نگاهی به ساعتش انداخت سوار فراری دو درش شد.
با روشن شدن اتوموبیل اول مقصدش رو روی نقشه انتخاب کرد و بعد نگاهی به ساعتش انداخت و زمان رسیدنش رو تخمین زد.با خودش گفت ده دقیقه تاخیر خیلی به جایی برنمیخوره و درحالی که به صندلیش تکیه میداد شروع به حرکت کرد.
حالا که به اصرار آنجی به اونجا میرفت، بدش نمیومد کمی هم اون رو منتظر بزاره...
همیشه کارش همین بود. وقتی مجبور به کاری بود، با همین قانون شکنی های کوچک، مخالفت خودش رو نشون میداد.
البته بدش هم نمیومد سکس ترپیستی که آنجلیک اینقدر ازش تعریف میکنه رو منتظر بزاره تا از همین اول بهش بفهمونه رئیس کیه!
همون طور که حدس میزد با ده دقیقه تاخیر رسید. شونه بالا انداخت و از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمون رفت.
نگاهی به اسم روانشناس انداخت و پوزخندی توی ذهنش زد.
این قطعا اولین و آخرین باری بود که پاش رو توی این دفتر میگذاشت. فقط و فقط برای اینکه آنجلیک رو منصرف کنه و اونم دیگه پیگیر قضیه بچه نشه!
وارد شد، اما کسی اونجا نبود.
نگاهی به میز خالی منشی انداخت و چشمش رو دور تا دور اتاق گردوند. دوباره نگاهی به ساعتش انداخت، شاید اون اشتباه کرده بود و درواقع زود رسیده بود!؟
اوه اصلا دوست نداشت زودتر برسه...
بی توجه به دو در بسته مقابلش، به طرف آبسردکن رفت و برای خودش آبی داخل لیوان پلاستیکیش ریخت و سر کشید.
-چایی میخوری؟
ترسیده یک ضرب پرید و به طرف صدا برگشت.
مردی که مقابلش به دیوار تکیه داده بود.
اون کی اومده بود که تونی صدای پاش رو نشنید؟!
+چی!؟
-چایی!... نمیدونم چرا حس کردم از اون آدم های چاییخور باشی...
سرتکون داد. زبونش از جذابیت مرد بند اومده بود. پلیور خاکستری که با رنگ چشم هاش مچ شده بود و شلوار مشکی راسته ای که پاهاش رو کشیده تراز حد معمول نشون میداد.
قطعا اگه جایی غیراز اینجا اون رو میدید، حدس میزد با این هیکل چهارشونه و چهره جذاب مدلی باشه...
+نه... قهوه رو ترجیح میدم
بالاخره سعی کرد تا اون چهارتا کلمه رو از دهان بسته شده اش خارج کنه!
بی هیچ دلیلی توی نگاه مرد مقابلش خیره شده بود که با شنیدن صدای آنجلیک به زمین برگشت و رو برگردوند
_دیر کردی!
بی هیچ حرفی فقط سرتکون داد. اعتماد به نفس اولیه اش رو از دست داده بود و لبخندهای از خود مطمئن مرد مقابلش رو بخاطرش مقصر میدونست!
مرد به داخل اتاق اشاره کرد و تونی همراه با آنجلیک وارد شدند.
چند نفس عمیق کشید و سعی کرد به خودش برگرده و بعد کنار آنجلیک نشست.
مرد بعداز اون ها وارد شد،در اتاق رو بست و روبه روشون به میز تکیه داد.
-خب... آقای استارک، من جیمز بارنز هستم، و قبل از اینکه بیاید هم با همسرتون درباره شرایط این جلسات صحبت کردم و طبق خواسته شما، ما همه چیز رو درخفا پیش میبریم.... من واقعا علاقه ای به دردسر انداختن خودم و شما ندارم... میتونید توی این زمینه به من اعتماد کنید!!
نگاهی به سر تا پاش انداخت و سرتکون داد و خیلی آروم زمزمه کرد
+ممنونم...
جیمز لبخند گشاده ای زد و مطمئن گفت
-خواهش میکنم!
یه چیزی راجع به رفتارش بود که باعث میشد ضربان قلب تونی هردقیقه بالاتر بره و کف دستاش عرق کنه...
-اگه حرفی نمونده میتونیم شروع کنیم؟
جیمز بین تونی و آنجلیک نگاهی ردوبدل کرد و تونی درحالی که به صندلیش تکیه میداد تا به خودش مسلط بشه جدی گفت
+بله... شروع کنیم
و با نگرانی آب دهانش رو قورت داد تا استرس همراهش فروکش کنه.
جیمز همونطور که ایستاده به میز تکیه داده بود و پاهای خوش فرمش رو روی هم انداخته بود، دست به سینه شد و دست چپش رو زیر چونه اش گذاشت و به تونی خیره شد.
نمیدونست چی توی اون نگاه داشت که باعث میشد تونی معذب شده نگاهش رو ازش بدزده.
انگار با اشعه ایکس مشغول براندازش بود و میتونست تمام راز های پنهانش رو فقط از روی رفتارش بخونه.
اگه میتونست همین حالا اون اتاق و جو سنگینی که داشت رو ترک میکرد...
از فشاری که رو خودش حس میکرد، حال خوشی نداشت...
اما کنجکاوی مانعش میشد
حداقل دوست داشت اونقدری اونجا بشینه تا یه بار دیگه صدای جیمز رو بشنوه...
شاید بعدش میتونست بره...
کاملا فراموش کرده بود چرا اونجاست و قرار چیکار بکنه. وارد یه فاز جدیدی ذهنی شده بود
خلأ دوست داشتنی رو فقط با خیره شدن به جیمز میتونست توی سرش حس کنه.
درست مثل زمان هایی که مشروب آروم از گلوش پایین میره و کم کم چشم هاشو سنگین میکنه...
-خب...
یا گیجی پرسید
+خب!؟
لبخند جیمز عمیق شد و به آنجلیک اشاره کرد
-ما باهم حرف زدیم وقتی که شما نبودید و فکرمیکنم الان بهتره که اول شما شروع کنید!
تونی معصومانه شونه بالا انداخت
+من نمیدونم چی بگم!
و جواب آنجلیک رو که با تعجب به طرفش سربرگردونده بود رو داد
+من فقط به اصرار تو اومدم!
آنجلیک به باکی نگاه انداخت و با حرص گفت
_این واقعا برام اذیت کننده اس که اون حتی نمیخواد قبول کنه که مشکلی وجود داره!!
تونی یه نگاهش به باکی و نگاه دیگه اش به آنجلیک بود، با خنده گفت
+خب من مشکلی نمیبینم!
صدای آنجلیک ناخودآگاه بالا رفت
_ولی حاضری جوری وانمود کنی که پدرومادرت تصورکنن که من مشکل دارم؟
-هی هی هی...
قبل از اینکه دعواشون بالا بگیره، جیمز یه قدم به طرفشون برداشت و دست هاشو بینشون دراز کرد تا مانع ادامه بحث بشه...
با سکوت دوطرف، ابرو بالا انداخت و هوفی کشید
-فکرمیکنم بهتره من شروع کنم!
لب تر کرد و اول به تونی و بعد به آنجلیک زل زد.
تونی خیلی دوست داشت بفهمه توی سرش چی میگذره. چه تصوری از اون داره...
جیمز چندبار برای خودش سرتکون داد و گفت
-اوکی....
و دستی به صورتش کشید رو به آنجلیک گفت
-من فکرمیکنم بهتر باشه حالا که ما باهم خصوصی صحبت کردیم، من و آقای استارک هم یه صحبتی باهم داشته باشیم؟!
و با اشاره به در، به آنجلیک فهموند که ازش میخواد اتاق رو ترک کنه و اون فقط سری تکون داد و رفت.
باکی به دنبالش رفت و درو بست و بعد سرش رو به طرف تونی چرخوند و گفت
-میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
تونی که از تغییر حالت ناگهانی جیمز جاخورده بود ترسیده گفت
+بله؟
کامل به طرفش چرخید و دست هاشو بهم گره کرد
-چرا اینجایی؟
تونی سعی کرد با خنده ترسی از فاش شدن احساسش داشت رو بپوشونه
+منظورت رو متوجه نمیشم!
باکی به طرفش گام برداشت
-خیلی ساده است... چی باعث شده فکرکنی که به کمک من نیاز داری؟
به کمکش نیاز داشت؟!... خودش هم درست نمیدونست...
اصلا برای چی میخواست کسی کمکش کنه؟!
باکی مقابلش ایستاد و با لحن قانع کننده ای گفت
-من میخوام که کمک کنم. اما باید بدونم برای چی!
سکوت تونی رو به حساب فکر کردن برای جواب گذاشت و صندلی چوبی از گوشه دیوار برداشت و مقابل تونی گذاشت و نشست.
تونی نگاهش به جیمز خیره شده بود. بازهم حواسش پرت شده بود و کاملا از فکر سوالش بیرون اومده بود! با بیخیالی سوالی که همون لحظه توی سرش میچرخیدو پرسید
+چرا سکس ترپیست؟
جیمز سر کج کرد و لب برچید تا خنده اش رو کنترل کنه
-چراکه نه؟
+چی شد که به این نتیجه رسیدی این اون شغلیه که میخوای؟... اونم وقتی، اونجوری که من شنیدم یه زمانی نظامی بودی...مگه نه!؟
جیمز لب باز کرد و بهش زل زد. انگار بین گفتن و نگفتن حرفش تردید داشت.
پاش رو روی پاش انداخت و لبخند به لب هاش برگشت
-تو هنوز جواب سوال من رو ندادی...
تونی با یادآوریش سعی کرد به یاد بیاره سوالش چی بود که جبمز ادامه داد
-اما من جواب سوالت رو میدم به شرطی که تو بعدش جواب بدی!!هم؟
تونی سرتکون داد.
-من دوست دارم به مردم کمک کنم، هرجوری و به هر نحوی فکرکنم لازمه.... و این هم... خب چیزیه که حس میکنم خیلیاها توش به کمک نیاز دارن پس...
شونه بالا انداخت
-مشکلات زیادی فقط بخاطر همین مسئله توی رابطه ها به وجود میاد... که خیلی هاش قابل حله!
تونی آرنجش رو به دسته مبل تکیه داد و دستش رو روی شقیقه اش گذاشت و فکرش رو به زبون آورد
+پس باید توش خیلی حرفه ای باشی که بخوای به بقیه هم کمک کنی؟!....چه پارتنر خوش شانسی داری...
جیمز لب هاشو تر کرد و درحالی که انگار حس مرموزی پشت نگاه عادیش بود جواب داد
-مسلما هیچکس کامل نیست!!!...چیزی که تو حرفه ای میدونی شاید برای یه نفر دیگه بی تاثیر باشه!!....و اینکه... من پارتنری ندارم!!
تونی ناخودآگاه خوشحال شده با بازیگوشی گفت
+اوه چراااا.....
جیمز مانع منحرف شدن بیشتر بحث شد و گفت
-فکرمیکنم وقتشه جواب سوال من رو بدی!!
کمی مکث کرد و دوباره پرسید
-چرا اینجایی؟
تونی نفس عمیقی کشید و لبخندش رو جمع کرد و جدی شده گفت
+آنجلیک فکرمیکنه که...
جیمز سرتکون داد
-برام مهم نیست اون چی فکرمیکنه!!.... خودت چی فکرمیکنی؟
تونی سریع بهونه که با خودش آماده کرده بود رو به زبون آورد
+من مرد پرمشغله ای هستم!.... زندگیم به کارم بنده... و خیلی سخته که بتونم توی این بی وقتی زمانی رو جور کنم برای...
جبمز سریع ادامه صحبت رو داد
-برای سکس!!!
تونی خنده تصنعی کرد
+چرا همه با شنیدنش تعجب میکنن؟! خیلی مشکل دور از انتظاری هم نیست!!
جیمز ابرو بالا انداخت و گفت
-شاید چون انتظار ندارن تونی استارک این حرف رو بزنه!
و با اطمینان به چشم های نگران تونی خیره شد
-و نه مشکل دور از انتظاری نیست...
جیمز بعداز لحظه چشم ریز کرد و به جلو خم شد
-ولی یه چیزی هست که تو داری ازش فرار میکنی تونی!
-میتونم تونی صدات بزنم؟
تونی به آرومی سرتکون داد.لب هاشو بهم دوخته بود چون میترسید حتی کوچکترین کلمه ای اون رو لو بده...
جیمز بعداز سکوت طولانی تونی لبخند مرموزی زد و گفت
-من سه تا حدس دارم!!
تونی دقیقا نمیدونست چی از نگاهش خوند که سریع گفت
+من خیانتکار نیستم!
لبخند جیمز مهربون شد و متواضع گفت
-خب دوتا حدس!!
جیمز خیلی خوب کنجکاویش رو برانگیخته بود. حالا واقعا دوست داشت بفهمه چی تو فکرش میگذره که اون لبخند مرموز از روی لب هاش جدا نمیشه...
نگاهی به در انداخت. به خودش لعنت فرستاد بخاطر اینکه نمیتونه خودش رو جمع و جور کنه و از جاش پاشه و اون مردی که مقابلش نشسته و خیلی راحت با چشم هاش هیپنوتیزمش میکنه رو تنها بزاره...
جیمز با جمله بعدیش نفس رو توی سینه اش حبس کرد
-چندبار توی یه هفته به ارگاسم میرسی؟
گوش هاش داغ شده با خجالت تو خودش جمع شد. کاملا فراموش کرده بود که اون یه سکس ترپیست فاکیه و این طرز صحبت کردن کاملا براش عادیه...
البته که برای تونی هم عادی بود، اگه درمقابل کسی مثل اون ننشسته بود
نمیدونست چرا حس میکرد باید بهش صادقانه جواب بده چون اون متوجه کوچکترین دروغش میشه...
ابروهای جیمز از سکوتش بالا رفت
-بیش از دوبار؟
تونی لب باز کرد و بست. چطور میتونست کلمات رو کنار هم بچینه و اداشون کنه؟!
کاملا فراموش کرده بود
-هر روز؟
نگاهش رو از چشم های جیمز دزدید. این قطعا میتونه شوک بزرگی برای آنجلیک باشه اگه بفهمه کسی که شعار من وقت برای سکس ندارم رو سر میده هر روز خودش رو خالی میکنه...
-چی توی ذهنت هست موقع انجامش؟
کاش میتونست جواب دقیقی به سوالات جیمز بده...
و یا حداقل از جاش بلند بشه و بره...
حتی لازم نبود قبل از رفتن حرفی بزنه...
فقط از جاش برمیخواست و میرفت!
اگه دیک نیمه سفت شده اش اجازه میداد..
این واقعا مسخره بود که با شنیدن اون حرف ها از زبون جیمز تحریک بشه
این درست نبود. اون قطعا نیاز به کمک داشت!
-چی باعث میشه ارضا بشی؟
جیمز بدون اینکه جوابی بگیره، همچنان میپرسید و تونی فقط فکر میکرد اگه بتونه به چیزی فکرکنه که ارکشنش رو بخوابونه قطعا هرچه سریع تر اونجارو ترک میکنه...
تقه ای به درخورد و آنجلیک در رو نصفه باز کرد و روبه جبمز گفت
_میتونم بیام داخل؟
تونی نگاهی بهش کرد و نفس راحتی کشید! اون قطعا کمک بزرگی به خوابوندن دیکش کرده بود...
فقط یه نگاهش بهش کافی بود تا تمام احساساتی که داشت دود بشه و به هوا بره
جیمز از جاش پاشد و رو به آنجلیک گفت
-اره اره
و به مبل مقابلش اشاره کرد
آنجلیک نگاهی به تونی انداخت و کنارش نشست
جیمز مقابل صندلی چوبی که وسط اتاق گذاشته بود ایستاد و دست هاشو بهش تکیه داد
-خب...من فرض رو بر این میگیرم که قراره هفته دیگه ببینمتون و با این اوصاف ازتون میخوام تا اون موقع یه کاری انجام بدید!
نگاهش روی تونی زوم شد و ادامه داد
-راجع به چیزهایی که باعث میشه تحریک بشید، یه تصویر ذهنی، فانتزیی یا کینکی که شمارو به ارگاسم برسونه، فکر کنید و ما هفته دیگه درحضور هم درباره اش صحبت میکنیم
و اینقدر منتظر شد تا جفتشون با سر حرفش رو تایید کردند و بعد درپایان گفت
-این خیلی مهمه که دونفر بدونن توی سکس ازهم چی میخوان و برای رسیدن به خواسته شریکشون تلاش کنن.... و این میتونه شروع خوبی برای شما باشه تا خواسته هاس هم رو بهتر بشناسید...
YOU ARE READING
Sex Therapist
Fanfictionشیپ: تونی و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: تونی استارک، پسر استارک بزرگ که مخفیانه گی، برای رسیدن به میراث خانوادگیش و اصرار پدر هموفوبیکش، تن به ازدواج با دختری میده که هیچ علاقه ای بهش نداشته و حالا بعداز چند سال درحالی که هاوارد استارک انتظار در ب...