چپتر 4

353 90 24
                                    


روز موعود فرا رسیده بود ارتش آماده ی حرکت بود

"عالیجناب" شیاوجی برگشت نگاهی به سمت خدمتکارا کرد "این خدمتکار هایی هستن که به جنگ میان" سعی کردم خودمو تو جمعیت پنهون کنم میدونستم اگه لو برم شیاوجی جلوم رو میگیره

" از امروز جنگ ما برعلیه ارتش قلمرو جهنم شروع میشه..." صدای شیاوجی بین ارتش ساکت پخش شده بود ،جنگ با ارتش قلمروی جهنم جنگ سختی بنظر میومد ، تجربه جنگ نداشتم ،ولی دلم میخواست برم .ارتش راه افتاد سعی میکردم تا دور شدن از شیانگ جو(پایتخت بهشتی)دیده نشم .نزدیک صد لی از شهر فاصله گرفته بودیم که با صدای بلندی توجه شیاوجی جلب شد "عرض احترام "

"جناب شانگ شیان"

اون لحظه شوکه شدم .شانگ شیان؟ برادرم؟ سرم رو از میون جمعیت بیرون آوردم،شانگ شیان بود .

"عالیجناب شیاو اومدم تا درجنگ همراهیتون کنم " شانگ شیان درحالیکه روی زمین زانو زده بود رو به شیاوجی قسم وفاداری میخورد "با تمام وجودم از عالیجناب محافظت میکنم"

"هوفف" همه سمت من برگشتن ،به خودم اومدم،این کلمه رو بلند گفته بودم و باعث جلب توجه شده بودم

"لوسیفر" شیاوجی و شانگ شیان باهم اسم من رو به زبون آوردن "اینجا چه غلطی میکنی؟" شانگ شیان که از دیدنم جا خورده بود با فریاد این سوال رو ازم پرسید

شیاوجی جلوتر اومد و دستمو گرفت و از جمعیت خارج کرد "مگه بهت نگفتم توی قصر بمون!"

دستمو از دستش آزاد کردم "اگه چیزی بخوام عمرا بشع جلومو گرفت!"

"اینجا کسی نمیتونه مراقبت باشه ! میدونی چقدر خطرناکه؟"

"برام مهم نیست" درحالیکه پای راستم رو به زمین میزدم جلوی شیاوجی واستادم

"لوسیفر! "صدای فریاد شانگ شیان بلند شد "میدونی با کی حرف میزنی؟"

اوه شت! وسط ارتش بودم "معذرت میخوام " شیاوجی سفت پشتم زد ،درد شدیدی پشتم احساس کردم.شیاوجی با پوزخند گفت"مشکلی نیس" دهن کجی ای به سمت شیاوجی کردم ،شیاوجی منو به سمت خودش کشید و اروم در گوشم گفت "نزدیکم بمون!" و ازم دور شد و سمت شانگ شیان رفت "جناب شانگ ممنونم که بهمون ملحق شدین"

"باعث افتخاره جناب شاهزاده"

شیاوجی نگاهش رو به من منعطف کرد و از شدت عصبانیت درون چشملش جا خوردم و به سمت پشت سکندری خوردم .شیاوجی نیشخند بزرگی زد و سرش رو به نشونه افسوس تکون داد و سوار اسبش شد .چقدر قانون مسخره ای!خدمتکار ها در بخش یک سوم ارتش باید راه میرفتن! اگه ارایش ارتش فرق داشت ،شاید....میگم شاید صدای من شنیده نمیشد .این افکار به ذهنم هجوم آورده بودن .خداروشکر صد لی دور شده بودیم و برگشت غیرممکن بود

در بین تاریکی -In the Darkness -在黑暗Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin