پارت ۴

423 40 6
                                    

یه هفته مثل برق و باد گذشت و تمام فکرو ذکر تونی توی این مدت فقط به جیمز و حسی که از حضور درکنارش میگرفت، معطوف شده بود...
سرگردون و گیج، شب ها رو بد میخوابید و کل روز ذهنش درگیر مرد از خود راضیی بود که میدونست مطمئنا با نگاهش جادوش کرده!
وگرنه این رفتاری که از خودش میدید، سابقه نداشت!!
البته که قبلا هم این احساسات رو تجربه کرده بود
دوست های توی مدرسه اش و بعد همکلاسی های دانشگاه...
اما هیچوقت، هیچکدوم به این شدت نبود که بتونه حتی با فکر بهش ارضا بشه
هیچوقت تصویر درستی توی ذهنش نداشت!
اما حالا میتونست فقط با فکر بهش ارضا بشه...
خودش هم درست دلیل این رفتارهاش رو نمیفهمید....
درست مثل یه پسر بچه ۱۶ ساله که درآستانه چشیدن اولین عشقشه و هیچ ایده ای از دلیل و علتش نداره!
شاید بخاطر چشم هاش بود
طرز نگاهش...
و شاید صداش...
و نحوه بیان کلماتش!
جوری که با اعتماد به نفس از سکس حرف میزد...
مگه میشد پارتنری نداشته باشه؟!
تونی بارها و بارها به این موضوع فکر کرده بود!
نمیدونست حالا که ندارن خیالش راحت تره یا اگه داشت...
ولی مثل روز براش روشن بود که اون فقط با یه اشاره میتونه هرکسی رو که بخواد داشته باشه...
و همین فکر باعث میشد عصبی بشه و درد بشه
اما... دردی که هم ازش دلشکسته میشد و هم لذت میبرد...
اون براش مثل یه مجسمه سکس مقدس شده بود، که حتی با تصور صدای بمش هم میتونست خودش رو خالی کنه. و حس میکرد خواسته زیادیه اگه اون رو برای خودش بخواد...
فقط کاش حداقل یک بار صداش رو وقتی که ازش تعریف میکرد و بهش میگفت که کارش رو درست انجام داده، می‌شنید...
و بعد با ارضا شدن، تمام حس های خوبش میپرید و خودش رو در دادگاه نامنصفی در مقابل قاضی درونش میداد که بخاطر تمامشون سرزنشش میکرد...
و توی شوک فرو میرفت از اینکه چطور درمقابل جیمز، توی دفترش فقط با چند سوال ساده تحریک شده بود و نمیتونست دیک نیمه سفتش رو بخوابونه...
تمام تصورات ذهنیش درهمین حد بود
هیچوقت فراتر نرفت
هیچوقت جرات فراتر از این رو نداشت!
حتی میترسید دستش رو به سوراخش ببره و با تصورش احساس گناه میکرد...
حتی وقتی تو پایین ترین حالت ذهنی بود!!
همون موقع هم میترسید از اینکه اون مرد واقعی که پدرش ازش میگه نباشه...
و هردفعه به یاد حرف پدرش می افتاد:
«کدوم مردی اجازه میده مرد دیگه ای با سوراخش بازی کنه!؟»
و همین کافی بود تا تونی برای همیشه بترسه از اینکه چیزی باشه که پدرش منفور میدونه...
پس سخت بود پیدا کردن تصویر ذهنی که اون رو ارضا کنه!!
وقتی ذهنش تمام تلاشش رو میکرد تا تمام درهارو له روش ببنده و اون به فراموشی بکشونه...
از سر کنجکاوی به دنبال کینک های مختلف گشت
تا شاید میتونست تقلب کنه و چیزی رو پیداکنه که بتونه توی جلسه بعدی به زبون بیاره...
جلیه ای که البته... میخواست بره و نمی‌خواست!!
و درنهایت بعداز کشمکش های ذهنی به این نتیجه رسیده بود که دیگه دلش نمیخواد جیمز رو ببینه!!
اما با این حال بعداز یک هفته خودش رو تو دفتر جیمز پیدا کرد!!
ولی این بار یک ساعت زودتر رفته بود!!
تقه ای به در زد و به امید این موند که وقتش خالی باشه و بتونه ببینتش....
بعداز چند ثانیه مکث، جیمز در رو باز کرد و با تعجب بهش چشم دوخت
-تونی!
+میتونم بیام تو؟
-اره چرا که نه
از مقابل در کنار رفت تا تونی به داخل بیاد و نگاهی به ساعتش انداخت.
-زود اومدی، وقتتون برای یک ساعت دیگه است!!
تونی نگاهی به سرتا پاش انداخت. پیراهن سورمه ای پوشیده بود که آستین هاش تا آرنج تا زده و ترکیب رنگی که پیراهنش با پوست برنزه اش ایجاد میکرد، نفس تونی رو بند میاورد...
تونی با خودش اعتراف که اون به طرز دردناکی جذابه...
توی اتاق چرخید. نمیدونست دلش میخواد روی کدوم صندلی بشینه و اصلا باید بشینه یانه!
+در واقع میخواستم اصلا نیام!
ابروهای جیمز به آرومی بالا رفت ولی ساکت موند. تونی ادامه داد
+ولی به این نتیجه رسیدم که باید باهات حرف بزنم
جیمز سر تکون داد
-اوکی.... بشین!
و تونی با شنیدن لحن دستوری جیمز سریع روی صندلی که جلوش ایستاده بود نشست. و از اینکه اینقدر سریع به خواسته اش واکنش نشون داد، خودش دهانش باز موند و خجالت زده نگاهش رو به زمین دوخت
میتونست نگاه خیره جیمز رو روی خودش احساس کنه...
نفس عمیقی کشید و مظلوم گفت
+من که...وقت کسی رو نگرفتم؟
سر بلند کرد و با لبخند روی لب های جیمز گونه هاش سرخ شد
-نه... اتفاقا الان تایم ناهارمه...
ظرف بسته بندی رو از روی میزش برداشت و مقابل تونی نشست
-تو ناهار خوردی؟
تونین نگاهی به چابستیک توی دستش کرد و زبون روی لب هاش کشید
+اره...
-اشکالی نداره اگه من بخورم؟
و تونی درجوابش به حرکت سری بسنده کرد.
جیمز با مهارت تکیه ای از غذارو از ظرفش درآورد و داخل دهانش گذاشت و متوجه نگاه های خیره تونی شد
-خب شروع کن...
انتظار داشت تونی حرفی بزنه، اما همچنان ساکت مونده بود. حس کرد حرفی که بخاطرش به اینجا اومده اونقدر سخت بوده که حالا نمیدونه از کجا شروع کنه و برای راحت کردنش پرسید
-هفته ات چطور گذشت؟ به تکلیفی که داده بودم فکر کردی؟
و سعی کرد اینقدری اطمینان تو صداش بریزه که تونی شروع به صحبت کنه
+مشکلم همینه...نتونستم چیزی پیدا کنم!
-یعنی چی؟
شونه بالا انداخت
+نمیدونم... نمیدونم چی باعث میشه که ارضا بشم!!
ظرف غذاش رو روی میز گذاشت و سرش رو کج کرد و گفت
-نمیدونی یا نمیخوای بدونی؟...میدونی که چقدر بین این دوتا فرق هست...
تونی لب هاشو بهم دوخته و بهش خیره شد. نمیدونست گفتن این حرفا به جیمز چه تاثیری داره...
چند بار چیزی به ذهنش رسید و وقتی خواست به زبون بیاره پشیمون شد.
همچنان تو نگاه هم خیره شده بودند که تونی بحث رو به قسمت دیگه ای کشوند
+من یکم تحقیق کردم....راجع به کینک ها
جیمز به صندلیش تکیه داد و پا روی پا انداخت و به نشانه فهمیدن سر تکون داد که ادامه بده
+و راستش اصلا نمی‌فهمم...
-چیشو؟؟
لب تر کرد و با تردید گفت
+اینکه... اینکه...چرا باید کسی بخواد تحقیر بشه؟... یا بهش زور گفته بشه؟!... کتک بخوره یا کتک بزنه؟!... چه میدونم دست ها و چشم هاش بسته باشن و خودش رو تسلیم، به دست کسی دیگه ای بسپره؟!
و به لرزش صداش لعنت فرستاد
جیمز به جلو خم شد و دوست هاش رو بهم گره کرد
-اوکی...ببین تونی، عده ای به این باورن که فتیش و کینک ها تلاش ذهن برای از بین بردن حس های بد و ترس و استرسه ناشی ازشونه...
-کسانی که به قول تو تحقیر شدن، تحریکشون میکنه چون احتمالا بهشون حس درماندگی میده و مغز به جای اینکه این احساس رو درشون به وجود بیاره که باعث بشه بترسن یا حتی پنیک کنن، تمام واکنش های بدن رو، مثل بالا رفتن ضربان قلب ویا حس خلایی که توی دل حس میشه رو به قسمت سکشوالیتی ربط میده و اون شخص بدون اینکه بفهمه از دردی که میکشه لذت میبره....
-درسته که این اشتباه مغزه، یه جورایی ذهنت دستکاری میشه... و تو درد رو لذت میبینی... اره
توی حرف چیز بدی به نظر میرسه!
-اما درعمل این یه واکنش منطقیه که مغز داره! دربرابر چیزی که شاید باعث بشه تورو به شوک عصبی ببره مقاومت میکنه و دردت رو به لذت بدل میکنه...
-‌و.... دراصل مشکل اصلی که همه بهش برمیخورن، نحوه مقابله کردن با این حس هاست! که خودش مشکلات ریشه ای تری رو به وجود میاره...
-من تقریبا ۱۰۰درصد مطمئنم که تمام آدم ها یه سری کینک دارن...غیراز این ممکن نیست! همه چیزایی رو دوست دارن که شاید نرمال نباشه... و این کاملا نرماله!! اشکالی نداره... جدا میگم!!
و همراه با گفتن جمله آخرش خندید
-باید اون هارو بپذیری و بهشون اجازه بروز بدی!
تونی برای حرف هاش سرتکون داد و ساکت موند. و بعد وقتی حس کرد جیمز منتظر پاسخی ازشه مظلومانه گفت
+من هنوزم نمیدونم...
با مهربونی جواب داد
-میخوای هرکدوم رو برات توضیح بدم؟
و بدون اینکه نیازی به جواب تونی داشته باشه ادامه داد
-‌خب بزار با همون تحقیر شروع کنیم
-تحقیر، اسپکینک... معمولا از ترس هایی مثل تردشدن، ‌خوب ویا کافی نبودن ناشی میشه ویا یه موقع شخص بخاطر اینکه تو زندگی عادیش آدم قدرتمندیه، دلش میخواد گاهی از تمام مسئولیت هاش دور بشه و تصمیم گیری رو به شریکش واگذار کنه.....
-کسایی که ترس از زورگویی یا نداشتن حامی دارن، معمولا به بی دی اس ام یا بانداج رو‌میارن‌...
-اون کسایی که دوست دارم تشویق بشن یا شریکشون ازشون تعریف کنه، معمولا درگیر مشکلاتی با پدرشون هستن و احتمال داره به ددی کینک هم علاقه داشته باشن...
تونی خجالت کشیده نگاهش رو از چشم جیمز دزدید و توب جاش جابه جا شد
جیمز نفسش رو با صدا بیرون داد و چند بار سرتکون داد تا موردهای بعدی رو به یاد بیاره
-دیگه... نمیدونم...اگه از مرگ بترسی احتمالا به نایف پلی و گان پلی یا خون علاقه داری....
و با دیدن اخم روی پیشونی تونی که نشون از منزجر شدنش میداد لبخندی زد و با لحن آرومی گفت
-و.... راستش من میتونم تا صبح اینجا بشینم و از کینک های مختلف برات بگم، چون به تعداد موهای سرت ایده های عجیب و غریب هست که به ذهن آدم برسه که تحریکش کنه و دلش بخواد انجامش بده...
-البته مشخصه که خیلی از کینک ها و فتیش هاهم به ترس ها برنمی‌گردن و ریشه های مختلفی دارن
اما قضیه اینه که...این قرار نیست بدی باشه!!
نگاه تونی باز به چشم های جیمز برگشت. انگار پسره بچه ای که بخاطر شکستن شیشه ای در انتظار تنبیه بود، فهمیده بخشیده شده
-چون هیچ چیز بدی درباره اش وجود نداره... اینکه علاقه به چیزایی داشته باشی که شاید از نظر اکثریت قابل قبول نباشه!!... همه این ها رو دارن
یه سری مخفیش میکنن و به سری میپذیرنش
اون کسایی که میپذیرن احساس بهتری نسبت به خودشون خواهند داشت و خب اگه کسانی رو داری که با شیوه تو اوکی نیستن میتونی ازشون فاصله بگیری...
-ومطمئنا میتونی کسانی رو پیدا کنی که به چیزایی علاقه داشته باشن که تو علاقه داری و تو درکنارشون خودت باشی!!
تونی میتونست جوشش اشک رو توی چشم هاش حس کنه و اگه پسش نمیزد قطعا همونجا جلو روی جیمز گریه میکرد! اینکه میتونست خودش باشه بدون ترس از چیزی رویایی محال به نظر می‌رسید...
-این هم درست مثل جنبش ال جی بی تی عه
جیمز گفت و منتظر واکنش تونی شد. تونی به وضوح از این حرف جیمز جا خورده بود و چون نمیخواست ازشون حرفی بزنه سریع بحث رو عوض کرد
+واقعا در عجبم چرا پارتنری نداری!
جیمز متوجه تغییر حالت تونی شد و لبخندش تغییر کرد. شاید کمی شرور و خشن...
شاید تونی نمیخواست ازشون حرفی بزنه اما جیمز میخواست... پس بالاخره میکشوندش به جایی که مجبور بشه نظرش رو بگه...
البته نه بخاطر حرفی که آنلجلیک قبل از اومدن تونی بهش گفته بود
خودش میخواست بفهمه، چیزایی که از تونی استارک مشهور شنیده تا چه حد درسته...
جواب تونی رو با همون لبخندش داد
-بخاطر علاقه خاصم به یه سری چیزا نتونستم رابطه ام رو نگه دارم!!
+پس همه چیز هم سکس نیست!
تونی با بازیگوشی گفت و جیمز بهش خندید! قطعا اگه اون رو میشناخت جرات این شیطنت هارو نداشت!
-درواقع به همون مربوط میشد...
+اوه جدا؟
از جاش پاشد و ظرف غذاش رو به روی میز دراورش برگردوند. مطمئنا اگه گشنه بود خیلی از این بحث به وجود اومده استقبال نمیکرد
-خیلی سخت بود که بفهمم علاقه های من بیش از اندازه شبیه به دوست دخترمه
+چطور؟
تونی با تعجب پرسید. جیمز درحالی که تمام حواسش معطوف به تونی شد تا واکنشش رو ببینه شمرده گفت
-چون...منم مثل اون، دوست داشتم با یه مرد باشم!
+اوه!!!
ضربان قلب تونی ناخودآگاه بالا رفت. آب دهانش رو قورت داد و خودش رو جمع کرد. مثل بچه خرگوشی که خودش رو مقابل گرگ دیده...
انتظار شنیدن این اعتراف رو نداشت...
و درتعجب بود که چرا برعکس اینکه حس رقت انگیزی بخاطر گی بودنش بهش داشته باشه، بیشتراز قبل حس قدرت میکرد...
-نظرت درباره اش چیه؟
لحن جدی جیمز راه رو برای هرگونه فراری بسته بود
باید هرطورشده لب باز میکرد و چیزی میگفت...
+راجع به؟
-اینکه من گیم؟!
درتعجب بود که جیمز چطور اینقدر راحت اون کلمه رو ادا میکنه...
+من...
جیمز دوباره مقابلش نشست و گفت
-من واقعا شوکه شدم وقتی اسمت رو برای وقت مشاوره دیدم... اونم بعداز اون همه شایعه ای که از هموفوبیک بودنت شنیده بودم!... همش با خودم میگفتم چرا باید یه مشاور گی رو انتخاب کنی برای اینکه سکس ترپیستتون بشه!؟... یه اشتباه عادی بود یا چیزی رو میخواستی ثابت کنی...
تونی با صدایی گرفته گفت
+من انتخاب نکردم...
جیمز سرتکون داد
-وقتی همسرت رو دیدم فهمیدم!... اون بهم گفت...
و چشم هاش رو ریز کرد. تونی با ناراحتی گفت
+ولی هموفوبیک نیستم!
-اوه جدا؟...پس تو یکی از کارکنانت رو فقط بخاطر گرایش جنسیش اخراج نکردی؟؟
با وحشت گفت
+نه... گاد نه... اون
شاید هرکس دیگه ای به جای جیمز این حرف رو میزد بی توجه بهش رد میشد. اما نمیخواست اون این فکر رو درباره اش بکنه!!
+اون بخاطر گرایشش اخراج نشد! چون بی نظم بود و به کارش اون اهمیتی که باید رو نمیداد اخراج شد
چون من روی این مسئله خیلی حساسم!!
امیدوار بود توضیحش جیمز رو قانع کنه. آخرین چیزی که میخواست دیدن ناراحتی مرد مقابلش بود
-پس تو مشکلی با این مسئله نداری؟
+معلومه که نداریم!!
-و راجع بهشون چی فکرمیکنی؟
جواب دادن به سوالات جیمز هردقیقه براش سخت تر میشد! طوری که نفس کم آورده و قلبش با شدت توی سینه اش میکوبید
+راجع به....
-راجع به کسایی که با خودشون صادقن و گرایششون رو از کسی مخفی نمیکنن!؟
منظورش خودش بود! شخص جیمز...
راجع به اون چه فکری میکرد!؟ چه فکری میتونست بکنه بجز اینکه معنای کامل یه فرد قدرتمنده...
با لکنت جواب داد
+من فکرمیکنم آدم های شجاعی هستن...
جیمز سرتکون داد. انگار بالاخره از جوابی که تونی داده قانع شده...
نفس راحتی کشید و عضلاتی که نمیدونست منقبض کرده رو شل کرد.
جیمز از جاش پاشد و گوشیش رو چک کرد و تونی در سکوت بهش زل زد و توی افکارش غرق شد.
اینکه جیمز گی بود، به تصورات ذهنیش تصویر جدیدی داده بود...
تصویری که مصر بود چشم هاشو ببنده و اون رو ببینه...
با نگاهی به ساعت فهمید وقت جلسه اشون رسیده و بعداز اون خیلی طولی نکشید که آنجی هم سر رسید و اول با دیدن تونی که زودتراز اون اونجا نشسته بود تعجب کرد و بعد به آرومی کنارش نشست.
جیمز بعداز چندثانیه مکث از جاش پاشد و مقابل جفتشون قرار گرفت و لبخند بهشون زد.
طوری که انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش بحث پرتنشی رو با تونی گذرونده
-ممنونم از جفتتون که اومدید. درواقع قسمت سختش همین برگشتن بار دومه!...خب کارهایی که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید؟
و به آنجی چشم دوخت. سری تکون داد و جیمز گفت
-چه چیزی توی تونی هست که باعث میشه تحریک بشی؟
با بهت به طرف تونی برگشت!
انتظار این سوال رو نداشت
_من...
وند بار پلک زد و به تونی که بهش زل زده بود خیره موند
-چه چیزی هست که درباره اش دوست داشته باشی؟چه کاری دوست داری موقع سکس باهاش انجام بدی؟؟
تونی نفس راحتی کشید که جیمز این سوال رو ازش نپرسیده و دست زیر چونه اش زد و به تته پته های آنجلیک پوزخندی واضح زد
آنجلیک به جیمز که برخلاف جلسه قبل کمی عصبی به نظر میرسید نگاه کرد و صادقانه گفت
_من فکرمیکردم منظورت از چیزایی که تحریکم میکنه، کلا بود نه تو رابطه ام با تونی...
جیمز لبخندی به زور زد و گفت
-من قراره مشکل دوتاتون رو توی سکس باهم حل کنم نه چیز دیگه ای!
و اشاره معناداری با چشم هاش به آنجلیک کرد که از چشم تونی دور نموند و به خودش برای اون ده دقیقه تاخیر لعنت فرستاد!!
قطعا حرفی بینشون ردوبدل شده بود که تونی خبر نداشت!
آنجلیک به تونی اشاره کرد و گفن
_بنظرم لازمه تونی اول جواب بده!
جیمز دست به سینه شد
-من میگم کی اول جواب بده!
تونی بی هیچ حرفی فقط نگاهش بینشون در رفت و آمد بود. آنجلیک با کلافگی سرتکون داد و لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت
_نمی‌دونم... دست هاش...
شونه بالا انداخت و به جیمز که بهش خیره موند نگاه کرد. ابروهای جیمز بالا رفت
-دست هاش؟
_اره... وقتی که لمسم میکنه...
و با بغض گفت
_من چیز دیگه ای ندارم برای گفتن!
_یعنی اون... اون...
با لکنت گفت و به زیر گریه زد‌. تونی با تعجب محو اشک های تمساحش شده بود که با حرف جیمز به طرفش برگشت
-تونی بنظرم بهتره یکم بهش نزدیک تر بشی و بغلش کنی!
با گیجی سرتکون داد. چرا باید این کارو میکرد؟!
اون مشخصه که برای برانگیختن احساساتشون داشت گیره میکرد نه چیز دیگه ای!!
-بعضی وقت ها همین برخورد های کوچیک بهتراز هزارتا حرف اثر میکنن...
تونی نمیخواست اما بخاطر جیمز از جاش پاشد و به سختی خودش رو به آنجلیک رسوند. گوشه ای از ذهنش حتی اگر نمیخواست، مجبورش میکرد طبق خواسته جیمز عمل کنه...
بخاطر همین بود که معتقد بود اون جادوش کرده...
وگرنه ممکن نبود بدون تهدید کاری که دوست نداره رو انجام بده!
معذب شده دستش رو دور شونه آنجلیک انداخت و سعی کرد به بغل بکشدش...
اما خودش هم درست نمیدونست باید چیکارکنه!
هیچوقت برای همدردی اون رو به بغل نکشیده بود
تا الان با خودش حتی فکرهم نکرده بود چقدر این مسئله میتونه برای اون سخت بوده باشه...
شاید گریه اش واقعی بود و از رفتار تونی زخم خورده بود!!‌
چیزی که اون هیچوقت نفهمید...
با درد کشیدن خودش مشکلی نداشت، اما به هیچ‌وجه دوست نداشت به کس دیگه ای درد بده...
و اینکه اون هم از ابن وضعیت ناراضیه، فارق از بچه و پول و ارث و میراث قلبش رو میشکوند...
درسته که از دختری که تو بغلش بود متنفر بود، اما میتونست خودش رو بخاطر ناراحتیش مقصر بدونه...
البته که بغل کردن آنجلیک زیر نگاه های خیره جیمز  سخت تر هم شده بود!
آنجلیک خودش رو بیشتر تو بغل تونی انداخت و تونی با ناچاری به جیمز خیره موند.
نمیدونست چی توی نگاهش دید که گفت
-اگه تا الان انجامش ندادی، یا تو خانواده ای بزرگ شدی که این شیوه از بیان احساسات وجود نداشته... اشکالی نداره، خوبیش اینکه میتونی یاد بگیری!!
قبل از اینکه بتونه جوابی به حرف جیمز بده، آنجلیک از جاش پاشد و با گفتن الان برمیگردم از اتاق بیرون رفت
تونی خودش رو تو بغل کشید و دست هاشو دور خودش حلقه کرد و با ناراحتی گفت
+گند زدم نه؟
جیمز به طرفش رفت
-نه... نه اینطور نیست!...
دوقدم مونده بهش ایستاد و وقتی تونی سربلند کرد تا بهش نگاه کنه گفت
-تونی... تو رابطه نزدیکی با پدرت نداری نه!؟
صادقانه گفت
+نه
و جیمز برای ثانیه ای به بالاو پایین شدن سیب گلوش چشم دوخت و لب گزید. نگاهش به چشم های تونی برگشت و لبخندی زد
-پس چرا بخاطرش شرمنده میشی؟... خیلی ها مثل تو بلد نبودن و خیلی ها یاد گرفتن... پسرها ابراز احساساتشون رو از پدرشون یاد میگیرن و این اگرچه توی بچگیت به درستی انجام نشده، ولی هنوزم برای یادگیریش دیر نیست... یاد میگیری چطور باید خواسته شریکت رو برطرف کنی...
اشک دیده تونی رو تار کرد و با خنده ای آغشته به بغض گفت
+من فقط نمیفهم چرا همیشه من باید اینکارو بکنم!
لبخند جیمز عمیق شد و کنارش نشست
-سوال خیلی خوبیه! چرا تو نباید حمایت بشی... چرا کسی نباید تورو توی بغلش بگیره و بهت عشق بده... همیشه قرار نیست تو تکیه گاه باشی...بهرحال این یه رابطه دوطرفه است!!
تونی به حرف هاش سرتکون داد. خوب بود وقتی حتی مسخره ترین حس های توی قلبش هم توسط جیمز درک میشد!
_ببخشید من بدم میاد جلوی کسی گریه کنم!
آنجلیک وارد اتاق شد و جیمز از جاش برخواست
-قابل درکه...
و بعداز نشستن آنجلیک گفت
-خب میتونیم بحث رو ادامه بدیم؟!
و آنجلیک درجوابش قاطعانه گفت
_حالا من میخوام بدونم تونی چه چیزی رو درباره من دوست داره؟
تونی با تعجب به طرفش برگشت. اینقدر محو جیمز بود که حتی نتونه ذهنش رو مجاب کنه و چندتا کلمه رو کنارهم بچینه و حتی شده به دروغ ازش تعریف کنه!
جیمز به کمکش اومد
-من فکرنمیکنم که الان نیازی به این باشه...
تونی به یادآورد که آنجلیک چطور با اشک هاش از زیر جواب دادن در رفت و عصبی شد!
فاکینگ بچ!!
«دست هام؟... تمام چیزایی که از من دوست داره همینه؟!»
-خب حالا بنظرم بهتره که...
آنجلیک میون صحبت جیمز پرید
_پس چیزی که من فکرمیکردم درست بود اره؟؟
جیمز نگاهی به تونی انداخت و گفت
-من اینجا نیستم که...
و این بار تونی میون صحبت جیمز پرید. اونقدری عصبی بود که دلش بخواد دعوایی به وجود بیاره و خودش رو خالی کنه...
+چه چیزی؟
آنجلیک پوزخندی زد و گفت
_که تو گیی... یا حداقل بای...
جیمز دوباره خواست حرفی بزنه
-من فکر نمیکنم...
که آنجلیک میونش پرید و رو بهش خندید وگفت
_وگرنه چه دلیلی داره با کلی قرص و مشروب و حتی مواد بازم نتونه توی سکس با من ارضا بشه و فیکش کنه؟
و نگاهش به طرف تونی برگشت
_تو واقعا فکرمیکنی من نمی‌فهمیدم؟؟این همه مدت!!! هربارررر بعداز سکس خودت رو تو حموم حبس میکردی...
و نگاهش به جیمز برگشت
_من هرکاری که به فکرم می‌رسید کردم!!!هرکاری!! ولی اون حتی متوجه اشون هم نمیشد....
_نه متوجه لباس خواب هایی که با کلی وسواس انتخاب میکرد! نه متوجه سکس توی های جورو واجور که برای هورنی تر کردنش میگرفتم!
تونی خنده هیستریکی کرد و گفت
+چرا جوری وانمود میکنی انگار تو این وسط بی‌گناه بی‌گناه بودی و همه تقصیرها گردن منه!؟
و آنجلیک با ناباوری جواب داد
_چون تو از موقعی که توی تخت میومدی فقط نقش بازی میکردی!!!
جیمز توی این مرحله ساکت ایستاده بود و به دعواشون گوش میکرد. شاید میتونست کاری کنه، جو مسموم بینشون رو از بین ببره...
اما نمیخواست!
حس میکرد این برای جفتشون بهتره...
تونی با پوزخندی گفت
+برای همین یه مشاور گی پیدا کردی تا این رو ثابت کنی؟؟؟
آنجلیک با عصبانیت جواب داد
_که بهم ثابت هم شد!! همونطور که به ایشون ثابت شد!!
و به جیمی اشاره کرد. دستش رو بالا برد و گفت
-من هنوز حرفی نزدم!
آنجلیک بی توجه بهش از جاش پاشد و انگشت تهدیدش رو به طرف تونی گرفت
_هیچ راهی نداری بجز اینکه...
و تونی هم با عصبانیت از جاش پاشد
+برای من خط و نشون نکش!!! واقعا فکرکردی تهدیدهات اثر داره؟
_اره مطمئنا تو نمیخوای پدر هموفوبیکت بفهمه که پسر عزیزدردونه اش گیه!!
با خنده جواب داد
+و اونوقت چی دست تورو میگیره این وسط؟...
به جز یه رسوایی چی نصیبت میشه؟... رابطه من و پدرم رو شکرآب کنی و بعدش چی!؟ من خیلی راحت میتونم تورو از زندگیم بیرون بندازم...
چشم ریز کرد و به طرف رفت
_اوه پس میخوای بازی کنی؟!...بچرخ تا بچرخیم آقای استارک!!
کیفش رو از روی مبل برداشت و روبه جیمز گفت
_ممنون این واقعا کمک کرد
و با سرعت از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید
جیمز نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت
-واااو....
تونی خودش رو روی مبل انداخت. درسته جلوی آنجلیک خودش رو قوی نشون داده بود که ترسی از فاش شدن این راز نداره... اما واقعا ترسیده بود
طوری که تمام سلول های بدنش از فکر بهش میپریدند...
نفهمید جیمز کی از اتاق بیرون رفت و با لیوان آبی در دست برگشت. لیوان رو به طرفش گرفت و به طرفش خم شد
-هی... خوبی؟ قیافه ات یه جوریه انگار هرلحظه ممکنه غش کنی...
تونی فقط سرتکون داد
-این آب رو بخور...
با دست های لرزونش لیوان رو گرفت و سرکشید و بعد لب گزید
جیمز صاف ایستاد و دست به کمر شد
-میدونی میخواستم بگم متاسفم که زندگیت به فاک رفت... ولی نیستم یه جورایی...
تونی برای موافقت حرفش سرتکون داد
+منم!...تا الان اینقدر راحت نشده بودم تو زندگیم!!
-پس فکرکنم تونستم یه کمکی بکنم...
و لبخند متواضعانه ای زد
پوزخندی زد و سر به زیر انداخت!
همین حالا زندگیش زیر و روشد...
ولی اون به تنها چیزی که میتونست فکرکنه این بود که چقدر فاصله اش با دیک جیمز کمه و اگه سرش رو کمی جلوتر ببره میون پای جیمز قرار میگیره...
-تهدیدهاش...
جیمز نگرانش شده بود. تونی لبخند زد
+همش تو خالیه...
میدونست هیچ کاری نمیتونه بکنه چون مدارکی ازش داشت که قطعا نمیتونست حرفی بزنه...
خیالش از این بابت راحت بود! خیلی وقت پیش این مسئله رو با وکیلش درمیون گذشته بود و به دنبال راه فراری از این ازدواج بود....
جیمز بهش نزدیک شد و شونه اش رو فشرد
-تو کار خوبی کردی تونی...یه رابطه سمی رو تموم کردی!!
فقط با شنیدن همین جمله نرم شده بود...
جیمز فقط کافی بود کمی ازش تعریف کنه تا اون مثل موم توی دستش شل بشه....
-این واقعا کار راحتی نبود...
-من...میتونم بغلت کنم؟
تونی ترسیده از جاش پرید
+نه!!!
و ناخودآگاه از جیمز فاصله گرفت
+من گی نیستم‌
با وحشت به زبون آورد و جیمز که از واکنشش شوکه شده بود سعی کرد به آرومش دعوتش کنه
دست هاشو بالا برد و با لحنی آروم زمزمه کرد
-منم نگفتم که هستی. تو تازه یه موقعیت حساس رو گذروندی... من فقط میخوام ابراز همدردی کنم...
تونی دلش برای اون آغوش پرمیکشید...
برای اون نزدیکی...
حسی که قراره تو بغلش داشته باشه...
حتی بوی عطر سرد و لیموییش که کل اتاق رو برداشته...
اما ترس درونیش مانعش میشد..
صدای پدرش توی ذهنش بهش نهیب میزد
نامطمئن گفت
+نمیخوام...
-اوکی... اوکی...
به مبل اشاره کرد
-بشین تو... حالت خوب نیست
+نه من... من باید یه کاری بکنم...
و به در خیره شد. حتی نمیدونست چیکار میخواد بکنه! اشک توی چشم هاش دوید و این بار روی گونه اش چکیده شد...
اون ممکن بود همه چیزش رو از دست بده...
چه مرگش شده؟!
این همه سال خودش رو کنترل نکرده بود که حالا اینجوری گند بخوره بهش!
جیمز با ناراحتی به طرف رفت و این بار بدون اینکه اجازه مقاومت کردن بهش بده به بغل کشیدش و دستشو توی موهاش برد و سرش رو به تخت سینه اش چسبوند
-چیزی نیست... همه چیز درست میشه!
و به آرومی مشغول نوازش بدن لرزان تونی شد. تونی به آرومی گریه میکرد و زیرلب زمزمه میکرد
+من گی نیستم...
+من گی نیستم...
-میدونم...من فقط اینجام که حالت رو خوب کنم! مگه بخاطر این بهم پول نمیدی؟
سرش رو از تخت سینه اش جدا کرد و تونی با بی میلی ازش فاصله گرفت. نمیخواست به این زودی اون آغوش مثل بهشت رو از دست بده.
جیمز دست هاشو دوطرف صورت تونی قاب کرد و گفت
-تو اینجایی که من حالت رو خوب کنم مگه نه؟...من مشاورتم...
تونی فقط سرش رو تکون داد
توی نگاه جیمز خیره موند
رگه های خاکستری و آبی چشم هاش که پرتلاطم بودند...
مگه چیزی میتونست از این قشنگ تر باشه؟!
حس میکرد اگه ثانیه ای بیشتر به اون چشم ها زل بزنه نتونه خودش رو کنترل کنه و کاری کنه که نباید...
پس سریع خودش رو عقب کشید و از جیمز فاصله گرفت
+من...
نگاهی به دور و ورش انداخت. انگار که به دنبال کلمات تو گوشه گوشه اتاق بگرده...
+من...
به طرف جیمز برگشت و با قلبی شکسته گفت
+من باید برم!
و قبل از اینکه جیمز بتونه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت‌

Sex TherapistWhere stories live. Discover now