار هم باشیم؟
صدای پوزخندهای هوسوک با چشم های بسته هم شنید و تصور کرد.
+ نه قرار منو و تو به عنوان دو تا پسر غریبه دوباره کنار خانواده کیم باشیم.
× هیونگ قرار نیست هیچ وقت قبول کنی ما یه خانواده هستیم.
موهای جونگکوک بوسید و ازش فاصله گرفت.
× من تو، یونگی حتی تهیونگ خانواده خودم میدونم ولی دست خودم نیست هیچ وقت پدر و مادر تهیونگ نتونستم جای پدر و مادر خودم بزارم.
× دلت برای خانوادت تنگ میشه؟
+ آره خیلی زیاد دلم براشون تنگ میشه، تو چی؟ تو هم دلت برای خانوادت تنگ میشه؟
لبخند تلخی زد و چشم هاش بی روح و تاریک شدند.
× نه دلم براشون تنگ نشده، خیلی وقت دیگه دل تنگ نمیشه، پانزده ساله گذشته، دیگه خیلی وقت قبول کردم، اونا نیستند.
نگاه غمگین و پر از خستگیش به چشم درشت و مشکی پسر کوچکتر دوخت.
+ جونگکوک ازت یه چیزی میخوام، برام انجام میدی؟× هیونگ من برای تو هر کاری که بگی انجام میدم.
+ از جین فاصله بگیره!
غم توی چشم های هوسوک پر رنگ تر از همیشه شد و این موضوع قلب جونگکوک به درد آورد، حاضر بود اشک تمام آدم های روی زمین دربیاره، همه رو اذیت کنه، دنیا رو بهم بریزه ولی هیونگ هاش هیچ وقت ناراحت و غمگین نباشند.
کف دست هاش روی گونه های هوسوک گذاشت و گفت:
× هیونگ تو اون پسره جین دوست داری؟+ اون دوست منه، خیلی دوستش دارم، جین خیلی پاک و معصومه، دلم براش میسوزه؛ هیچ وقت فکرشم نمیکردم جین قرار یه روزی بازیچه تو و تهیونگ بشه؛ اگه میدونستم باهاش دوست نمیشدم ازش فاصله میگرفتم تا الان قلبم در این حد آتیش نگیره.
ESTÁS LEYENDO
Hidden
Chick-Lit(پایان یافته) همه چیز اون طور که میبینیم، نیست. همهای آدم ها اون طوری که نشون میدن، نیستن. همه چیز توی این دنیا پشت یه سری چیزها مخفی شدن. آدم های مهم زندگیت، اونایی که بیشتر از همه بهشون اعتماد داری هم پشت نقاب پنهان شدن... دنیایی جایی که نباید...