به جیون که سوالش و دوباره اما با یک حالت سرد تر پرسید نگاه کردم که داشت رو به رو ی من میشست... اون دختر خیلی عجیبه....
این از صبح که از کار من به اقای لی چیزی نگفت اینم از الان که جلوی من نشسته داره میپرسه چیشده!!!همش داره تظاهر میکنه ادم خوبیه... هه مثلا من بدم که دارم باهاش بد رفتار میکنم
_به چی نگاه میکنی؟ صحنه جذابی و داری میبینی درسته؟
بهش توپیدم
_ فکر کردی کی هستی ها؟ فکر میکنی ادم خوبیی؟ نه نیستی تو فقط یه بازنده ی بدبختی جیون... بازنده ای که حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه... تو از بدو تولدت یک بازنده بودی... بازنده هم میمونه... بازندههه
کلمه بازنده رو با داد گفتم از جام بلند شدم کلاه هودیمو رو سرم کشیدم از کافه زدم بیرون....
میشه گفت همه عصبانیتمو سر اون خالی کردم ....و بازم تنهایی.....
دوباره احساس تنها بودن بهم هجوم اورد ... خودمم نمیدونم چرا این حرفا رو به جیون زدم ...
شاید ... شاید مخواستم با شکستن اون حال خودمو خوب کنم و با خودم بگم بدبخت تر از منم هست... همیشه دلیل اینکارام همینه... اما.. اما ... الان فرق داره من واقعا دیگه کم اوردم از بچگیم مثل یک ربات باید به حرفای بقیه گوش میکردم و طبق خواسته اونا رفتار میکردم ...
انگار همه هم مثل من به این باور داشتن که من یه رباتم ... قبلنا برام اسون تر بود چون هیونگم باهام بود و نمیزاشت احساس تنهایی کنم یا احساس یه ربات بودن...
اما الان اونم رفته بدون هیچ دلیلی....
نه بهتره بگم اونم از این وضعیت خسته شده و دوست داره اینده خودشو رقم بزنه...
اره اونم منو دوباره تنها گذاشت ...فلش بک 11 سال پیش
تهیونگ داشت با برادرش تو حیاط توپ بازی میکرد که دیگه خسته شد و رفت رو تاپ نشست و هیونگشو صدا زد
_ هیونگ بیا هولم بده من خسته شدم
+ باشه التن میام اما بعدش تو باید منو هول بدی ها
خنده دندونی زد و به نشانه باشه سری تکون داد اونم اومد از پشت تاپش بده
تهیونگ چشماش رو بسته بود به این فکر میکردم که هر روز چقدر خوش میگذره با وجود نامجون....
YOU ARE READING
My heartbeat
Romance_ من..من واقعا میترسم که دوباره تنهاشم.... _ هیچ وقت به کسی یا چیزی وابسته نشو چون حتی سایه ات هم در تاریکی تو رو ترک میکنه ... _ تو واقعا دیوونه اییی نه یا شایدم من دیوونه ام که عاشق دیوونه ای مثل تو شدم.... _ نمیخوام زنده باشم زنده بودن یک مرده م...