-𝚏𝚒𝚛𝚜𝚝 𝚏𝚎𝚎𝚕-𝟾

2.5K 454 94
                                    

تهیونگ همونطور که بامیه ی شیرین توی دستش رو دندون میزد به جونگکوکی که چهار زانو روی نیمکت کنار خیابون پیشش نشسته بود خیره شد:
+بعدش چیکار میکنیم؟!

جونگکوک نگاهی بهش انداخت و یه گاز دیگه از صبحونه ی غیر بهداشتیش زد:
_میخوام ببرمت یه جایی ولی نمیدونم چطوری.
+با تاکسی.
_اینجا مثل فرانسه پر ماشین نیست که تاکسی راحت گیر بیاد.
+پیاده.
_دوره.
+چیکار کنیم پس.
جونگکوک چشماش رو باریک کرد و بامیش رو روی زمین گذاشت.

به تهیونگ نزدیک شد و صورتش رو بین دستاش گرفت:
_تو نمیخواد به این چیزا فک کنی تهیونگ. تو با منی و نباید به چیزی جز لذت بردن اهمیت بدی، بقیه رو من حل میکنم.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و باتکون دادن سرش از حالت فریز درومد.
جونگکوک خندید و گفت:
_دوستیم دیگه
بعد بلند شد با برداشتن بامیش رفت از فروشنده ی یکی از مغازه های اطراف، چیزی پرسید و مشغول صحبت شد.
تهیونگ خیره به مسیرش، براش خط و نشون کشید و قسم خورد خرخرش رو بجوه فورا نه ولی حتما.

چند دقیقه ای طول کشید تا جونگکوک برگرده و توی اون مدت تهیونگ مشغول فکر کردن به خودش بود.
هنوز براش سخت بود، که باور کنه این کارا رو داره با رضایت خودش انجام میده و از همه مهمتر داره بهش خوش میگذره.
تهیونگ آخرین تیکه ی بامیه روتوی دهنش گذاشت و کاغذ دورش رو مچاله کرد و توی سطل زباله ی کنار یکی از مغازه ها انداخت وبعدش سمت جونگکوک راه افتاد.
چند قدم مونده بود که بهش برسه کوک برگشت و سمتش رفت، دست تهیونگ رو گرفت و مسیر خیابون رو پی گرفت.
وقتی کنار خیابون ایستادن، تهیونگ دستش رو بیرون کشید و توی جیبای شلوارش برد:
+میخوای چیکار کنی؟ نمیخوای حرف بزنی اصلا؟
جونگکوک همونطور که چشماش رو میچرخوند جواب داد:
_آدرس رو پرسیدم ازون آقا، میخوام درشکه پیدا کنم.
تهیونگ زد زیر خنده و گفت:
+درشکه... تاحالا سوار نشدم.
جونگکوک با لبخند بهش نگاه کرد که باعث شد تهیونگ فکر کنه پسر مقابلش در جایگاه همسر برای فردی که دوسش داره چقدر مهربون و خوش برخورده.
_یجور حرف نزن انگار از آینده اومدی و نمیدونی چیه، البته که همچین بعید هم نبود سوار نشده باشی. الان سوارت میکنم ببین.
تهیونگ متوجه کنایه ی جونگکوک شد ولی برای هیچ اهمیتی نداشت، پس سکوت کرد و منتظر موند.

چند دقیقه ای طول کشید تا درشکه ای که میخواستن رو پیدا کنن.
وقتی میخواستن سوار شن، تهیونگ انگار یه پسر بچه با چشمایی که داشتن برق میزدن از پله هاش بالا رفت و سریع نشست.
جونگکوک هم خوشحال؛ انگار که بهترین کار عمرش، دعوت تهیونگ به اون روزشون بود.
در طول مسیر، وقتی از کنار جای خاصی میگذشتن جونگکوک اونجا رو به تهیونگ معرفی میکرد و پسر بزرگتر هم کاملا بهش گوش میکرد.
_چرا حس میکنم بار اولته که اومدی اینجا.
+نه، اونقدری اومدم که تعدادش دستم نباشه. اما هیچوقت، وقت گشت و گذار توی خیابون ها رو نداشتم.
جونگکوک لبش رو به دندون گرفت و با ذوق گفت:
_پس این یه روز خاصه نه؟
تهیونگ سریع متوجه لحنش شد و جدی بهش نگاه کرد:
+نه روز خاصی نسیت.
بعد نگاهش رو به پشت سر کوک که خیابون بود داد:
+چرا نمیرسیم پس؟!
جونگکوک سریع پکر شد و روش رو برگردوند:
_<اسپانیایی> مقاومت فایده نداره، تو همین الانشم شیفته ی منی.
و بعد دستش رو روی شونه ی مرد راننده گذاشت و گفت:
_<چینی> آقا وایسا، کجا میری برا خودت؟
مرد سریع اسب ها رو نگهداشت و درشکه ایستاد، جونگکوک هم بلافاصله پیاده شد و اینبار برخلاف موقع سوار شدن دست تهیونگ رو نگرفت.
البته که گرفتن دست رئیسی که فقط یک روز قرار بود دوستت باشه، ضروری نبود.
اما جونگکوک از هیچ موقعیتی چشم پوشی نمیکرد.
تهیونگ توی دلش داشت به این رفتار جونگکوک میخندید.
درسته که چینی رو بلد نبود، اما متوجه لحن تند پسر موقع حرف زدن با درشکه سوار شده بود.

𝐂𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋𝐋𝐄 &lt;ⱽᵏᵒᵒᵏ&gt;Where stories live. Discover now