Part 1

518 113 185
                                    

دست هاش رو کنار بدنش مشت کرده بود. چشم هاش روی مسیری که باید طی می کرد، قفل شده بودن. قدم دیگه ای برداشت و برای چند لحظه تمرکز کرد. اگر می تونست برای هفت قدم بعدی هم سر و گردنش رو بی حرکت نگه داره، این شکنجه ی به ظاهر آموزشی تموم می شد. قدم بعدی و باز هم لحظه ای تمرکز.

تمام افراد داخل سالن بهش خیره بودن ولی فقط سنگینی نگاه یکیشون رو حس می کرد. مرد قدرتمندی که روی یکی از مبل های سلطنتی، پشت سرش نشسته بود و موشکافانه تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشت. استرس دوباره بهش هجوم آورد. مشت هاش رو بیشتر فشار داد و قدم دیگه ای برداشت. حالا به پله ها رسیده بود. نفسش رو بیرون داد و به تخت سلطنتی که بالای چهار پله قرار داشت، نگاه کرد. باید بهش می رسید.

پای راستش رو به آرامی بلند کرد و روی اولین پله گذاشت. بدنش رو بالا کشید. چند ثانیه بعد از قرار گرفتن پای چپش روی پله ی کوتاه، صدای بلندی توی سالن پیچید. کتاب سنگینی که تا چند لحظه ی پیش روی سرش بود، حالا محکم به زمین افتاده بود. دوباره شکست خورده بود. نتونسته بود انجامش بده.

چشم هاش رو بست و منتظر شد. می ترسید این دفعه ی جلوی خدمتکارها تحقیر بشه. حالش از این همه ضعیف بودن بهم می خورد ولی نمی تونست اینطور نباشه. هر بار که می خواست قوی بشه، قدرت بگیره و اقتدارش رو نشون بده، مشاور سلطنتی بهش می فهموند که هیچی نیست. هیچی جز یه پسر ضعیف و ناتوان.

صدای قدم های مرد بزرگتر توی سالن پیچید. منظم و با وقار. انگار که تک تک قدم هاش با خط کش اندازه گیری شده بودن و با یه زمان سنج، فاصله ی زمانی هر بار برخورد کف کفشش به زمین رو اندازه می گرفت.

جونمیون پلک هاش رو بیشتر به همدیگه فشار داد. بوی عطر مرد زیر بینیش پیچید. حالا بهش نزدیک شده بود. انتظار هر چیزی رو ازش داشت. داد زدن، سیلی زدن، هل دادنش روی زمین یا شاید هم کاری که حتی دوست نداشت بهش فکر کنه.
مشت هاش رو بیشتر فشار داد. اونقدر که ناخن های نسبتا کوتاهش، کف دست هاش فرو رفتن و بند بند انگشت هاش به خاطر فشار می لرزیدن.

- سرور من، چشم هاتون رو باز کنید.

جونمیون از خودش متنفر بود. هر چقدر که می خواست نافرمانی کنه، هر چقدر که توی مغزش تقلا می کرد تا عصیان کنه، بدنش بی اختیار از اون مرد اطاعت می کرد. پس چشم هاش رو باز کرد. سرش رو کمی بالا گرفت و به مشاور سلطنتی خیره شد. قد بلندترش، قدرت و سلطه‌ش روی همه چیز رو به پسر جوان یادآوری می کرد و این دردناک بود. باعث می شد استخوان هاش از عصبانیت پنهان شده توی وجودش، تیر بکشن.

- لازمه در تنهایی صحبت کنیم، درست نمیگم؟

شاهزاده ی جوان سکوت کرد. دندان هاش رو محکم روی هم فشار داد تا کلمه ی اشتباهی به زبان نیاره. بعد از چند لحظه، با صدای بلندی اعلام کرد

PuppetWhere stories live. Discover now