part 2: when we met again

8 3 5
                                    

سرگیجه خفیفی از به یاد اوردن تک تک خاطرات گذشتش، به جونش افتاد و حلقه های تاری که جلوی چشم هاش نقش بسته بودن، توان خیره شدن مردمک های دلتنگش به پسر رو به روش رو ازش میدزدیدن.
_جیمین..
قدمی به عقب برداشت و دستش رو به نشونه توقف جلوش قرار داد؛
نمیتونست بیشتر از این تو اون اتاقک خالی از اکسیژن بگذرونه،
نمیتونست اون عطر آشنا که بین بوی لیلیوم و رز پر رنگ تر میشد رو، به ریه‌ی بی‌جنبه اش هدیه بده،
نمیتونست به قلبی که بی قرار به سینه اش میکوبه فرمان خاموشی بده،
نه حتی ذره ای توان برای رها کردن خودش از بغضی که هر لحظه بیشتر از قبل گلوش رو میفشرد..
بدون لحظه ای بیشتر عذاب دادن بدنش تو اون فضا، خودشو بیرون انداخت و قدم های سریعشو سمت ماشین لعنت شده ای که حتی یادش نمیومد برای چی انقدر دور پارکش کرده حرکت داد.
به محض سوار شدن برای فرار از پسری که با قدم های بلند و نگران نزدیکش میشد، پاشو رو پدال گاز کوبید و گذاشت تمام احساسات آشفته اش تو سرعت دیوانه وار تایر ماشینش خنثی شه؛
تو اون لحظه، شاید زمان برای همه ایستاده و جیمین مجبوره به تنهایی بار زمان رو به دوش بکشه؛
شاید قلب همه از سنگ بود و اون مجبوره، به حمل احساسات آزار دهنده شکل گرفته تو قلب و ذهنش؛
شاید تو کل این دوسال خودشو گول زده و تمام مدت به عشق اون پسر با چشم های پر احساسش گذرونده.
_چرا؟ چرا الان!؟
جلوی ساختمون آشنایی که هرروز مجبور به تحمل وزن قلب سنگینش بود ترمز کرد و با سرگیجه و حال به هم ریخته ای خودشو تا واحد خودش و داخل فضای نچندان بزرگش انداخت.
تمام این مدت منتظر همین لحظه بود و حالا درحالی که خودش رو تو سرویس بهداشتی انداخته؛ مشغول خالی کردن معده خالیش از احساسات به هم پیچیده اش، به تمام دنیا تنفر ورزید.
_لعنت بهت جانگ هوسوک.. لعنت بهت!
همراه با ریختن اشک های بیگناهش نالید و بدن بیجونش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد؛
چرا زمان تو خودش اسید حل کرده و با هر تیک ثانیه شمار بیشتر از قبل روح شکسته اش رو میسوزوند؟
چرا ذهنش پر از چراهای مختلف شده بود و اون حتی کوچیک ترین جوابی برای قلبی که بیشتر از همیشه التماسش میکرد نداشت؟
چشم هاشو به هم فشرد و مشتی که رو قفسه سینه اش ضربه های آروم مینشوند باعث آروم تر گرفتنش بعد از دقایق لعنت شده گذشته شد.
_شاید از همون اول نباید عاشق حس تو چشم هات میشدم..
نمیدونست چقد گذشته شاید سالها بود که کف حموم نشسته و اجازه داده بود کاشی های سرد و بی رحم به درد وجودش بخندن؛
با صدای زنگ مبایلش که برای بار ششم تو فضا میپیچید دست بی حسش رو سمت جیب شلوارش برد و در کسری از دقیقه کنار گوشش قرار داد.
_یا پارک جیمین چرا مبایلتو جواب نمیدی؟
_مینهیوکا..
مینهیوک که با شنید صدای بغض دار و گرفته جیمین جا خورده بود دستپاچه جواب داد:
_چیشده؟ خوبی؟ جیمین من پشت درم!
_خودت که رمزو میدونی.. بیا داخل تو حمومم.
با اتمام جملش سر سنگین شدشو به دیوار تکیه داد و به صدای قدم های سریعی که نزدیک میشدن گوش سپرد.
دقیقه ای نگذشته بود که بدن تب دارش تو آغوش ترسیده ای فرو رفت و نفس های گرمی رو روی گردنش حس کرد،
_مینهیوک..
_چیزی نیست، من اینجام!
با بلند شدن مینهیوک، تکیه زده به سینه اش بلند شد، گذاشت پسر بزرگ تر تن بی جونش رو تا کاناپه وسط هال کوچیکش برسونه و با لحن نگرانی قلب شکسته اش رو نوازش کنه.
_بریم بیمارستان؟
_نه خوبم.
مینهیوک دستپاچه سمت آشپزخونه دوید و دقیقه ای بعد در حالی که لیوان آب و بسته قرصی تو دستش خودنمایی میکردن کنارش برگشت.
_چرا اینجوری شد؟
_فکر کنم بدنم ضعف کرد.
جیمین قبل از نشوندن قرص صورتی رنگ روی زبونش زمزمه کرد و نگاه اشکیش رو از پسر رو به روش گرفت.
_پیش تهیونگ بودی؟
_نه.
_پس کجا رفتی که این اتفاق افتاد؟
_گلخونه.
_گلخونه برای چی؟ با کی؟
_تنها.
کلافه از جوابای کوتاه جیمین موهاشو به هم ریخت و به کاناپه تکیه زد.
_حداقل الان خوبی.
_متاسفم.
با شنیدن این حرف و حس بغضی که بیشتر از قبل تو صدای جیمین خودنمایی میکرد، سرشو سمتش چرخوند و با قاب گرفتن صورت بی روحش زمزمه کرد:
_برای چی آخه؟ من متاسفم که مراقبت نبودم.
اتمام جملش وصل شد به چشم هایی که قفل لب های حجیم و سرخ از تب رو به روش بودن، با رو هم انداختن پلک هاش سرشو جلوتر برد و مخالفت نکردن جیمین جرات پیوند زدن لبهاشون رو بهش داد.
نرم بوسه های کوتاه اما عمیقی به لب پایینش نشوند و به وضوح لرزیدن پسر تو آغوشش رو حس میکرد؛
جیمین که با دیدن جیهوپ تمام دلخوریاش بیدار شده بودن، بی حس تر از همیشه تو آغوشی که هیچوقت نمیخواستش فرو رفت و گذاشت اشک های لعنت شده اش پیراهن پسر رو خیس از دلتنگی هاش کنن و قلب خستش رو خیانت کار صدا بزنن..
........................................

The Blue Rose Where stories live. Discover now