پارت ۱

864 48 5
                                    

با قدم های آهسته، لبخندی که به زور برلب زده  با سر به مهمون هاش خوش آمد میگفت و براشون سرتکون میداد.
باز هم از همون پارتی های معروفش گرفته بود و تمام دوست ها و آشناهاش فقط و فقط بخاطر اینکه اون مهمونی تونی استارک بود اومده بودند...
همه چیز در بهترین حد ممکن قرار داشت
شام و دسر و مشروب و مزه های کنارش
و اوه دخترهایی که به اون مهمونی می اومدند از مدل های ویکتوریا سیکرت هم قشنگ تر بودند...
تونی جام شامپاینی رو از روی میز برداشت و جلوی لب هاش گرفت و با چشم های ریز شده اش به سرتا سر سالن چشم گردوند.
با دیدن دختری که از دور به طرفش میومد رو گردوند و کل مشروبش رو سرکشید و جام خالیش رو به روی میز برگردوند.
سرعتش رو تند کرد و از راهروی کوچکی رد شد و به طرف قسمت دیگه ای از سالن رفت به امید اینکه دختر گمش کرده باشه...
میدونست داره فرار میکنه و میدونست راه فراری نداره، اما با این حال به همین تعقیب و گریز ها راضی تر بود تا رو در رو شدن با دختری که قرار بود تا چند روز آینده باهاش ازدواج کنه...
رفتار بچگانه اش رو به پای سبکی سرش از مشروبی که تازه سرکشیده بود، گذاشت و به حال زارش خنده تلخی زد.
-هی تونی...
به طرف صدا چرخید و با دیدن دنی لبخندش دندون نما شد. دنی برخلاف اون کت خاکستری رنگ تونی که به تیپش رسمیت بیشتری میداد، تیپ کاملا معمولی داشت و پیراهنی با گل های ریز و درشت به رنگ های مختلف به تن کرده بود.
پیراهنی که تونی هیچوقت فکرنمیکرد توجه اش رو جلب کنه، اما کرده بود و با دیدن جذابیتش توی هیکل مردونه دنی به فکر خریدن یکی دو مدل ازش افتاده بود.
وقت رو تلف نکرد و خیلی سریع دنی رو به بغل کشید و ضربه ای به شونه اش زد
+چطوری پسر؟... میبینم هوای هاوایی خوب بهت ساخته!!
دنی خندید و دستی به موهای خرمایی بلند شده اش کشید.
-هممم فوق العاده بود!
+تعریف کن...
شیطنت به چشم های آبی رنگش دوید و چشمکی حواله تونی کرد
-بهشت که تعریف کردنی نیست!! باید خودت بری و ببینی...
تونی زبون روی لب هاش کشید و با تصور لذتی وصف نشدنی همی زیر لب کشید
+اوووه میخوام...
دنی خنده اش شدت گرفت و تونی روهم به خنده واداشت. دست انداخت دور گردنش و به آرومیگفت
+حالا برای رفیقت یه جوینت رول میکنی؟
-چیزای بهتراز جوینت هم دارما!؟
+میدونم!!...ولی امشب نمیخوام اونقدر های بشم دنی!!
سری تکون داد و از بغلش جدا شد
-حتما!!
_تونیییی!!!
تونی با شنیدن صدای دختر زیر لب گفت
+شت‌‌....
و بعد به زور لبخندی زد و روی پنجه پاش چرخید
+هی هانی!
و جلو رفت و بوسه ای روی لب هاش زد. آنجلیک موهاش رو با عشوه پشت گوشش انداخت و با سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه...
حس میکرد نامزدش هیچ علاقه به بودن کنارش نداره و این بیشتر از همه اذیتش میکرد...
البته برای رسیدن به عشق تونی، باهاش ازدواج نکرده بود که حالا بخاطر نداشتنش ناراحت باشه...
مهم این بود که بین این همه دختری که دورش بودند اون بود که به عقد تونی استارک مشهور دراومده و میراث خانوادگیش رو صاحب شده...
و عمارتی که حالا به زیبایی آراسته شده بود تا چند روز دیگه خونه اون هم میشد!!
همین ها براش کافی بود، اگه تونی هم باهاش کنار میومد...
خندید و دستشو دور بازوی تونی حلقه کرد و دم گوشش گفت
_راست میگن که مثل ماهی از تو دست آدم لیز میخوریا!!!
تونی شونه بالا انداخت و بیخیال گفت
+از چی میترسی وقتی درهرصورت آخرشب واسه خودتم!؟
-فقط آخر شب؟...بیبی ما تا آخرش باهمیم...
و حلقه الماسش رو جلوی چشمان تونی گرفت
تونی لبخندی بهش زد و بی هیچ حرفی روش رو برگردوند
تا آخرش باهمیم....
میتونست جمله عاشقانه ای باشه..
اگه از زبون ادم درست میشنید..
اما الان همه چیز بنظرش بد و ترسناک بود
بارها و بارها برای خودش تکرار کرده بود که خیلی ها بدون هیچ علاقه ای ازدواج میکنن!!!
از قدیم بوده و الانم هست و خواهد بود
این وسط حداقل راضی بود که چیز مخفی وجود نداره...
تونی میخواست به ارثش برسه
و آنجلیک هم میخواست سهمی از اون پول ببره
پس هدفشون مشترک بود!
حداقل توی این مورد اشتراک داشتند!
و تونی خیالش راحت بود که کسی رو فریب نداده بود
شبشون به همین منوال گذاشت. تونی گوشه ترین قسمت سالن رو انتخاب کرد و نشست و جوینتی که دنی براش رول کرده بود رو کشید و به آدم های اطرافش که میومدن و میرفتن خیره شد...
زمان مفهومش رو از دست داده بود، نه بخاطر سیگاری که کشیده، که غرق توی فکر و خیالش از این دنیا دور شده بود.
انگار نه انگار که پاهاش روی زمینه...
خلائی دوست داشتنی رو حس میکرد و خودش رو رها از هر قید و بندی میدید...
گاهی هست میکرد عروسکی شکسته است و نیاز به تعمیر داره! چون دقیقا نمیدونست مشکلش کجاست که نمیتونه با کسی ارتباط برقرار کنه...
چرا هیچ علاقه ای به هیچ چیزی نداره...
هیچ شخصی که عاشق باشه، یا حداقل توی ذهن خودش بتونه بگه که روش کراش داره...
کم کم تعداد کسانی که توی سالن بودند کم و کمتر شد تا فقط تونی تنها موند...
دستی که روی شونه اش نشست، پاهاش رو به روی زمین برگردوند و انگار به جسم خودش برگشت
نگاهی به کسی که مخاطب قرارش داده انداخت و با دیدن آنجلیک و لباس خواب سکسی که پوشیده پوزخندی توی ذهنش زد
_نمیخوای بیای به تخت؟؟
تونی سرتکون داد و از جاش پاشد
سرگیجه ای گرفت و چند بار مجبور به باز وبسته کردن چشم هاش شد.
آنجلیک با ناز از پله ها بالا رفت و تونی بعداز اینکه رفتنش رو نظاره کرد گیلاس نصفه از مشروبی که روی میز بود رو برداشت و سرکشید و گیلاسی بعداز اون و صورتش از تلخی مشروب جمع شد، اما اعتنایی بهش نکرد...
قرصی رو از توی جیبش درآورد و توی ذهنش گفت
«اگه توهم جواب ندی... دیگه نمیدونم چطوری باید انجامش بدم!!»
یکی از قرص هارو از بسته اش درآورد و با باقی مونده مشروبش سر کشید و درحالی که کاندومی رو از جلدش درمیاورد به طرف اتاق رفت.
تا تونست وقتش رو تلف کرد که شاید تاثیر قرص رو ببینه اما وقتی به تخت رفت فهمید که هیچ راهی جز ادای ارضاشدن رو درآوردن نداره، تا طبق معمول بعداز سکس به حمام پناه بیاره و اون موقع خودش رو خالی کنه...
نمیفهیمد مشکلش کجاست که این کار هر روز براش سخت تر و سخت تر میشد!!
چطوره که هرچقدر تلاشش رو میکنه و راه های مختلف رو پیش میگیره نمیتونه خودش رو وسط سکس خالی کنه...
همیشه سر اینکه اینقدر خوب میتونست ارضا شدنش رو فیک کنه از خودش بدش میومد!! البته که میدونست که درنهایت این تا ابد مخفی نمیمونه...
همین احساسی که سرکوبش میکنه...
که وقتی وارد حمام میشد حسش میکرد و خیلی راحت میتونست با فکرکردن بهش نه یک بار که چند بار ارضا بشه...
اما فقط همونجا بود و بس
وقتی در تاریک ترین قسمت ذهنش رو باز میکرد و اجازه میداد کنترلش رو به دست بگیره و بعداز اون
درش رو قفل میکرد و کلیدش رو جایی مخفی میکرد که کاملا فراموش بشه...
چون اینجوری، تا وقتی که مجبور نشه چیزی رو به زبون بیاره همه چیز خوب پیش میره...
.
«دوسال بعد»
تونی خیره به صفحه تلویزیون با صدای بلند خندید و رو به پدرش که ساکت نشسته بود گفت
+اوه...گاد این واقعا قشنگ بود!!
تونی از دیدن سکوت هاوارد تعجب کرده بود. اون سریال مورد علاقه پدرش بود و هر ماه که تونی به جزیره خصوصیشون میرفت تا شبی رو با خانواده اش وقت بگذرونه باهم به تماشاش می‌نشیتند و درباره اش گپ می‌زدند...
-اما دیگه ارزش نگاه کردن نداره...
با تعجب گفت
+چرا؟؟
تلویزیون رو خاموش کرد و با اوقات تلخی به طرف تونی برگشت
-مگه نشنیدی؟... هنرپیشه نقش اولش رسما اعلام کرده که به مردها علاقه داره!!
+اوه...
تونی صداش رو خفه کرد. میدونست برخورد پدرش با همجنسگراها چطوره...
+چه بد!
-افتضاحه!!...این قضیه واقعا داره از کنترل خارج میشه... نمیدونم چرا جلوشون رو نمیگیرن...
و تونی به معنای تایید سرتکون داد
-این واقعا حالم رو بهم میریزه که چطور یه نفر میتونه خودش رو یه مرد بدونه و خودش رو دراختیار یه مرد دیگه قرار بده...
تونی سرش رو تکون داد و منزجر شده گفت
+بابا خواهش میکنم تمومش کن... تصورش هم حالم رو بهم میزنه!!
و هاوارد برای تاییدش سرتکون داد
مادرش وارد سالن شد و ظرف غذایی که دستش بود رو روی میز غذاخوری گذاشت و آنجلیک که به دنبالش اومده بود رو به تونی گفت
_چی حالت رو بهم میزنه؟
هاوارد از جاش پاشد و به همراه تونی به طرف میز رفت و درجواب آنجلیک گفت
-این مریض هایی که به اوبی بودن خودشون افتخار میکنن و توی خبرگذاری ها با افتخار اعلام میکنن که گین!‌
مادرش روی صندلی نشست و با حرص گفت
_واقعا لازمه سر شام ازشون حرف بزنیم؟
هاوارد صندلی مقابلش رو کنار کشید و نشست و روبهش گفت
-راست میگی، راست میگی عزیزم... حتی فکر کردن بهش هم حالم رو بد می‌کنه!! بهتره راجع به چیزای بهتری حرف بزنیم...
و با اشتیاق روبه تونی کرد و گفت
-پس ما کی قراره نوه امون رو بغل کنیم؟؟
تونی و آنجلیک نگاهشون به هم خیره شد.
این دقیقا همون سوالی که هر ماه پدرش به طرق ازش میپرسید و اون هیچ جوابی براش نداشت!
هاوارد دوسال پیش بعداز اینکه برای دادن صنایع استارک به تونی شرط ازدواج رو پیش کشید، بهش گوشزد کرده بود که خیلی زود میخواد نوه اش رو ببینه و دلیل گذاشتن این شرطش هم از اول همین بوده...
ماریا لبخند به لب هاش نشست و گفت
_آه دقیقا حرف دل منو زدی!!
آنجلیک با لبخندی به جفتشون نگاهی انداخت و با چشم و ابرو به تونی فهموند که باید جوابی بده...
اما تونی ساکت موند
حرفی برای زدن نداشت!
خودش هم نمیدونست چه مرگشه، چه انتظاری داشت بقیه بفهمند؟؟
هاوارد به طرف آنجلیک برگشت و به کنایه گفت
-شاید مشکلی وجود داره... اره؟
_عام...
وماریا دستشو روی دست آنجلیک گذاشت و با مهربونی گفت
_تو این دوره و زمونه با وجود دکترهای حاذقی که وجود داره هیچ مشکلی حل نشدنی نیست‌.. خجالت نکش دخترم!!
این واقعا احمقانه بود که اون ها هر ایرادی رو از پسرشون دور میدیدند و به آنجلیک نسبت میدادند. طاقتش طاق شده و از زیر میز ضربه ای به پای تونی زد که تونی سریع به زبون اومد
+نه نه چه مشکلی مادر....هیچ مشکلی نیست!
هاوارد سرش رو تکون داد و مشغول بازی با غذاش شد. تکه ای از گوشتش رو برید و داخل دهانش برد و کلافه گفت
-اینم یه چیزی دیگه اس که من نمیفهمم!!... دخترای امروزی جوری از بچه دار شدن میترسن انگار هیچکس تا الان انجامش نداده...
آنجلیک دوست داشت داد بکشه و بگه که مشکل از من نیست!! اما نمیتونست...
نمیتونست و دیدن اینکه تونی هم اندازه اون درحال زجر کشیدنه باعث میشد حالش کمی بهتر بشه...
تونی با نگاهی که به چشم های طوفانی آنجلیک انداخت، از حالا فهمید موضوع دعوای امشبشون چی میتونه باشه...

Sex TherapistWhere stories live. Discover now