دو طرف کتش گرفت و بیشتر دور خودش پیچیده کنار مردی که بین دود سیگارش محو شده بود روی پله سرد نشست.
_ منم دلم میخواد سیگار بکشم.
سیگار از لب هاش فاصله داد به سمت جین برگشت و گفت:
_ این آخرین نخ بود.+ پس همینو میخوام.
به دنباله حرفش نخ سیگار از بین انگشت های تهیونگ بیرون کشید و بین لب های خودش قرار داد، پکی بهش زد و دودش روی صورت تهیونگی که بهش خیر بود فوت کرد.
_ بهم اینجوری نگاه نکن.
سرفه ای کرد و با دست هاش دود سیگار پراکنده کرد و گفت:
_ مگه چه جوریی نگاهت میکنم؟_ توی نگاهت تاسف بود
سیگار به سمتش گرفت و با اخم محوی گفت:
_ اصلا نخواستم مال خودت.نخ سیگار از دست جین گرفت عمیق تر از هر موقعی بهش پک زد جین در حالی که به نیم رخش خیر بود دوباره سیگار از بین انگشت هاش بیرون کشید و بین لب های خودش گذاشت.
تهیونگ چند دقیقه در سکوت بهش نگاه کرد و بدون حرف روش ازش گرفت.
در سکوت فقط به دود سیگاری که از بین لب هاش خارج میشد خیر بود، عقلش بودن در کنار تهیونگ درست نمیدونست اما قلبش یه حرف دیگی میزد شدیدا وسط جنگ بین عقل و قلبش گیر کرده بود که با صدای تهیونگ از افکارش خارج شد.
_ هنوزم ازم متنفری؟به نیمرخ تهیونگ خیر شد قبل از جواب دادن به سوالش، خیلی عمیق بهش فکر کرد ازش متنفر بود؟ نه تنفری که نسبت بهش داشت هر روز بیشتر از قبل رنگ میباخت.
_ نه.
_ چرا یهویی تنفرت از بین رفت؟
فیلتر سیگار روی زمین انداخت و به آسمون شب خیر شد.
_ برام خیلی سخت بود که توی کمتر از یکسال از دو نفر ضربه خوردم، سختی های زیادی کشیدم قلبم بارها شکست، افتادم زندان، از درس و رویاهام دور شدم جلوی همه تحقیر شدم؛ در کل بلاهای زیادی به سرم اومدم و زیر همه این بلاها امضایی تو بود پس متنفر شدن ازت، طبیعی ترین واکنشی بود که میتونستم نسبت به کارهات ابراز کنم.
تهیونگ سرش زیر انداخت و در سکوت و بدون واکنش خاصی به ادامه حرف های جین گوش داد.
_ تصمیم گرفتم ازت انتقام بگیرم ولی توی این راه متوجه شدم که خیلی از چیزها رو قبلا درست ندیده بودم.
_ مثل چی ها
_ مثل بی گناهی توی گناهکار.
دستش به سمت چونه تهیونگ دراز کرد، صورتش بلند کرد و نگاه خیرش به چشم هاش داد.
_ فقط ازت یه سوال دارم میشه با دروغ جواب ندی.
لحن صداش، طرز نگاهش قطعا به راحتی میتونست قلب تهیونگ بی قرار کنه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Hidden
Genç Kız Edebiyatı(پایان یافته) همه چیز اون طور که میبینیم، نیست. همهای آدم ها اون طوری که نشون میدن، نیستن. همه چیز توی این دنیا پشت یه سری چیزها مخفی شدن. آدم های مهم زندگیت، اونایی که بیشتر از همه بهشون اعتماد داری هم پشت نقاب پنهان شدن... دنیایی جایی که نباید...