چشم هاش روی همه می چرخیدن. روی صندلی سر میز نشسته بود و از اونجا می تونست تک تک افراد نشسته دور میز رو زیر نظر بگیره. پیرمردهایی که شکم های گندهشون به سختی اجازه می دادن تا دکمه های طلایی لباس های ابریشمیشون رو ببندن. با صدای بلند حرف می زدن. به همدیگه اعتراض می کردن یا همدیگه رو تایید می کردن. همه ی حرف هاشون فقط حول محور یک موضوع می چرخید؛ شاهزاده برای سلطنت آماده نیست!
جونمیون نفس عمیقی کشید و سرش رو کمی چرخوند. مشاور سلطنتی درست در کنارش نشسته بود. مثل همیشه لباس سیاه رنگی به تن داشت. به پشتی صندلی تکیه زده بود، دست هاش رو روی دسته ها گذاشته بود و با جدیت به بحث شکل گرفته گوش می داد. از دور درست مثل یک حاکم به نظر می رسید. با همون وقار و سنگینی ای که یک فرمانروا می تونست داشته باشه.
نگاهش رو به سمت پنجره ها داد. باران شدیدی می بارید. قطرات باران محکم به شیشه های بزرگ می خوردن و صدای بلندی ایجاد می کردن. صدایی که برای گوش های شاهزاده ی جوان بی نظیر و زیبا بود.
ابرهای بزرگ جلوی نور خورشید رو گرفته بودن و هوای ظهر دلپذیر بهاری، شبیه یک بعدازظهر زمستانی بود؛ گرفته و تاریک.هوای داخل قصر هم گرفته بود. جونمیون احساس تنهایی می کرد. همیشه این احساس رو داشت ولی امروز بیشتر از همیشه خودش رو نشون می داد. توی تالار به این بزرگی، از میان این همه اشراف و مقامات و افراد مختلف، حتی یک نفر هم نبود که به فکرش باشه. یک نفر هم نبود که نخواد از ضعف هاش برای قدرت و ثروت بیشتر برای خودش، استفاده نکنه.
با قرار گرفتن دست بزرگی روی ران پاش، از توی فکر بیرون اومد. صدای بحث و همهمه دوباره توی مغزش پیچید و صدای زیبای باران بین اون همه داد و فریاد، دیگه به گوشش نرسید. سرش رو چرخوند و به سهون خیره شد. هنوز هم با نگاه سرد و بی حسش به اشراف خیره بود.
اصلا برای چی اون باید کنارش می نشست؟ برای چی خودش باید توی این جلسه حضور می داشت؟ برای اثبات ضعفش؟
مطمئن بود کسی کوچکترین اهمیت به نظرش نمیده. همه برای خودشون تصمیم می گرفتن و به عنوان شخص آخر، مشاور سلطنتی اون رو تایید یا رد می کرد. جونمیون جایی توی این پروسه نداشت. بیشتر یه تماشاچی بود.دست راست سهون با صدای بلندی روی میز کوبیده شد. همه ی افراد حاضر در تالار ترسیدن و ساکت شدن. همه ی سرها به طرف ابتدای میز برگشت. جایی که شاهزاده ی جوان سرش رو کج کرده بود و مشاور سلطنتی رو نگاه می کرد.
صدای گرفته و بلند سهون توی تالار پیچید.
- روز تاجگذاری توسط پادشاه پیشین تعیین شده و به هیچ وجه تغییر نخواهد کرد.
جونمیون سرش به جلو برگردوند. به دیوار انتهایی تالار خیره شد. خشمگین بود. دست راستش رو زیر میز برد و به دست مشاور که هنوز روی پاش بود، چنگ زد. تا جایی که می تونست، تا جایی که توان داشت فشار داد. اونقدر محکم که احساس کرد ممکنه استخوان هاش رو خرد کنه.
YOU ARE READING
Puppet
FanfictionFiction: Puppet Couple: Hunho Genre: Angst, Psycological, Historical, Smut, Romance Author: Endless Blue NC-17 فاصله ی عشق و نفرت خیلی کمه. اونقدر کم که به سختی میشه از هم تشخیصشون داد. من عاشقانه ازت متنفرم. اونقدر ازت متنفرم که دیگه نمیخوام ببینم...