Hidden

2K 188 41
                                    

* تهیونگ: جین عاشقتم، اینو یادت نره زندگیم*

* جونگکوک: جین تو زندگی منی، بیشتر از هر چیزی تو دنیا عاشقتم*

••••••••••••••••••
دسته گل روی سنگ مزار سرد گذاشت، روی بخشی از سنگ نشست و عینک دودی رو از چشم هاش درآورد.
دستی روی نوشته روی مزار کشید.
نگاهش از مزار گرفت و به آسمان گرفته داد؛ حتی دل آسمان هم گرفته بود.
با برخورد اولین قطره باران روی صورتش تلخنده‌ای کرد و دوباره به مزار چشم دوخت.
با صدای خشک و جدی با همون تلخنده‌ای تلخ تر از زهر روی لب هاش گفت:
+ می‌بینی کیم سوکجین، هوا هم داره برات اشک می‌ریزه، خیلی زود از پیشمون رفتی، خیلی زود قلب پاک و مهربونت نابود کردن؛ ولی آرام بخواب من انتقامت می‌گیرم، نمی‌زارم اونایی که نابودت کردن راحت زندگی کنن بهت قول میدم کیم سوکجین.

با حس لرزشی توی جیب شلوارش، گوشیش از جیبش درآورد و با دیدن اسم شوگا جواب داد.

+ بله

_ کجایی؟

+ سر مزارم.

_ باز رفتی اونجا؟ صد بار نگفتم تنهایی نرو، خطرناکه.

+ چیزی نمی‌شه، نگران نباش شوگا.

_ چطوری نگران نباشم، اگه کسی ببینتت چی؟

آهی عمیقی کشید و جوابش داد.
+ کی میخواد ببینه؟ جئون که تو خونه اش و کیم هم خارج از کشوره.

_ مسئله همین جاست که کیم برگشت کره!

با شنیدن حرف شوگا اَبرو هاش بالا داد و کوتاه و تلخ خندید.
+ پس کیم برگشت، می‌تونیم نقشه هامون عملی کنیم نه؟

_ اره اگه تو همه چیز رو به باد ندی عملی می‌کنیم، زود برگرد خونه برای ناهار منتظریم.

+ باشه فعلاً

گوشی رو قطع کرد و دوباره توی جیبش انداخت.

نگاه آخری به مزار انداخت و عینک دودی رو دوباره به چشم هاش زد، از جاش بلند شد و گرد و خاک پشتش پاک کرد.
با قدم های بلند و محکم از مزار فاصله گرفت.

وقتی که تا حدود زیادی از مزار فاصله گرفت، ایستاد و دوباره به شما مزار برگشت.
با دیدن مرد سیاه پوش با یه دست گل بزرگ توی دست هاش، لبخند تلخ و غمگینی روی لب هاش نشست.

+ پس اومدی کیم تهیونگ، برگشتی.

با همون لبخند و همون فاصله دور حرکات تهیونگ زیر نظر گرفت.
دسته گل روی مزار گذاشت و چند ثانیه ای بالای مزار ایستاد و بعدش فوری از مزار دور شد.

پسر تلخ و کوتاه خندید و تصمیم گرفت قبل شروع باران به خونه برگرده.

****

توی جیب هاش دنبال کلیدش گشت با پیدا نکردنش نفسش با حرص بیرون داد و در زد.

بعد چند ثانیه پاک ترین آدم زندگیش جلوی در ظاهر شد، شاید این آدم یه فرشته توی زندگیش بود یه فرشته پاک و معصوم که روزی صد بار خدارو بابت داشتنش شکر می‌کرد.
جیمین با لبخند مهربون همیشگیش از کنار در فاصله گرفت و با صدای فرشته مانندش گفت:
_ نمی خوای بیایی تو.

Hidden Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin