Part 4

556 99 161
                                    

خورشید در حال غروب کردن بود. آسمان به رنگ قرمز ملایمی در اومده بود. نسیم بهاری برگ های درختان رو تکان می داد. بوی گل های مختلف توی باغ سلطنتی و تالاری که در کنارش قرار داشت، پخش شده بود. پرنده ها توی باغ می چرخیدن. آواز می خوندن و از شاخه ای به شاخه ی دیگه پرواز می کردن. ولی صداشون خیلی به گوش نمی رسید.

داخل تالار بزرگ، دو مرد در حال مبارزه بودن. صدای برخورد تیغه های شمشیرهاشون توی فضا می پیچید. هر دفعه بلندتر از دفعه ی قبلی.
مدت طولانی ای بود که مبارزه می کردن و حالا هر دو خسته شده بودن. لباس ها و موهاشون از عرق خیس شده بودن. تمرکزشون رو تقریبا از دست داده بودن، البته یکی بیشتر از دیگری.

جونمیون پلک زد. دیدش به خاطر خستگی، تار شده بود. دسته ی شمشیرش رو با دو دست نگه داشت و آماده ی حمله شد. ضربه ای به سمت چپ مشاور سلطنتی وارد کرد. اما مرد بزرگتر به سرعت جاخالی داد. خودش رو عقب کشید و شمشیر بلندش رو یک دور توی دستش چرخوند. جوری که انگار وزنی نداشت و از پر ساخته شده بود.

شاهزاده ی جوان دوباره تمرکز کرد. نمی تونست شکست بخوره. نمی خواست بپذیره که از مرد مقابلش ضعیف تره. با وجود اینکه بارها زمین خورده بود و به خاطرش بدن درد داشت، حاضر نمی شد مبارزه رو متوقف کنه. می خواست برای یک بار هم که شده، اون مرد رو شکست بده. حتی اگر نتیجه‌ش خستگی و درد باشه.

قبل از اینکه بتونه حمله کنه، سهون این کار رو انجام داد. با یک حرکت به طرف جونمیون اومد. شاهزاده فقط تونست شمشیرش رو بالا بیاره تا ضربه رو دفع کنه. صدای برخورد تیغه ها دوباره توی تالار پیچید. بعد از اون، صدای ساییده شدن فلز بلند شد. جونمیون با هر دو دست فشار می آورد تا مشاور رو به عقب برونه و مرد بزرگتر فقط با زور یک دست، باهاش مقابله می کرد. نمی خواست شکستش بده. دوست داشت تقلا کردنش برای بردن رو ببینه. چیزی که هرگز قرار نبود به دستش بیاره.

صورتش رو جلوتر آورد. نیشخندی به شاهزاده ی جوان زد. به خاطر فشاری که به دسته ی شمشیر وارد می کرد، قرمز شده بود.

- قرار نیست دست بردارین شاهزاده ی من؟

جونمیون زیرلب غرید

+ هرگز!

همون لحظه سهون زور بیشتری وارد کرد. شاهزاده ی جوان رو جوری به عقب روند که روی زمین افتاد. طبق عادت، شمشیرش رو توی دستش چرخوند. چند قدم عقب رفت. منتظر شد تا شاهزاده خودش رو جمع کنه و بلند شه.

جونمیون با حرص به مرد بزرگتر نگاه کرد. با هر بار شکست خوردن، بیشتر ازش متنفر می شد. می دونست که اون هیچوقت با نهایت توان باهاش مبارزه نمی کنه. می دونست که همیشه فقط مقداری از مهارت هاش رو به کار می بره و همین موضوع براش عذاب آور بود. احساس می کرد در چشم مشاور سلطنتی اونقدر کوچک و ناتوانه که حتی نمیتونه در مقابل قدرت اصلیش دوام بیاره. البته که حقیقت هم همین بود. خود شاهزاده هم به خوبی می دونست که اگر سهون با تمام قدرت و مهارتش باهاش مبارزه می کرد، هیچ شانسی برای حتی یک دقیقه دوام آوردن در مقابل بهترین شمشیر زن کشور نداشت.

PuppetWhere stories live. Discover now