فلش بک، زمستان چهار سال پیش
همونطور که ثابت ایستاده بود، دست هاش رو از بدنش فاصله داد. اجازه داد تا دو نفر از خدمتکارها، زره فلزی رو از تنش بیرون بکشن.
بدنش به خاطر سنگینی لباس جنگ درد گرفته بود. شانه ها و دست هاش رو حرکت داد. با قدم های کوتاه به سمت دیگه ی اتاق رفت. پیراهن و شلوار ابریشمی رو به تن کرد. سرش رو چرخوند و نگاهش رو به پسر نوجوانی که روی تختش نشسته بود، داد.جونمیون مضطرب بود. اونقدر پوست لب هاش رو کنده بود که می تونست مزه ی خون رو حس کنه. شورتر از اشک بود.
به زمین مقابلش خیره بود. حرف هایی که باید می زد رو توی ذهنش برای چندمین بار مرور می کرد. دست هاش رو به همدیگه می پیچید. انگشت هاش می لرزیدن. به خاطر سرما و استرس.چند دقیقه بعد، سرش رو به آرامی بالا آورد. مشاور سلطنتی مقابل پنجره ایستاده بود. جام شرابی توی دستش بود. به نظر می رسید توی فکر فرو رفته. انگار حواسش به هیچ چیزنبود.
- چرا اینجایی شاهزاده ی من؟
سهون بی مقدمه پرسید. بدون اینکه نگاهش رو از منظره ی باغ سلطنتی بگیره. بدون اینکه دست از نگاه کردن به درخت های بدون برگ و زمین سفید شده از برف برداره.
منتظر جواب بود. می دونست که جونمیون بی دلیل اینجا نمیاد. می دونست که امکان نداره ازش استقبال کنه.+ دلم برات تنگ شده بود.
سهون نیشخند زد. جام رو سر کشید و روی میز کوچکی گذاشت.
شاهزاده ی نوجوان اصلا دروغگوی ماهری نبود. صداش می لرزید. دست هاش هم به وضوح می لرزیدن. قدم هاش بی تعادل برداشته می شدن و توی اون هوای سرد، عرق می ریخت. جوری که صورتش توی نور شمع ها و آتش شومینه، برق می زد.شاهزاده با قدم های کوتاه به طرف مرد بزرگتر می رفت. به نیم رخش خیره بود. مشت راستش کاملا زیر آستین بلند لباسش پنهان شده بود. چیزی رو با نهایت قدرت توی مشتش می فشرد.
افکار زیادی توی سرش می چرخیدن. احساسات زیادی رو تجربه می کرد. می ترسید. نگران بود. خشمگین بود. می ترسید؛ بیشتر از هر زمان دیگه ای.مغزش پر از صداهای مختلف بود. صداهای خاطره هاش. صداهایی از کودکیش. صدای خنده های بلند، جیغ های پرهیجان کودکانه، صدای گریه، صدای جیغ های از روی درد و ناراحتی.
نمی تونست خودش رو کنترل کنه. انگار که هیچ قدرتی نداشت. انگار مغزش خودسرانه عمل می کرد و دیگه برای اون نبود.در چند قدمی پنجره متوقف شد. چشم هاش رو برای چند لحظه بست. سعی کرد آرامش رو پیدا کنه؛ یا حداقل، استرس رو از خودش دور کنه. مشت راستش رو بیشتر فشرد. چشم هاش رو باز کرد و به مقابلش خیره شد. شانه های پهن مشاور سلطنتی. موهای کوتاه و گردن بلند و رنگ پریدهش.
YOU ARE READING
Puppet
FanfictionFiction: Puppet Couple: Hunho Genre: Angst, Psycological, Historical, Smut, Romance Author: Endless Blue NC-17 فاصله ی عشق و نفرت خیلی کمه. اونقدر کم که به سختی میشه از هم تشخیصشون داد. من عاشقانه ازت متنفرم. اونقدر ازت متنفرم که دیگه نمیخوام ببینم...