Part 3

376 104 99
                                    

فلش بک، بهار شانزده سال پیش

طوفان شدیدی می اومد. باران با شدت زیاد به پنجره ها می خورد. باد اونقدر تند بود که تنومندترین درخت ها رو هم تکان می داد. بین درز درها و پنجره ها می پیچید و صداهای ترسناکی ایجاد می کرد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. قصر در سکوت فرو رفته بود. همه ی خدمه و افراد داخل قصر خواب بودن. تعداد کمی از نگهبان ها، سر جاهاشون ایستاده بودن و چرت می زدن.

شاهزاده ی کوچک به خاطر صدای باد و باران از خواب پرید. اتاق بزرگش نسبتا تاریک بود. با وحشت سرش رو چرخوند. سهون کنار تختش، روی زمین نشسته بود. سرش روی تخت افتاده و خوابش برده بود. دست کوچک شاهزاده رو محکم بین انگشت هاش گرفته بود. انگار می ترسید وقتی که خوابه، کسی اون رو ازش بگیره.

جونمیون ملحفه رو از روی خودش کنار زد. دستش رو به آرامی از توی دست سهون بیرون کشید. از تخت پایین اومد و کنارش ایستاد. شانه هاش رو تکان داد تا از خواب بیدارش کنه.

+ سهونی، بیدار شو. من میترسم.

خواب مرد جوان شکسته نشد. پسر بچه چند بار دیگه هم ناامیدانه تکانش داد ولی نتیجه ای نگرفت. سرش رو جلو برد و گونه ی سردش رو بوسید. ملحفه ی خودش رو به سختی از روی تخت پایین کشید و روی سهون انداخت. نمی خواست حالا که روی زمین خوابش برده، سرما بخوره.

با قدم های کوچکش به طرف در اتاق رفت. روی پنجه ی پاهاش ایستاد. با مشقت تونست کمی بازش کنه. به لطف جثه ی کوچکش، از همون فاصله رد شد و بیرون رفت.

هیچکس پشت در اتاقش نبود. حتی دایه‌ش رو هم ندید. راهرو کاملا خالی بود.
جونمیون آرام آرام به طرف مقصد مشخصش قدم برداشت. پیراهن خواب سفیدش که تا پایین مچ پاهاش می رسید، نازک بود. سردش شده بود و خیلی کم می لرزید.
با هر رعد و برق، به دیوار کنار راهرو پناه می برد. چشم هاش رو می بست و صبر می کرد تا صداهای بلند بخوابن. بعد دوباره به راهش ادامه می داد. با پاهای برهنه، روی مرمرهای سرد قدم بر می داشت.

وقتی به در اتاق پدرش رسید، نفس راحتی کشید. دوباره روی نوک انگشت های پاهاش بلند شد. دست هاش رو به پایین دستگیره رسوند و لای دو لنگه ی در رو باز کرد.
اگر پیشکار پادشاه اونجا بود، احتمالا کمکش می کرد. ولی حتی اونجا هم خالی بود. حتی نگهبان ها هم رفته بودن.

اتاق پادشاه تاریک بود. شاهزاده ی کوچک با ترس از راهروی بلند داخل اتاق رد شد. بالاخره تخت خواب پدرش رو دید. به اون سمت رفت. ملحفه رو توی مشت های کوچکش گرفت. پارچه رو فشار داد و به هر سختی ای که بود، روی تخت رفت.
دست هاش رو روی بازوی پدرش گذاشت و تکان داد. کاش خواب پادشاه مثل خواب سهون سنگین نباشه.

PuppetWhere stories live. Discover now