_لطفا هرجا میری از تهیونگ و گروهش جدا نشو.
_هیونگ یه نگاه به هیکلم بنداز.
_برای من هنوزم 8 سالته.. مراقب خودت هستی دیگه؟
با لبخند تایید کرد و کوتاه تو آغوش برادرش فرو رفت.
_توام کاری نکن نگرانت بشم.
_حواسم هست.
_هرروز بهت زنگ میزنم، اونجا هفت ساعت عقب تر از اینجاس، پس شبا باهات در ارتباتم.
با اتمام حرفش از اون چشم های پر مهر دل کند و سمت گروهی که کمی دور تر، منتظر خونده شدن اسم پروازشون بودن به حرکت در اومد؛
جایی کنار تهیونگ ایستاد و در حالی که از سنگینی اون نگاه خجالت میکشید، چشم به زمین دوخت.
_جونگکوکم آقای کیم.
_چمدونتو تحویل دادی؟
با این سوال از طرف جیمین سرشو بالا اورد و خیره به نگاه آشنایی که روزی زندگی برادرش رو میساخت لب زد:
_بله.
_خوبه، لیست افرادم حفظ کردی؟
_از دیشب ده بار مرور کردم، مشکلی پیش نمیاد جیمین هیونگ.
لبخندی از روی رضایت زد و خیره به چهره خنثی تهیونگ قدمی جلو برداشت؛
خوب میدونست تهیونگ چقدر تو پنهان کردن احساساتش مهارت داره، اما دست هایی که مشت شده بودن و لرزش محسوس مردمک هاش بیشتر از همیشه استرس و حس بدی که وجودش رو در برگرفته بود، به نمایش میگذاشتن.
_تهیونگا؟
_جیمین من..
_چیزی نیست، قرار نیست کسی بهت آسیب بزنه.. جونگکوک برای اطمینان از همین همراهت میاد.
نگاهش رو سمت پسری که چند قدم دور تر ازشون ایستاده و درحال دید زدن در و دیوارای فرودگاه بود چرخوند و نفس عمیقی کشید.
_آره..آره حق با توعه.. باشه..
_بهش اعتماد کن.
_دارم..دارم.. اعتماد.
با اکو شدن صدای زنونه ای که مشخصات پرواز رو بازگو میکرد، قدمی به عقب برداشت و چشم هایی که دوباره بی حس شده بودن رو به مسیر مقابلش دوخت.
_پس.. فعلا! دیدن مادرت خوش بگذره.
_به توهم ونیز گردی خوش بگذره، مراقب خودت باش.
لبخندی زد و بدون اعتنا به پسری که کنارش حرکت میکرد، با قدم های کوتاهش از جلوی چشم های بهترین دوستش دور شد.
جیمین با مطمئن شدن از بی مشکل بودن اوضاع، نفسی گرفت و درحالی که میدونست بدنش زیر نظر چشم های آشناییه سمت در خروجی حرکت کرد؛
مینهیوک که مدتی بود تو هوای آزاد انتظار برگشتن جیمین رو میکشید با نمایان شدن جثه ی نه چندان درشتش، لبخندی زد و قدم های مشتاقی برداشت.
چند روزی بود که از سمت جیمین مخالفتی نمیدید، از این رو به خودش جرات در آغوش کشیدن پسر کوچیک تر، بوسه بارون کردن موهای خوش عطرش و کمی اون طرف تر شکوندن بغض عاشقی ناامید رو داد.
_هواپیما پرید؟
_اوهوم.
_پس تا هفته دیگه کاری نداری.
_راستش.. من فردا میرم بوسان.
حین فاصله گرفتن از بدن ورزیده ی مینهیوک جواب داد و سمت ماشین حرکت کرد؛
بغض بی رحمش رو قورت داد و درحالی که میتونست از گوشه چشم جسم بیحال هوسوک رو تکیه زده به دیوار ببینه، بی توجه داخل لیفان سفید رنگ نشست،
_بوسان برای چی؟
_ها؟
_چرا میری بوسان؟
_میخوام برم دیدن مادرم، 4 روزه برمیگردم.
_تنها میری؟
_آره اینطوری حس بهتری داره.
_باهام در ارتباط باش.
با تایید مینهیوک هوفی از آسودگی کشید و سرش رو به شیشه بخار گرفته تکیه داد؛
اون پسر..حالش به نظر خوب نمیرسید.. نگاهش بر خلاف همیشه بوی امید رو به مشام جیمین نمیرسوند و حتی کوچیک ترین تلاشی برای به حرف گرفتنش نکرد،
حتما اونم از تلاش کردن خسته شده، شاید دیگه چیزی برای توضیح دادن نداره.. یا شاید تصمیم گرفته جیمین رو به مینهیوک ببازه.
_جیمینا حواست کجاست؟
با صدای مینهیوک به خودش اومد و سر جاش صاف نشست، گیج نگاهشو تو نیم رخ باجذبه پسر چرخوند و پرسید:
_ببخشید.. چی میگفتی؟
_چیزی میخوری؟
_نه ممنون.
عصبی دستاشو دور فرمون حلقه کرد و پاشو رو پدال گاز فشرد.
_جیمینا! میشه لطفا بهم بگی تو سرت چی میگذره؟
_میشه فقط.. منو ببری خونه؟
_نه تا وقتی نگی مشکلت چیه!
_لطفا.. باید با خیلی چیزا کنار بیام، برام سخت ترش نکن..
با تغییر مسیر دادن ماشین لبخند محوی زد و دوباره تکیه دادن سرش به شیشه مصادف شد با سکوت مرگبار داخل اتاقک ماشین؛
شایدم این سکوتِ داخل مغزش بود که هوا رو براش خفه تر از هر وقت دیگه میکرد.
در حال حاضر تنها چیزی که میتونست بهش آرامش بده پیچیدن آب گرم دور تا دور پوست یخ زدش بود، و جیمین به همین انگیزه تا رسیدن جلوی ساختمون ثانیه شماری کرد..
.................................
KAMU SEDANG MEMBACA
The Blue Rose
Romansa💙The Blue Rose 🌈Couple:Vkook, Hopemin 🦋Genre:Romance, Angst, Smut ❄Writer:Ania ⏳Up:Saturdays 💎My Telegram ID:Ania_jk دنیایی رو تصور کن که همه غریبه باشن دنیایی که با یه عالمه چهره ناشناس تزیین شده دنیایی که همه رنگ ها رو واسه زیبایی میبینن اما...