«چندماه بعد...»
به محض خروجش از هواپیمای اختصاصیش نگاهی به ساعتش انداخت و از راننده اش خواست به آدرسی که بهش میده، ببرتش.
خونه جیمز نزدیک تراز خونه خودش به فرودگاه بود و با همین توجیه ها خودش رو راضی کرد که به جای رفتن به خونه و آماده شدن برای مهمونیی که پدرش برای امشب ترتیب داده، به دیدن ددیش بره...
دو سه روز بیشتر نبود که برای کاری از کشور خارج شده بود و تمام این مدت با تماس تصویری با جیمز در ارتباط بود و نمیشد گفت فعالیت های شبانه اشون مختل شده، اما با این حال، بودن کنار جیمز رو به هیچ چیزی ترجیح نمیداد...
با رسیدن به خونه اش، سریع از ماشین پیاده شد و با دو از پله ها بالا رفت. مطمئن بود جیمز هنوز خواب باشه، درواقع تک تک عادت های جیمز توی ذهنش ثبت شده بود!
ددیش برخلاف همه آدم ها، چهارشنبه هارو روز استراحتش گذاشته بود و برنامه کاریش رو جوری چیده بود که چهارشنبه ها مراجعی نداشته باشه و برای همین دیرتراز باقی روزها از خواب بیدار میشد.
تونی با علم به اینکه جیمز نمیدونست ساعت برگشتش کیه کلید یدکش رو از جیبش درآورد و در خونه اش رو باز کرد و به داخل رفت.
از سکوت خونه خوشحال شد و نفس راحتی کشید
دوست داشت از فرصت استفاده کنه و چند ساعتی رو توی بغل ددیش بخوابه!
اما نه زمان نداشتند...
با قدم های آهسته وارد اتاق شد و دلش با دیدن صورت درآرامش به خواب رفته جیمز ضعف رفت...
به آرومی وسایلش رو روی صندلی گذاشت تا اون رو از خواب بیدار نکنه، چون میدونست چقدر خوابش سبکه!
کتش رو درآورد و کرواتش رو شل کرد ودرحالی که دکمه های پیراهنش رو باز میکرد به طرف تخت رفت. حالا بهتر میتونست بدن خوشتراش و برهنه اش رو دید بزنه و از تصور کارهایی که میخواست باهاش بکنه، زبون روی لب هاش بکشه...
با فکری که همون موقع به سرش زد به آرومی روی تخت نشست و پتویی که روی جیمز بود رو پایین کشید و از دیدن برآمدگی روی باکسر آبی رنگش چشم هاش برق زد!!
با خودش گفت این میتونه یه شروع خوب برای یه روز عالی باشه...
و باکسرش رو پایین کشید و دیک نیمه سفتش رو داخل دهنش برد و مکید.
بعداز چندبار سرش رو جلو عقب کرد و بعد اون رو بیرون آورد و مثل گربه زبون روی کلاهکش زد و دوباره با اشتیاق بیشتری اون رو وارد دهنش برگردوند...
هدفش این بود که یه بلوجاب عالی به ددیش بده که لبخند روی لب هاش بیاره...
اون فقط دوست داشت ددیش رو راضی کنه و وقتی ازش تعریف میکنه خودش رو خالی کنه...
این هدف نهاییش بود!
شاهکلید رابطه اشون!
همچنان که مشغول عشق بازی با دیک جیمز بود، متوجه منقبض شدن رون جیمز و انگشت هایی که لای موهاش رفت شد و فهمید ددیش بیدار شده و با فشار کمی که به سرش میاره، ازش میخواد مقدار بیشتری از دیکش رو وارد دهنش کنه.
البته که کار سختی بود. دیک جیمز بزرگتر از متوسط بود و تونی هنوز هم نمیتونست تمامش رو داخل دهنش ببره و اگرچه میخواست ولی گلوش این اجازه رو بهش نمیداد...
اما همچنان مصمم بود که انجامش بده...
تو موقعیتی قرار داشت که نمیتونست سرش رو بلند کنه و نگاهی به چشم های خمار ددیش بندازه، پس چشم بست و سعی کرد تصورش کنه...
این موقعیت رو زیاد دیده بود!!
وقتی که ددیش نزدیک به اومدن میشه صورتش واقعا جذابه...
پس تعجبی نمیکرد اگه جیمز هم هروقت اون میخواست ارضا بشه دوست داشت بهش نگاه کنه...
این یه احساس متقابل بود!
جفتشون دوست داشتند که شریکشون رو موقع ارضا شدن ببینند...
واقعا دلش برای این حال تنگ شده بود!
صدای آه و ناله های جیمز که بالای سرش میشنوید و سنگینی دیکش رو که روی زبونش حس میکرد...
بدن جیمز یه جاذبه ای داشت که اون رو به طرف خودش بکشونه و نتونه ازش فاصله بگیره...
حتی یک روز هم ازش دور بودن حس یک سال رو میداد!
جیمز موهای تونی رو توی مشتش گرفت و بعداز چند ضربه به داخل دهنش ارضا شد و تونی با لذت تمام کامش رو خورد و بعد بوسه ای روی دیکش زد و سر بلند کرد و با اون خاکستری نگاهش چشم توی چشم شد...
جیمز با صدای گرفته صبحگاهیش گفت
-هییی...
تونی به طرفش رفت و جیمز بیشتر به طرف خودش کشیدش و لب هاشو با حرارت بوسید و کام خودش رو روی اون لب ها چشید.
-هممم.... سوپرایز خوبی بود کیتن... کی برگشتی؟
تونی بوسه کوتاهی روی لبش نشوند و سرش رو کمی عقب برد
+چندساعت پیش!
جیمز اما همچنان دور لب و گونه اش رو میبوسید، همزمان دستش به طرف شلوار تونی رفت تا دیکش رو درش بیاره که تونی مانعش شد
+با اینکه خیلی دلم میخواد ددی... ولی الان نه!
-چرا نه؟
عاقلانه نگاهی بهش انداخت و سرش رو کج کرد
+یادت نرفته که امشب مهمونیِ هاوارده!!
عقب رفت. جیمز هم همراه باهاش توی جاش نشست
-کامان تونی... من فکرنمیکردم جدی باشی!!
تونی از جاش پاشد و درحالی که به طرف وسایلش میرفت تا لباس هاش رو از ساکش دربیاره گفت
+نه من جدیم! واقعا دلم میخواد قبل از اینکه پدرم بفهمه من گیم تو رو ببینه و بدون قضاوت راجع بهت نظر بده... میخوام بعدا که متوجه شد،بفهمه که چقدر این قضاوتش احمقانه بوده!!!
جیمز ابرو بالا داد و با بیمیلی گفت
-و فکرمیکنی میفهمه...؟؟
+امیدوارم!... اون از مردهای نظامی خوشش میاد... پس قطعا از تو خوشش میاد!!
تونی گفت و شونه بالا انداخت. جیمز به طرفش رفت و کنارش ایستاد و بوسه ای روی شقیقه اش زد. تونی با اشتیاق گفت
+اوووه واقعا دوست داشتم ببینم وقتی که میفهمه تو گی چه واکنشی نشون میده...
-تو چی؟
جیمز با تعجب پرسید و تونی بیخیال جواب داد
-من؟... اون که درهرصورت فردا همه چیز رو میفهمه!
مصاحبه ای که توش کام اوت کردم فردا پخش میشه!!
جیمز با افتخار بهش خیره شد. تونی راه سختی رو طی کرده بود. از کسی که حتی میترسید توی خلوت خودش هم اقرار به گی بودن بکنه، به کسی تبدیل شده بود که خیلی راحت راجع بهش مصاحبه میکرد!
دستش رو گرفت و بیشتر به طرف خودش کشوند و فاصله یک وجبیشون رو از بین برد و گفت
-خب پس امشب واقعا شب مهمیه برات بیبی... باید جشن بگیریم!!
تونی لبخندی مهربونی زد
-من منظورمم اون جشن نیست!... فکرمیکنم باید امشب رو روی تخت سپری کنیم...
و تونی با فهمیدن منظورش با صدای بلند خندید
+اوه ددی منم دلم میخواد!!...ولی...بنظرم... میتونیم بعداز مهمونی جشن بگیریم!
-اوه کاملا موافقم!!
جیمز گفت و بوسه ای روی لب هاش نشوند و بعد با ایده ای که به ذهنش رسید عقب کشید و به طرف کمدش رفت
-هی کیتن... یه فکری دارم برای اینکه امشب رو یکم خاص ترش کنیم!!
+چی؟
تونی به طرفش رفت که داخل کمد درجستجوی چیزی بود.جیمز وسیله ای که پیدا کرده بود رو به دست تونی داد و تونی با دیدن باتپلاگ توی دستش با تعجب به طرفش برگشت
+ویبراتوره!؟؟
جیمز با چشم هایی که از شیطنت برق میزد جواب داد
-اوهوم
+من نمیتونم خودمو نگه دارم ددی!!
-فکراونم کردم!
جیمز دوباره داخل کمدش گشت و رینگی که قبل تر به سایز دیک تونی خریده بود رو به دستش داد
تونی به طعنه گفت
+چقدر تو بافکری ددی!
-طعنه میزنی!؟
جیمز گفت و اسپنکی حواله باسن تونی کرد که باعث شد تعادلش رو از دست بده و به جلو کشیده بشه. خندید و گفت
+نه!!... من واقعا ایده ات رو دوست داشتم!!
جیمز لبخند گشاده ای زد و دست به سینه شد
-امیدوارم تا آخرشب هم همین روبگی!!!... بیا بریم صبحونه بخوریم! میخوام اونارو خودم برات بزار!
تونی زبون گزید و سرتکون داد.
قطعا امشبشون خاص میشد!!
.
تونی زودتر از جیمز به مراسم رفت. حواسش بود که از قبل برای ددیش دعوت نامه بفرسته و پدرش با تعجب ازش درباره کسی که دعوت کرده پرسیده بود.
میدونست که اون هیچوقت دوست هاشو به این مراسم ها دعوت نمیکنه
نه که چیز عجیبی باشه...
انگار قراری بین دوتاشون بود! هاوارد از دوست های تونی خوشش نمیومد و اون هم هیچوقت تلاشی نمیکرد که خانواده اش رو با دوست هاش آشنا کنه...
اما این بار فرق داشت
هاوارد درواقع منتظر دیدن دوست تونی بود!
چون حس میکرد این شخص با تمام اون کسانی که اطراف تونی دیده فرق داره و درست بعداز دیدنش این فرضیه اش به اثبات رسید!
جیمز، با جذبه و جسور بود. درست مثل باقی مرد های ۵۰-۶۰ساله توی مهمونی رفتاری مودب و با اعتماد به نفسی داشت. درحالی که بهش میخورد همچنان تو دهه ۳۰ زندگیش باشه!
تونی میدونست که جیمز تونسته نگاه هاوارد رو به خودش جذب کنه....
شاید پدر و پسر توی این مورد باهم همنظر بودند!
هاوارد با مشروبی که همیشه به عنوان عنصر جدایی ناپذیر استایلش به دست داشت به طرف تونی رفت و سعی کرد موقع پرسیدن سوالش بیخیال به نظر برسه...
_اون کیه آنتونی؟
تونی که دلش برای بودن در کنار جیمز ضعف میرفت، اما تا الان خوب تونسته بود خودش رو کنترل کنه و به پیش ددیش نره...
به هرحال هنوز موشوگربه بازیشون شروع نشده بود و اون میدونست که جیمز با دادن باتپلاگ چی ازش میخواد و بخاطرش هیجان داشت!
اما همچنان مجبور بود مثل ددیش خونسرد برخورد کنه!
تنها چیزی که خیلی توش خوب بود،نقش بازی کردن بود! پس با لبخندی تصنعی به طرف پدرش برگشت و گفت
+اوه اون.... از دوست های منِ.. گروهبان جیمز بارنز
ابروهای هاوارد از تعجب بالا رفت
_گروهبان؟ نظامیه؟
+بله... تو افغانستان خدمت میکرده...
تونی با افتخار گفت
_چه عجب! بعداز اون همه دوست های هپلی و بی اصل و نصب با یه آدم درست و حسابی دوست شدی...
تونی زبون روی دندون هاش کشید و لبخندش رو حفظ کرد. هیچوقت از پدرش سرکوفت خوردن براش راحت نبود! اما الان کمتراز قبل این حرف ها اذیتش میکرد...
+اره... البته اون دکتر هم هست... روانشناس! درواقع اون بود که بعداز طلاقم بهم کمک کرد سرپا بشم!
_پس یه پکیج کامله!؟
هاوارد گفت و به حرف خودش خندید. تونی به جیمز که درحال صحبت بود، خیره شد و محو لبخند های مودبانه اش به کسی که باهاش صحبت میکرد شد.
+اره...
هاوارد مقداری از مشروبش خورد و بعداز بررسی اطرافش دوباره پرسید
_همراهش کجاست؟... تنها اومده؟
میدونست این سوالش قراره به سرکوفتی دیگه منتهی بشه و سریع گفت
+اون... اون کسی رو نداره!
_واقعا؟... از تعهد میترسه یا...
سرتکون داد
+آدم مناسبش رو پیدا کنه!!
_خب پیش میاد...
+اره!!
جیمز با حس نگاه های خیره تونی به طرفش برگشته بود و تونی سریع به طرفش متمایل شد و ازش خواست به طرفشون بیاد. جیمز متوجه شده به پیش رفت.
+گروهبان بارنز، میخواستم با پدرم آشناتون کنم!
جیمز لبخندی زد و دستش رو برای دست دادن با هاوارد جلو برد
-اوه خوشبختم آقای استارک، من خیلی چیزا درباره اتون شنیدم!!
هاوارد با خنده گفت
_منم همینطور!!!... امیدوارم مال من هم به اندازه شما خوب بوده باشه...
جیمز توی چشم هاش خیره شد و گفت
-حتی فکرش روهم نمیتونید بکنید!
تونی لبخند معناداری به سیاست ددیش زد و جیمز نگاهش نگاهش به طرف تونی برگشت که تونی سریع گفت
+اوه بله بله... به پدر گفتم که این مدت چه کمکی بزرگی به من کردید.... خیلی بزرگ!!!
و نیشخندی گوشه لبش از حرف دوپهلوش نشست
-خواهش میکنم!... قابلت رو نداشت؟
جیمز متوجه منظورش شده سعی داشت خنده اش رو مخفی کنه...
تونی به طرف پدرش برگشت و هاوارد گفت
_اون واقعا دوست خیلی خوبه آنتونی... باید نگهش داری!!
+اتفاقا یه چیزایی تو فکرم هست که بتونم واسه همیشه داشته باشمش...
هاوارد متوجه منظورش نشده سرتکون داد و از کنارشون گذشت و جیمز فاصله اش رو با تونی کم کرد، طوری که فقط چند بند انگشت باهاش فاصله داشت و بعد با طعنه گفت
-دوست خوب ها؟
تونی به طرفش برگشت و با خنده گفت
+خیلی خوب!!!
دست های جیمز داخل جیبش بودند و آماده برای روشن کردن ویبراتور!...
به چشم های تونی خیره موند که چطور فقط با زدن یک دکمه تمام بدنش لرزید و پلک هاش پرید و سافت شد
+اوه ددی...
لبخندی دندون نما زد و سرش رو به طرف گوش تونی برد و مجبورش کرد به اطرافش نگاه کنه
-کو؟ کجاست؟
و دوباره نگاهش به چشم های منتظر تونی برگشت
-ددیت کجاست تونی؟
تونی از بین دندون هاش با حرص نالید
+بدجنس نباش جیمز!
-اوه بیبی من بدترینم!!
و ویبراتور رو یک درجه زیاد کرد. تونی دستشو به مبل گرفت و اون رو تکیه گاه خودش کرد و درحالی که به نفس نفس افتاده بود گفت
+میتونم زنگ خطر رو بزنم؟ بگم قرمز ددی؟
حفظ ظاهر توی این شرایط براش خیلی سخت بود! فقط خداروشکر میکرد که جایی قرار داشتند که حواس کسی بهشون نبود و راحت میتونستند صحبت کنند. اما این باعث نمیشد بتونه از ضربه هایی که ویبراتور به پروستاتش میزنه گذر کنه...
این بازی واقعا سخت بود!!
جیمز اما دوست داشت تا جایی که میتونه لیمیت های تونی رو اندازه گیری کنه، پس با آرامش جواب داد
-ما کاری نمیکنیم که تو بخوای بگی قرمز پسرخوب!
تونی با حرص جواب داد
+دقیقا بخاطر همین که کاری نمیکنی میخوام بگم قرمز...
جیمز به خنده افتاد و بعداز چندثانیه، بکدفعه با نگرانی گفت
-واقعا میخوای بگی تونی؟...حالت خوب نیست؟
تونی لبخندی به نگرانی جیمز زد. درواقع حالش اونقدر بد نبود که بخواد از سیف ورد استفاده کنه!
مظلوم جواب داد
+نه ددی... خوبم!!
-اوه... پس دوست داری یه کاری کنی که سخت بنظربیاد سوییت بوی؟
تونی سرتکون داد
+من همین الان میخوامت ددی...
جیمز ازش فاصله گرفت و درجه ویبراتور رو کم کرد
-پس چقدر بد که کلی هموفوبیک دورمون رو گرفتن نه؟
زیرلب غرید
+جیمز!!!
-برگرد پیش مهمون هات و از همصحبتی باهاشون لذت ببر بیبی بوی... تا آخر شب کلی وقت داریم...
تونی به سختی سری براش تکون داد و چند نفس عمیق کشید
+چشم ددی...
و با قدم های آروم از کنارش گذشت و جیمز برای ثانیه ای به باسن خوش فرمش خیره موند
نیم ساعتی شکنجه وار برای تونی گذشت! به تنها چیزی که میتونست فکرکنه جیمز بود و دیکش...
و البته دیک خودش که نزدیک به منفجر شدن بود و فقط بخاطر اون رینگ مسخره دورش نمیتونست خودش رو راحت کنه!
درواقع به این فکرهم افتاده بود که به دستشویی بره و هردوشون رو دربیاره و خودش رو راحت کنه!
هیچ مانعی وجود نداشت!
حتی مطمئن بود اگه این کارو بکنه، جیمز بهش ایرادی نمیگیره...
اما نه... اون میخواست طبق قانون بازیشون پیش بره...
حتی که سخت و غیرقابل تحمل بود!
بعداز اینکه تونست از صحبت با یکی از پیرزن های حراف مجلس فرار کنه، نفس راحتی کشید و به آرومی روی مبل نشست.
با نشستنش روی مبل، پلاگ بیشتر داخلش فرو رفت و به پروستاتش چسبید و لذتی که ازش گرفت باعث شد به آهستگی خودش رو کمی روش بالا و پایین کنه و چشم هاشو با حس لذت بخشی که ازش میگرفت ببنده...
-قرار نبود قانون رو زیرپا بزاریا!!
چشم هاش با ترس باز شد و به جیمز که روبه روش ایستاده بود خیره شد
-من اگه ددی سختگیری بودم حتما بخاطرش تنبیه ات میکردم بیبی بوی!!
تونی پوزخندی به "اگه بودم" جیمز زد و از جاش پاشد و درجواب جیمز فقط گفت
+حس خوبی میداد...
-معلومه که میده بیبی! کامان... قانونمون چی بود؟!
تونی چشم چرخوند و بعداز اینکه اطرافش رو بررسی کرد و مطمئن شد کسی نگاهشون نمیکنه، کلافه گفت
+از قانون هات متنفرم ددی!... برگشتیم خونه باید یه تغییری توشون بدیم!!!
جیمز به عصبانیتش خندید وگفت
-اوه سوییت بوی... تو میخوای برای من قانون بزاری؟
تونی با حرص بیشتر گفت
+اصلا ازت متنفرم!... از تو و این پلاگ و رینگ کوفتی که هیچکدومتون نمیزارید ارضا بشم!
و با گفتن جمله آخرش، اشک توی چشم هاش جمع شد و روش رو برگردوند. جیمز لب گزید
-این خیلی فاکدآپه که دلم میخواد همیشه همینقدر بهم ریخته و خراب ببینمت!؟
تونی متوجه منظورش شد و با وسوه جواب داد
+اگه بعدش بزاری بیام نه!
-تو فقط وقتی میای که دیک من توی عص خوشگلت باشه بیبی... که اونم تا وقتی بگردیم خونه ممکن نیست!!
تونی سرتکون داد
+نه نه.... اگه یه دستشویی پیدا کنیم چی؟
ابروهاش با تعجب بالا رفت و گفت
-تو میخوای من تو دستشویی به فاکت بدم تونی؟
و قبل از اینکه تونی بتونه جواب بده اضافه کرد
-درست مثل یه اسلات؟
گونه های تونی سرخ شد ونگاهش رو دزدید
+ددی...
جیمز از این تصویری که تونی براش ساخته خوشش اومده بود، پس ادامه داد
-اگه یه نفر وسط سکسمون وارد دستشویی بشه چی؟
-فاک... اگه بابات توی اون وضعیت ببینتمون؟
تونی خندید و گفت
+قطعا بهترین کام اوت تاریخ میشه!!
دیک جیمز سفت شده بود! اون قطعا نمیتونست درمقابل تونی مقاومت کنه و تونی اینو خوب میدونست
-شت... تونی!!... ما باید یه دستشویی پیداکنیم... باید همین الان به فاکت بدم!
چشم هاشو مظلوم کرد وگفت
+منم میتونم ارضا بشم ددی؟
-اوه معلومه که میشه بیبی بوی... زودباش یه جایی رو پیداکن وگرنه همینجا جلوی همه ترتیبت رو میدم!!!
تونی خندید و گفت
+میدونم که کسی اجازه ورود و خروج به قسمت شرقی خونه رو نداره. و اونجا دستشویی داره، میتونیم بریم اونجا...
جیمز سرتکون داد و پشت سر تونی به راه افتاد.
با فاصله وارد دستشویی شدند و تونی بعداز ورودش سریع در رو قفل کرد!
جیمز وسط اتاق استاد و جدی گفت
-لخت شو
تونی قبل از اینکه جیمز جمله اش رو کامل کنه مشغول درآوردن شلوارش شد و تا به خودش بیاد شلوارش رو درآورده و دکمه های پیراهنش رو باز کرده بود.
جیمز کمی شلوارش رو پایین کشید و دیکش رو درآورد و تونی رو به دیوار چسبوند و قوسی به بدنش داد تا عصش بیشتر به عقب کشیده بشه و بعد با لذت گفت
-من نمیتونم بیشتراز این صبرکن تونی!!!....ما بخاطر همین از پلاگ استفاده کردیم مگه نه!....
بوسه ای به گردنش زد و زیرگوشش ادامه داد
-لازم نیست وقت تلف کنم تا سوراخت رو باز کنم... من فقط باید داخلت ضربه بزنم.... لیتل اسلات....
جیمز بعداز گفتنش، پلاگ رو درآورد و دیکش رو سریع واردش کرد
هم تونی و هم جیمز از سر لذت آه کشیدن
-آه تونی...
-تو واقعا حس لذت بخشی میدی...
-میدونستی که هر روز بیشتراز قبل میخوامت؟
تونی با سر حرفش رو تایید میکرد، هرلحظه به ارضا شدن نزدیک تر میشد! اما رینک دور دیکش بهش این اجازه رو نمیداد
میتونست از ددیش بخواد که درش بیاره...
اما خودش هم نمیدونست چرا دوست داره هنوز هم دردش رو حس کنه
جیمز به نفس نفس افتاد و با هر ضربه گفت
-هر...روز....فاکی...
+اه ددی...
تونی با صدای بلند آه کشید. به نقطه ای رسیده بود که دیگه اهمیتی نده که کسی ممکنه صداشون رو بشنوه یانه!!
جسمز از از آه و ناله های تونی متوجه شد که نزدیکه و دستش رو روی دیکش برد و رینگش رو درآورد و سرعتش رو آروم تر کرد تا تونی بیشتر لذت ببره. درحالی که به آرومی روی گردنش رو میبوسید و کمرش رو ماساژ و به دیکش هندجاب میداد تا زمانی که کامش اومد و دیوار رو نقاشی کرد!
تونی چند نفس عمیق کشید و چشم هاشو بست و پیشونیش رو روی دیوار سرد گذاشت و پایین تنه اش رو به طرف جیمز متمایل کرد تا راحت تر به فاکش بده
ضربات جیمز بیشتر شد و بعداز چند ضربه، تونی رو به طرف خودش برگردوند و پاهای تونی رو دور کمرش حلقه کرد و لب هاشو روی لب های تونی گذاشت.
-هممم تونی... لیتل کیتن...
-مای کیتن...
-تو قراره برای من بشی تونی...
-برای خود خودم!...
-میخوام باهات ازدواج کنم پسر...
-یه حلقه بزاری تو اون انگشت فاکیت... تا همه بفهمن که برای منی... فقط من!!!
تونی به آرومی زمزمه کرد
+فقط تو
و جیمز تمام کامش رو توی تونی خالی کرد
.
شام، بعداز مهمونی برای اشخاص خاص تر سرو شد!
تعدادشون کم تر از مهمون های، مراسم پر زرق و برقشون قبلشون بود....
جیمز هم جزو اشخاص خاصی که برای شام مونده بودند بود و درحالی که با مادر تونی خوش و بش میکرد، گهگاهی نیم نگاهی به پسرش مینداخت.
تونی که بعداز سکسشون آروم تر شده بود، با اعتماد به نفس بیشترس قدم برمیداشت!
البته اگه درد داخل سوراخش رو نادیده میگرفت!
ویبراتور و بعد سکس، اون رو خیلی حساس کرده بود، طوری که حتی خوردن پارچه شلوار به سوراخش باعث میشد از درد آه بشه...
اما میدونست فردا که همه این دردها از بین بره
بازهم میخواد
دوباره و دوباره...
براش یه اسلات به تمام معنا بود
درست همون طوری که جیمز گفت!
نمیدونست توی فکرش چی میگذشت و چرا دلش اصرار به انجامش داشت اما دل به دریا زد و کنار پدرش ایستاد و پرسید
+نظرت درباره جیمز چیه؟
ناخودآگاه مصمم شده بود که همبن امشب همه چیز رو بهش بگه و واکنشش رو ببینه...
اون دیگه از چیزی نمیترسید
برای چی خودش رو پشت مطبوعات قایم میکرد وقتی خودش میتونست زودتر اون رو اعلام کنه!؟
پدزش شونه بالا انداخت و مقداری از مشروبش خورد. تونی دوباره گفت
+اون مرد قوی و با جذبه ای بنظر میاد مگه نه؟
_اره...
+مرد واقعیه!؟
گفت و پوزخندی توی ذهنش به این صفت زد!
مرد واقعی...
_قطعا!!
+اون واقعا شجاعه!!... خودش رو همونجوری که هست نشون میده از چیزی و کسی نمیترسه... من واقعا دارم سعی میکنم که شبیه بهش بشم!!
پدرش سرتکون داد
+اون از خودش هم نمیترسه! از چیزهایی که بهشون علاقه داره یا بدش میاد.... مهم نیست از نظر بقیه چقدر بد یا خوب باشه! اون، کاری که خودش بخواد رو میکنه...
_معنای واقعی شجاعت!!
تونی سرتکون داد و کمی از مشروبش خورد و اجازه داد پدرش هم همین کارو بکنه و بعد توی یه فرصت مناسب حرف آخرش رو زد
+پس حتما خیلی شوکه میشه اگه بدونی که اون هم مثل من گیه؟!!؟
همونطور که انتظار داشت، مشروب تو گلوی هاوارد پرید و به سرفه افتاد
اینقدر بلند و با عصبانیت سرفه میکرد که تقریبا همه متوجه اشون شدند و به طرفشون برگشتند
تونی بدون ترس مقابلش ایستاده و به چشم های شوکه شده اش خیره بود
_آ..نت..ون..ی
مادرش به طرف پدرش دوید و سعی کرد کمکش کنه
جیمز با تعجب کنار تونی قرار گرفت
همه اطراف هاوارد رو گرفته بودند و اون سعی داشت حرف بزنه اما هربار بیشتر از قبل به سرفه میوفتاد و با عصبانیت به تونی هیره مونده بود!
تونی پوزخندی زد و روبه جیمز که با گیجی نگاهش میکرد گفت
+فکرمیکنم دیگه باید بریم جیمز
-چی شده؟
بیخیال گفت
+بهش گفتم!!
و به طرف در خروج رفت. اینقدر همه درگیر حال هاوارد بودند که کسی متوجه اون ها نشه!!
-چی؟؟
+باید همین الان بریم جیمز...
باید میرفتند چون میترسید خشم پدرش زبونه بکشه و بعداز اینکه خوب شد، حرف هایی رو جلوی جمعیت به اون و مهمتراز همه به جیمز بزنه که باعث بشه از این کاری که کرده پشیمون بشه!!
جیمز همچنان که به دنبالش میرفت گفت
-وات دفااااک... مگه نمیخواستی فردا بفهمه!؟
تونی کتش رو پوشید و در خروج رو باز کرد و با لبخند گفت
+نه میخواستم اینو تو چشم هام ببینه!... که من دیگه ازش نمیترسم...
جیمز بی معطلی جلو رفت و بوسه ای به لبش زد
-من بهت افتخار میکنم پسرخوب!
باهم از خونه خارج شدند و به طرف ماشین رفتند
تونی کتش رو بیشتر دورش پیچید و صورتش از خوردن باد سرد جمع شده، ددیش به کمکش اومد و آغوشش رو براش باز کرد
تونی خودش رو تو گرمای بدن جیمز جمع کرد به آرومی گفت
+هنوز قرار امشبمون برقراره؟
جیمز بویه ای به پیشونیش زد و با خنده گفت
-بازم میخوای؟
تونی صادقانه جواب داد
+مهم نیست چی پیش بیاد... من همیشه میخوامت جیمز!!
پایان :)
YOU ARE READING
Sex Therapist
Fanfictionشیپ: تونی و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: تونی استارک، پسر استارک بزرگ که مخفیانه گی، برای رسیدن به میراث خانوادگیش و اصرار پدر هموفوبیکش، تن به ازدواج با دختری میده که هیچ علاقه ای بهش نداشته و حالا بعداز چند سال درحالی که هاوارد استارک انتظار در ب...