چپتر 3.14

48 18 1
                                    

داموگوی انگار بهش الهام شده بود یهویی از جا پرید “بزودی سالگرد بهشت هست"
گونگ لو حرف داموگوی رو کامل کرد “ شاید بخوان اونروز وارد عمل بشن"
خندیدم و اروم گفتم “چقدر قشنگ جملات همدیگه رو کامل میکنید...چه شیرین" دی یو برای جلوی خنده خودش رو گرفتن سرفه ای اجباری کرد و باعث شد جیوخوا که سرش رو توی دستاش فرو برده بود با نگرانی نگاهی به دی یو بندازه ولی با دیدن لبخندی که دی یو بزور سعی در پنهان کردنش داشت یکم از اشفتگیش کم شد و لبخند کمرنگی زد
داموگوی دوباره از نخ های نورانیش استفاده کرد و دست های دائوشی رو محکم بست و از روی میز بلند شد “وقتشه به بهشت بریم"
دی یو با دیدن پریشونی جیوخوا اونو بزور بغل کرد و بلند شد “وقتشه کینه قدیمیم از بین بره و به زندگی جدیدم سلام کنم"
بین حرفاشون اروم دستمو بالا بردم و با صدای اروم گفتم “میشه قبلش یکی برام همه چیو توضیح بده؟حس ادم فضایی ها بهم دست داد"
گونگ لو با ذوق جلو اومد “ادم فضایی؟چیه؟خوردنیه؟"
داموگوی یقه گونگ لو رو عقب کشید و دستش رو دور گردنش انداخت و در گوشش زمزمه کرد “برگردیم برات توضیح میدم"
سی وانگ دستمو گرفت . گرمای دستش باعث شد یه لحظه سوالی که داشتم فراموش کنم ولی بعد با لبخندی زمزمه کرد “وقتی برگشتیم قصر کل داستان رو برات تعریف میکنم....حقته خیلی چیزارو بدونی"
به محض برگشت به قصر داموگوی ،دائوشی رو که دورش نخ های نامرئی و درعین حال درخشان بسته شده بود رو وسط سالن انداخت و صداش رو صاف کرد “میتونی اینجا بمونی ولی همیشه یکی مراقبته " بشکنی زد و سربازی با تعظیم اومد تو و دائوشی رو بلند کرد و برد.
جیوخوا همچنان نگران دی یو بود و با وجود اینکه توی بغل دی یو بود یقه دی یو رو چنگ زده بود و به صورتش نگاه میکرد دی یو سرش رو پایین انداخته بود و بنظر میرسید ناراحته .جیوخوا اروم دستی  که به یقه دی یو چنگ زده بود رو جدا کرد روی گونه های دی یو گذاشت و صورت دی یو رو بلند کرد  “تو....خوبی؟" دی یو لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد .جیوخوا رو اروم روی صندلی کنار سالن گذاشت و با اشاره دست بهمون گفت بشینیم.سی وانگ و من روی صندلی ها گوشه نشستیم . داموگوی چشمش رو چرخوند و روی تختش نشست ،گونگ لو گیج واستاده بود و با دیدن پر بودن صندلیا وسط سالن دست به سینه واستاد.داموگوی بلند شد مچ دست گونگ لو رو گرفت و کنار خودش روی تخت بزرگ نشوند و بعد نفس عمیقی گفت “دی یو هرچی میخوای بگی بگو "
دی یو لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد “اجازه نگرفتم" داموگوی اخمی کرد و ادای دی یو رو دراورد
دی یو بعد مکث کوتاهی شروع کرد “شاید خیلی ها داستان منو ندونن ولی یه زمانی من با اون دو احمق...." دی یو نگاهی به گونگ لو و داموگوی کرد و شونه بالا انداخت و ادامه داد “با اون دونفر شاگرد های یه استاد بزرگ در جهنم بودیم. شانگ شیان بزرگترین اشتباه زندگیم بود"
داموگوی سرفع کرد ودربین سرفه هاش گفت “من سعی کردم جلوت رو بگیرم ولی احمقتر از هرکسی بودی"
دی یو با عصبانیت نگاهی به داموگوی کرد و ادامه داد “....گولشو خوردم" دی یو بغض کرد ولی بغضش رو فرو برد و چشماش رو بست و درحالیکه اشکش ریخت  “باعث مرگ شیزونم شدن"
گونگ لو سرش رو پایین انداخت و خودشو توی بغل داموگوی جمع کرد .بنظر میرسید برای همشون خاطرات بدی تازه شده باشه .دی یو لبخندی زد و با بیرون داد بازدم عمیق گفت “خب به همین دلیل لازمه تا شانگ شیان رو ازبین ببرم یا حداقل اونو از قدرت پایین بکشم تا بیگناه های بیشتری رو اذیت نکنه ....اگه دراین راه مجبور شم تا با لیه چوان اعظم همکاری کنم حاضرم" جیوخوا بلند شد.هنوز‌گیج بود و تلو تلو میخورد چندقدمی دی یو پاهاش بهم گیر کرد و توی بغل دی یو افتاد .دی یو زیر بغل جیوخوا رو گرفت و بلندش کرد .
جیوخوا قطره اشک کنار صورت دی یو رو با انگشتش پاک کرد  “منم تا اخرش کنارتم.....برای اینکه...." جیوخوا قبل ادامه دادن حرفش نگاهی به سالن کرد و بعدش سرش رو پایین انداخت و گونه های سرخ شده اش رو پنهون کرد “برات اینکه لطفت رو جبران کنم"
گونگ لو با ذوق از بغل داموگوی دراومد و با چشمای درخشان به جیوخوا و دی یو نگاه کرد. داموگوی از جاش بلند شد و دست گونگ لو رو گرفت و قبل خروج از سالن با لحن اروم ولی جدی گفت “بعضیا بهتره برن تو اتاقشون!" و گونگ لو رو کشون کشون برد
دی یو نگاهی به پای جیوخوا کرد و ماساژش داد.پشتش رو به جیوخوا کرد و اونو کول کرد .به سمت من و سی وانگ نگاهی انداخت “ممنونم بابت گمکتون" منتظر جوابمون نشد و از سالن خارج شد.
سی وانگ مچ دستمو گرفت و فشار داد “سی وانگ دردم میاد..." سی وانگ فشار دستش رو کمترکرد .سرش رو روی شونم گذاشت و اروم گفت “ببخشید اشتباه من بود.... زنده بودن تو بزرگترین هدیه زندگیمه"
“من...." نتونستم ادامه بدم با دست دیگم دست سی وانگ رو از مچم برداشتم و دستشو تو دستم گرفتم “ببخشید که.....من.....راستش...."
سی وانگ دستش رو روی لب هام گذاشت و لبخند زد “اشتباهی نکردی و تا وقتی اشتباهی نکردی  معذرت خواهی نکن"
لبمو گاز گرفتم و گفتم “تا اتاقت میبرمت بنظر حالت خوب نیست"
سی وانگ موهام رو نوازش کرد و سرشو تکون داد “خودم میرم...خوب بخوابی" با نوازش موهام احساس کردم برق منو گرفت قلبم تند میتپید و یه قطره اشک از کنارچشمم ریخت....قطره اشکی که حتی نمیدونم برای چی ریخت و غمی در وجودم که برای اروم شدن نیاز به بغل سی وانگ داشت. سرمو تکون دادم و نفس عمیق کشیدم....حتما بخاطر شرایط تحت تاثیر قرار گرفته بودم.....به سمت اتاقم رفتم
نرسیده به اتاق به لونگ فن برخورد کردم که با هم قایم باشک بازی میکردن و باعث شدن لبخندی روی لبم بیاد .جفتشون رو نوازش کردم و وارد اتاق شدم.....اتفاقاتی داشت میوفتاد که منو گیج کرده بود.....زمان جوابگوی همه چیه ..فقط باید صبرکنم تا به جوابم برسم.با صدای در چشمام رو باز کردم گونگ لو دست به سینه جلوی در واستاده بود .چشمام رو مالوندم و روی تخت نشستم گونگ لو به عجله سمت تختم اومد و روی اون نشست “مینگ لان! مینگ لان! میشه بهم بگی چطوری این داموگوی احمق رو خر کنم؟"
خندم گرفت ولی سعی کردم خندم رو پنهون کنم “چرا ؟ چی شده؟"
گونگ لو دست به سینه شد و اه کشید “پس فردا اون مهمونی بهشت هست و نمیخواد بذاره من بیام ...میگه خطرناکه"
“خب به حرفش گوش کن"
گونگ لو چشم غره رفت و محکم پشت سرم زد “منو باش از کی کمک میخوام ...هرکاریم کنید من میام" گونگ لو درحالیکه با عصبانیت زیرلب غرولند میکرد از اتاق بیرون رفت.و قبل بیرون رفتن تنه ای به سی وانگ زد .
سی وانگ با اخم و لبخند پرسید “چش بود؟"
شونه بالا انداختم و درحالیکه پتو رو از روی خودم کنار میکشیدم گفتم “نمیدونم....خودمو قاطی دعوای اون‌دوتا نمیکنم"
از روی تخت بلند شدم و خمیازه کشیدم .سی وانگ حوله ای به سمتم پرت کرد “برو حموم امروز راه میوفتیم"
حوله رو مچاله کردم و توی دستم نگهش داشتم و بدون اینکه بفهمم کلماتی از دهنم خارج شد “باز که قرار نیست چالشای مسخره روبرو بشیم؟"
سی وانگ جا خورد “مینگ لان حافظه ات برگشته؟"
چشمم رو دوباره مالوندم و‌هاج و واج نگاهش کردم “از دهنم دررفت... حتی نمیدونم معنیش چیه"
سی وانگ سرش رو تکون داد “بیرون منتظرتم"
حموم کردم و لباسام رو پوشیدم و به سمت سالن اصلی رفتم .جیوخوا و دی یو کنار سالن واستاده بودن و گونگ لو و داموگوی درحال دعوا بودن “گفتم بمون"
“گفتم میام "
گونگ لو خنجری رو گذاشت زیر گردن داموگوی “میام!"
داموگوی اهی کشید و خیلی راحت خنجر رو از دست گونگ لو بیرون کشید “هرکار میخوای بکن" سی وانگ صداش رو صاف کرد و باعث جلب توجه همه شد .
دی یو لبخندی زد “وقتشه بریم بهشت"
خندیدم و گفتم “هرچی باشه قصدمون نگه داشتن صلحه" داموگوی شوکه نگام کرد .یازم حرفی زدم که نمیدونستم چرا زدمش....احساس میکردم با خواب دیشب توی مغزم چیزای نامفهوم و تار زیادی هست که نیاز داشتم تا بیشتر درموردشون فکرکنم و توی ذهنم مرتبشون کنم
سی وانگ با حرکت دست به داموگوی اشاره کرد  و داموگوی اخم کرد و قیافه شوکش بخ حالت عادی برگشت “خب وقتشه حرکت کنیم که مسیر طولانی ای در پیش داریم"
جیوخوا شونه دی یو رو گرفت و اونو پایین کشوند تا با دی یو هم قد بشه و در گوشش زمزمه کرد “با چی قراره بریم؟"
داموگوی صداش رو صاف کرد “میخوای درگوشی حرف بزنی ارومتر حرف بزن"
گونگ لو با ارنج به داموگوی زد و با لبخند گفت  “اسب داریم"
دی یو چشماش رو چرخوند و به جیوخوا نگاه کرد  “میدونم اسب سواری بلد نیستی با اسب من میای"
سی وانگ نیم‌نگاهی بهم انداخت.منم اسب سواری بلد نبودم .اسب سواری مختص پسرای پولدار بود و برای من که توی یتیم خونه بزرگ شده بودم چیز محالی بود.لبمو گاز گرفتم و بازوی سی وانگ رو گرفتم  “منم با سی وانگ میام"
داموگوی سربازی رو صدا زد تا اسب ها رو اماده کنه و به سمت اصطبل رفتیم.سی وانگ اسب قهوه ای رو شروع به نوازش کرد و اونو نزدیکم آورد.اسب با نوازش من ارومتر شد و شیهه ای کشید .سی وانگ لبخندی زد “انگار نسل در نسل کوای همیشه بهت علاقه دارن"
“کوای؟" با حالت متعجب اسم کوای رو صدا زدم .پوست و موهای نرمش برام احساس عجیب و نزدیکی داشت اسب کاملا بهم اعتماد داشت و اروم چشماش رو بسته بود.
داموگوی خندید “اسب خوب صاحبش رو میشناسه" سی وانگ روی اسب نشست و جلوش نشستم ،ازاینکه از پشت بیوفتم میترسیدم و جلو امن تر بود .جیوخوا و دی یو هم مثل ما نشستن و داموگوی و گونگ لو‌ هرکدوم اسب جدا برداشتن و روی اون نشستن
پس از دو روز به قصر بهشتی رسیدیم.قصر بزرگ و با شکوه بود ولی درعین حال بنظر ساکت و ترسناک بنظر میرسید .مردم در رفت و امد بودن ولی هیچکس لبخندی به لب نداشت انگار همه به زور به جشن و مراسم کشیده شده بودن.مردی با لباس نظامی جلو اومد و تعظیم کرد “درود بر مهمون های گرامی ژنرال بهشتی هستم.پادشاه منو فرستاده تا  شما رو راهنمایی کنم "
داموگوی با اشاره دست به ژنرال گفت تا مسیر رو نشون بده.ژنرال جلو راه افتاد .قبل ورودی قصر فواره بزرگی بود که اطراف اون رنگین کمون های زیادی بود انگار قطرات اب اطراف فواره اونها رو درست کرده بودن.بالاترین بخش قصر توی ابرها گم شده بود.اسب ها و کالسکه های زیادی اطراف ورودی بود و افراد زیادی وارد و خارج میشدن.شانگ شیان جلوی در ورودی ظاهر شد و مردم اطراف بهش تعظیم کردن و احترام گذاشتن.داموگوی از اسب پایین اومد و با پوزخند جلو رفت “نیازی نبود پادشاه بهشتی شخصا به دیدارمون بیان"
شانگ شیان خندید و دست روی شونه داموگوی گذاشت “چطور میتونم پادشاه...." قبل اینکه جملش رو تکمیل کنه نگاهی به من و بقیه کرد و ادامه داد “پادشاهان جهنم رو نادیده بگیرم"
داموگوی با شمشیر روی دست شانگ شیان زد و شونش رو تکوند “باعث افتخاره پادشاه بهشتی اومدن....بفرمایید" شانگ شیان عقب رفت.بقیه از اسب پیاده شدیم و پشت داموگوی راه افتادیم.جیوخوا استین دی یو رو گرفته بود و پشتش راه میرفت .وارد سالن اصلی شدیم.شانگ شیان روی تختش نشست و بقیه پشت میزهایی که پایینتر روی سطح زمین بود نشستیم .شانگ شیان نگاهی به من انداخت و صداش رو صاف کرد “ازادی و شکوه بهشت همیشگیه " مردم با اجبار تایید کردن و به سلامتی شانگ شیان نوشیدن .شانگ شیان قبل اینکه از لیوانش چیزی بخوره متوقف شد.لبخندی زد و صدام زد “برادرم هم امروز اینجاست....چطوره باهم بنوشیم؟" سی وانگ دستمو گرفت و مانع از بلند شدنم شد .شانگ شیان ابرو بالا برد و نوشیدنیش رو کامل نوشید “برای نوشیدن با برادر هیچوقت دیر نیس" لیوان رو روی میز کوبوند و به روی تختش برگشت و دستور داد تا اهنگ بزنن.دی یو کاملا یا دقت اطراف رو نگاه میکرد تا از هرگونه اتفاق قبلش خبردار بشه . بعد خوردن اولین مشروب سرم گیج رفت.شراب های دنیای بالا خیلی بهتر و قویتر بودن و باعث میشدن با اولین لیوان حالت مستی به ادم دست بده .سرمو تکون دادم و بعد گفتن اینکه به دستشویی میرم از کنار سی وانگ بلند شدم.وارد راهرو شدم سرم گیج میرفت و مجبور بودم دیوار کنارم رو بگیرم تا بتونم سرپا واستم
“نرو! " صدایی تو‌گوشم پیچید.دونفز کنار دیوار نشسته بودن و سر یکی روی شونه دیگری بود سمتشون رفتم و دستمو دراز کردم و سوال کردم “خوبین؟"
دوفرد دود شدن انگار از اول وجود نداشتن “لوسیفر دوست دارم" بازم همون صدا.سرمو تکون دادم.چی داشت اتفاق میوفتاد؟
“مینگ‌لان!" جا خوردم و داموگوی که پشتم واستاده بود رو دیدم .خندیدم و تعظیم کردم “شیزون هم که اینجاست"
داموگوی اخم کرد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت “خوبی؟ مینگ لان به خودت بیا" سی وانگ بعد از مدتی پیشمون اومد .داموگوی منو به سی وانگ سپرد “فکرکنم مسته.....ولی خوشحالم ....دلم برای کلمه شیزون تنگ شده بود" سی وانگ دستمو دور گردنش انداخت و لبخندی زد .داموگوی به سالن برگشتت
سی وانگ در گوشم زمزمه کرد “چطور با یه لیوان اینقدر مست شدی؟" نگاهی به سی وانگ کردم که با چشمای نگران نگاهم میکرد.دستمو ناخوداگاه دور گردنش انداختم و اروم بوسه ای روی لبش زدم “سی وانگ....سی وانگ.... فکرمیکردم دیگه نبینمت"
سی وانگ منو فاصله داد “مینگ‌لان مستی!"
سرمو تکون دادم و دستام رو از روی سی وانگ برداشتم “ببین واستادم مست نیستم" تلو تلو خوردم و دوباره بغل سی وانگ افتادم نگاهی بهم کردیم.سی وانگ جلو اومد تا بوسه ای رو لبم بزنه ولی قبل اینکه لباش بهم بخوره روی‌صورتش بالا آوردم.سی وانگ منو روی شونه هاش انداخت و به اتاق برد و غرغر میکرد “دیگه هیچوقت نمیذارم لب به شراب بزنی"

در بین تاریکی -In the Darkness -在黑暗Where stories live. Discover now