بعداز راهی کردن تونی،خودش هم از خونه بیرون زد. باید یه نفری بجز تونی حرف میزد!
باید مطمئن میشد از این احساساتی که توی رگ هاش شعلهور شده...
از پسرش... که بیش از اندازه براش سوییت و دوستداشتنیه. درست مثل اینکه معجزه ای تو آسمون اتفاق افتاده و کائنات اون رو در مسیرش قرار دادن...
پسرش که حالا رفته تا با ترس هاش مقابله کنه و بخاطر جفتشون قوی باشه...
وحالا وقتشه که اون به مشکلات ذهنی خودش رسیدگی کنه!
نمیتونست با تونی دراین باره حرف بزنه، اما تقریبا مطمئن بود که اگه خبر رابطه اشون پخش بشه اون ممکنه شغلش رو از دست بده و حتی مدرکش باطل بشه...
اونم هرکسی نبود!! کسی که به اندازه تونی معروف باشه، سختی ماجرا بیشتر میکنه...
فشاری که روش بود رو حس میکرد، پس برای کمک به دوستش زنگ زد و برای اینکه ترغیبش کنه زودتر ببینتش به ناهار دعوتش کرد!
سم هیچوقت پیشنهاد غذا، اگه به حساب اون باشه رو رد نمیکرد...
سم هم مثل جیمز نظامی بوده و بعداز مدتی خدمت حالا به عنوان مشاور توی ارگانی فعالیت میکنه و مسئول مشاوره های گروهی به سربازهایی مثل خودشه تا کمکشون کنه که از اون اختلاط روانی بعداز جنگ راحت تر گذر کنند...
آشنایی اون دوهم به همین شکل بود! جیمز به واسطه آشنایی با این ارگان وارد مشاوره گروهی شده بود و داستانش رو به اشتراک گذاشت و بعد، خیلی سریع با سم آشنا شد و نقطه نظرات مشابهشون باعث شد دوست های خوبی برای هم بشن!!
جیمز با اضطراب نگاهی به سم انداخت که با آسودگی مشغول خوردن غذاش بود. تکه ای از استیکش رو برید و توی دهانش گذاشت و به زور قورت داد...
سم کمی بهش خیره شد و بعد دست از غذاش کشید
-خب من منتظرم!
جیمز ابرو بالا انداخت و به صندلیش تکیه داد
+اینقدر واضحه؟
-اره تو خیلی بدبخت به نظر میای... درست شبیه آخرین هفته من با فردی...
سم گفت و صورتش با یادآوری اون زمان جمع شد
-گاااد قول داده بودم دیگه هیچوقت اسمشو نیارم!!
+و من همچنان متذکر میشم که بهت گفته بودم...
سم دستش رو به معنای تسلیم بالا برد و گفت
-اره اره میدونم تاحالا میلیون ها بار متذکر شدی...
چشم غره ای به جیمز رفت و ادامه داد
-بنظر واسه یه قرن پیش بود!!... هییی ولی تو الان باید میگفتی که: نه درحد فردی بد نیست باکی!
سرش رو تکون داد و نامطمئن گفت
+نیست...
و توی جاش جابه جا شد
+راستش خیلی پیچیده است
سم دستاشو درهم حلقه کرد و روی میز گذاشت
-میشنوم!
+خب اوکی... یه زوجی رو هفته پیش داشتم که، نتونستم کمکی بهشون بکنم و از هم جداشدن...
ابروهای سم از تعجب بالا رفت و گفت
-اوه وقتی اینقدر ریلکس داری از اینجای داستان تعریف میکنی یعنی یه جورایی قراره گند بخوره به شغلت مگه نه؟
هیسه ای کشید و اخمی رو پیشونیش نشست
+اره....
+دقیقا درهمون حد بد!!!
میدونست سم باهمین جمله نصف داستان رو فهمیده...
+اما خب... اوکی... اون واقعا خوبه سم... خوشگل و جذابه، با هر تعریف من سریع واکنش نشون میده و گونه اش از خجالت سرخ میشه... سم... اون منو ددی صدا میکنه!
سم خندید و گفت
-اوه پس کریپتونت رو پیدا کرده...
+گااااد اره... اولین بار که دیدمش...
سم سریع اضافه کرد
-وقتی با "زنش" اومده بود دفترت دیگه؟
+عام... اره...
جیمز جوری گفت انگار که اصلا نکته مهمی نیست!
+از همون اول یه وایبی بهم میداد... میدونی... میتونستم حسش کنم! ولی خودش رو کنترل میکردم.... دقیقا مطمئن نبودم چی باید فکرکنم درباره اش و خب دفعه دوم که دیدمش... تمام اون حرکات تدافعیش از بین رفته بود! و بعدش... گاد... سم اون واقعا کیوته... و چشمایی داره که وقتی گریه میکنه صدبرابر خواستنی تر میشه...
سم چشمی گردوند و دستشو روی میز به طرف جیمز برد
-باکی! من چرا اینجام؟؟؟ اینجام که تو قانعم کنی بهتراز اون توی پسرای گیی که باهاشون قرار گذاشتی وجود نداره؟؟
+اخه میدونی... با هدفی انجامش نمیده... چون تاحالا انجامش نداده بوده...
شوکه شده داد زد
-چییییی؟ یعنی تاحالا کام اوت نکرده بوده؟؟
+صداتو بیار پایین لعنتی!...
جیمز گفت و به گوشه چشم نگاهی به اطرافشون انداخت و زسر لب غرید
+بهت گفتم پیچیده اس!
-خب معلومه که هست!! بزن به چاک سریع باکی! این رابطه عاقبت خوشی نداره....
+سم...
با حرص ادامه داد
-تو قراره شغلت رو بخاطر یکی که حتی خودش هم درست نمیدونه چی میخواد از دست بدی؟ اون هیچ تجربه ای تو این زمینه نداره جیمز! اصلا چند سالش هست؟
لب تر کرد و بعداز چند لحظه مکث گفت
+فکرکنم....۲۹ یا ۳۰...
سم به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد
-حدس میزدم... ازت کوچکترم هست! و تو چی؟ تو بودی که اون روی گیش رو بیرون کشیدی اره؟
جیمز شونه بالا انداخت و لبخندی روی لب هاش نشست
+خب اره... میدونی که چطوری پسرا به طرفم کشیده میشن...
-خفه شو!!!! اگه دوباره میخوای بحث اون دوقلوهارو پیش بکشی تورو همینجا بین دوراهیت ول میکنم و میرم عوضی!
خندید و صادقانه جواب داد
+خب خب... راست میگی... ولی دلیل قانع کننده ای وجود داره که اون چرا تاحالا کام اوت نکرده... درواقع میترسیده که نیازش رو نشون بده!!
-بزار حدس بزنم! از گی ها میترسیده؟ بحثشو عوض میکرده؟
+اره سم... من واقعا به کمکت نیاز دارم! قضاوت هاتو بزار کنار و یه راه چاره جلو پام بزار! من خیلیییی جاها بهت کمک کردم عوضی تو بهم کلی بدهکاری باید قرضتو برگردونی دیگه نه!؟
سم دوباره به جلو خم شد و مستقیم توی چشم هاش زل زد
-باشه... قبول.. سعیم رو میکنم..
+مرسی واقعا شِتهد!!
و سم از شنیدن لقبی که جیمز بهش داد خندید و گفت
-خب بزار از اول پیش بریم
-تو وارد به رابطه ددی/بوی با مریضت که تا قبل این هیچ ذهنیتی راجع به گرایشش نداشته شدی!
جیمز سرتکون داد و اضافه کرد
+مریض سابقم... اون دیگه بهم مراجعه نمیکنه
و سم هم به حالت مسخره سرتکون داد
-اوه اره مریض سابقِ تازه جدا شده از زنش!!
+خفه شو!!
-من فقط دارم حقیقت هارو میگم ددی!!
جیمز نتونست خودش رو کنترل کنه و از لحن سم موقع گفتن ددی به خنده افتاد و بعد گلوی صاف کرد و گفت
+صبرکن! قراره بدترهم بشه
-چطور؟!
+اون... مشهوره... سلبریتی یا هرفاک دیگه ای که بهش میگن... و اگه ما باهم بمونیم حتما زن سابقش متوجه میشه و رابطه امون رو گزارش میکنه!!
سم با گیجی جواب داد
-خب تمومش کن همین الان جیمز!!!
وقتی سم از اسم واقعیش استفاده میکرد یعنی واقعا جدی شده بود!
-برام مهم نیست چقدر معروفه و چقدر جذابه و چقدر کیوت میشه وقتی گریه میکنه و صدات میکنه ددی!! این شغلته جیمز! و یه ماه دیگه وقتی به خاک سیاه نشستی و روی کاناپه من خوابیدی و از تمام تصمیم هایی که گرفتی پشیمون بودی، من کنارت میشینم و تمام مکالمات امروز رو بهت یادآوری میکنم!! واقعا دلت میخواد تا آخر عمر از من بشنوی که "دیدی بهت گفتم؟"
جیمز اگه مبخواست صادق باشه، این قسمت حرف هاشو قبول داشت
-کلا چندباره که همدیگه رو میبینید؟
+چندبار...
جیمز شونه بالا انداخت
-یه عدد بگو
+اینش مهم نیست سم!! این رابطه یه حس معنی داری داره...
-خفه شو احمق جون!حدس میزدم حتی بیشتراز انگشت های دست هم نشه!! نصیحت منو میخوای؟! تمومش کن... این فاکی رو همین الان تموم کن!!!
چند روز مرخصی بگیر تا میتونی از اینجا دورشو بگرد یه پسر دیگه پیدا کن که بهت بگه ددی و اینقدر بکنش تا فکر اون از سرت بره بیرون...
دستی به شقیقه هاش کشید و کلافه گفت
+سم!!! اون شکلی نیست که با کردن بقیه فکر تونی از سرم بره بیرون!!
-پس اسمش تونیه...
-فامیلیش چیه؟
جیمز به جای جواب دادن سوالش، گفت
+من میدونم سم که حق با توعه....ولی خودت هم خوب میدونی من آدم محتاطیم! و اگه الان اینقدر دارم احمقانه رفتار میکنم حتما اون...
لب گزید و ادامه حرفش رو خورد
سم با عصبانیت گفت
-حتما اون چی؟؟ جمله فاکیت رو تموم کن!!
با تردید بین گفتن و نگفتن بالاخره لب باز کرد و گفت
+اوکی میدونم قراره از گفتنش پشیمون بشم ولی... اگه چیزی به اسم نیمه گمشده وجود داشته باشه، مطمئنم اون خودشه... اون نیمه گمشده منه...
و دقیقا به محض اعترافش، از خودش و حرفی که زده بود متنفر شد...
خب اخه فاک... اصلا اونا مگه چقدر همدیگه رو میشناسند که جیمز این حرف رو بزنه!؟
سم با تعجب بهش خیره موند و بعد توی جاش نیم خیز شد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت
-داری دستم میندازی؟ دوربین مخفی چیزیه؟!
+سم خواهش میکنم
و ملتمسانه بهش خیره شد
-خب اینجوری که مشخصه تو تصمیمت رو گرفتی!!دیگه حرف زدن بامن به چه دردت میخوره...
جیمز به جلو خم شد و شمرده شروع به توضیح کرد
+ببین... من اونقدر میشناسمش که بگم اون شدیدا آسیب پذیره! اون خودش رو کاملا تسلیم من کرده و من دلم میخواد تمامش رو داشته باشم... فاک حتی یک هفته از شروع رابطه امون نگذشته و من دارم به آینده و ازدواجمون فکرمیکنم!! اما... عذاب وجدانم راحتم نمیزاره... میترسم این وسط اشتباه کرده باشم! که از این روحیه آسیب پذیرش سواستفاده کرده باشم.... اون الان تو وضعیت خوبی نیست و من... گاد سم فکرنمیکنم این منصفانه باشه...
-منصفانه باشه!؟؟... باکی تو داره شغلت رو میزاری وسط!! تمام زندگیت رو... میگی معروفه! پس اگه گندی بخوره به رابطه اتون اسمت رو سر زبون ها میندازه باکی...
لحظه ای نفس گرفت و بعد با آرامش ادامه داد
-میفهمی این قضیه چقدر میتونه برات بد باشه؟؟ اصلا میتونی به خودش اطمینان کنی که اگه بینتون شکرآب شد گزارشت رو نده؟
جیمز به چشم های سم خیره شد.
میتونست مطمئن باشه؟
مگه چقدر همدیگه رو میشناختند؟
اگه میخواست خوشبینانه بهش نگاه کنه میگفت نه، اون هیچوقت اینکارو نمیکنه...
ولی مطمئن نبود!!
+نمیدونم....ولی حس میکنم اگه میدونست من تو چه دوراهی هستم همین الان تمومش میکرد! اون به هیچوجه نمیتونه این رو قبول کنه که شغل من بخاطر اون تو خطر بیوفته!!... از این بابت مطمئنم. اون حاضره خودش رو و حسش رو قربانی کنه که مشکلی برای من پیش نیاد!!
سم نفسش رو با صدا بیرون داد و بعداز چند بار سرتکون دادن گفت
-نمیدونم چی بگم باکی...ممکنه برگردی و بگی این بهترین تصمیم زندگیت بوده و یا شاید بیای و بگی که بدترینش بوده!!
جیمز سرتکون داد
+فقط امیدوارم بخاطر اون هم شده کار درست رو انجام بدم... میدونم بهم نیاز داره و خدامیدونه که چقدر بهش نیاز دارم... نمیخوام این وسط بترسم که نکنه درحقش بی انصافی کردم و اون لیاقت بهتراز من رو داشت....
-فاک باکی جمع کن خودتو!!! تو این کارو نمیکنی... من میشناسمت... تو همچنین آدمی نیستی!!
+امیدوارم!... مطمئنم وقتی ببینیش متوجه تمام اینا بشی..
ابروش رو بالا انداخت و با تعجب گفت
-اوه پس قراره ببینمش؟!
+اره... راستش اینم یه خواهش دیگه بود که ازت داشتم! میخوام به عنوان مشاور کنارش باشی. از اونجایی که من دیگه نمیتونم...
-و اون به مشاوره نیاز داره؟
+میخوام مطمئن باشم با کسی غیراز منم حرف میزنه و تو باید درست راهنماییش کنی سم فهمیدی؟!! اگه حس کردی جدا شدنش از من براش بهتره باید بهش بگی خب؟
-تو داری منو میکشی مرد!!
سم مردد بین پرسیدن و نپرسیدن آخر گفت
-نگفتی فامیلیش چیه...
جیمز مکثی کرد و بعداز کمی سبک و سنگین کردنش بالاخره گفت
+عام... توکه درنهایت قراره ببینیش پس فرقی نداره گفتن و نگفتنش...
+استارک...
سم با ناباوری داد زد
-چیییی؟؟؟؟؟؟
-تونی استارک؟؟
-فاکینگ شت!!
-فراموش کن هرچی که گفتم! اون هرکسی نیست!! طرف تونی فاکینگ استارکه!!!
+پس تمام حرف هایی که راجع به آسیب پذیریش گفتم چی میشه؟
-اوکی باکی گوش کن به من! برای اولین بار تو زندگیت حق با تو بود و من اشتباه میکردم!! راضی شدی؟؟ نیمه گمشده یا هرکوفت دیگه... ولی ولش نکن!! اون لعنتی اسمش تو مجله ها به عنوان هات ترین سلبریتیِ!!
جیمز با یادآوری سکس چندساعت قبلشون سرتکون داد
+اوهوم....
-و اون واقعا گیه... اوه گاد حالا میفهمم چرا پیچیده اس!!
و جیمز دوباره سرتکون داد. سم با لبخندی گشاده گفت
-خب من کی قراره ببینمش؟
.
بعداز یه روز سخت کاری بالاخره به خونه برگشته بود. از لحظه ورودش احساس عجیبی داشت! انگار بعداز سال ها به خونه برگشته ، با اینکه فقط دوشب پیش جیمز بوده...
آب دهانش رو قورت داد و با استرس به داخل رفت. وکیلش مطلعش کرده بود که آنجلیک تمام وسایلش رو جمع کرده و رفته. اما اون هنوزم ترس عجیبی داشت از دیدنش...
نه اینکه از خودش بترسه، از بازگشت تمام اون احساسات اذیت کننده میترسید...
که به یاد بیاره چقدر رقت انگیز بود و چقدر احمقانه خودش رو فریب میداد...
چقدر تمام اون بهانه ها حالا بنظرش مسخره میومدن...
با ورودش به خونه متوجه گلدون های شکسته شد و پوفی کشید.
آنجلیک نمیتونست خروجش رو بیشتراز این دراماتیک کنه!!
حتما این کارو کرده بود تا تونی رو ناراحت کنه
اما...
تنها حسی که تونی نداشت ناراحتی بود
درواقع بیشتر احساس آزادی میکرد تا غم و اندوه
انگار بالاخره باری که چندین ساله با خودش حمل میکردو زمین گذاشته و سبک شده...
پله هارو بالا رفت تا وارد اتاق خواب شد
سری به تمام کشوها بیرون اومده و خالی شده تکون داد و خندید...
آنجلیک واقعا همه چیزش رو برده بود!!
خنده اش با دیدن برگه ای که روی تخت بود شدت گرفت. نگاهی به «برو به جهنم»اش انداخت و با گفتن «حتما» برگه رو به کناری انداخت و خودش رو روی تخت انداخت و با فکر جیمز لبخندی روی لبش نقش بست!
ددیش...
هیچوقت تصور نمیکرد دربرابر یه نفر اینقدر نرم بشه که ددی صداش کنه...
گوشیش رو از جیبش درآورد و درجواب پیام «کجایی» که همون لحظه براش اومده بود نوشت
«تازه رسیدم خونه»
و باکی خیلی سریع جوابش رو داد
«خوبه. منم تو دفترمم.ناهار خوردی؟»
لبخندش ناخودآگاه عمیق شد.
ددیش حواسش بهش بود
«اره... توچی؟»
«منم...»
توی جاش چرخید و دمر دراز کشید و با وجود دردی که هنوزم احساسش میکرد، نوشت
«میشه ببینمت؟... میتونی بیای اینجا؟»
این چه فکر احمقانه ای بود؟
جیمز واقعا مغزش رو به فاک داده بود!!
اون حتی نمیتونست درست بشینه و با این حالش بازهم دلش میخواست انجامش بده...
متاسفانه یا خوشبختانه چیزی درباره اش وجود داشت که نمیتونست ازش دست بکشه...
«دلم میخواد بیبی... ولی امروز خیلی شلوغم. فکرنمیکنم امشب بتونیم همو ببینیم!»
ناراحت شده تایپ کرد
«باشه...»
و سعی کرد منطقی باشه اما اشک تو چشم هاش جمع شده بود!!
«تو نمیخوای بهم بگی امروز چی؟... چیکار کردی؟»
بغضش رو قورت داد و نوشت
«با بابام حرف زدم»
«خب»
«متاسفم... مجبور شدم دروغ بگم!! گفتم یه شوخی بچه گانه بوده که دوستام باهام داشتن و...»
منتظر نظر جیمز سد و وقتی دید جوابی نداده با استرس تایپ کرد
«نمیتونم الان اینکارو بکنم جیمز!»
«به زمان نیاز دارم»
«باید شرکت رو آماده کنم»
«نمیخوام از دستش بدم و میخوام تلاشم رو بکنم و فشارم رو روی هیئت رئیسه بیارم که اگه هاوارد هم بخواد نتونه کنارم بزاره و چیزی که مال منه رو از چنگم دربیاره...»
با دیدن تایپینگ جیمز نفس راحتی کشید و منتظر بهش خیره شد
«اینکه خیلی خوبه هانی... اگه بتونی این کارو بکنی...»
«مطمئنم از پسش برمیای... این حق توعه که خوشحال باشی تونی...»
نیمچه لبخندی زد و سرتکون داد
«تونی من باید برم.... اما شب باهم حرف میزنیم باشه؟ هروقت خواستی بخوابی، لخت شو و برو توی تخت و بهم زنگ بزن بیبی...»
تونی به اموجی چشمکزن جیمز خندید و درحالی که لب میگزید نوشت
«باشه...»
و دوباره به پهلو چرخید و به سقف زل زد
لبخند احمقانه روی صورتش رو نمیتونست جمع کنه و این همش تقصیر جیمز بود!
خودش هم نمیدونست چرا باید از سکس فون با کسی که به تازگی سکس داشته هیجان زده بشه، ولی شده بود!!!
حتی تصور شنیدن صدای جیمز وقتی توی گوشش حرفای سوییت میزنه اگرچه بهتراز دیدار حضوریشون نبود، اما میتونست درهمون اندازه هم خوب باشه...
اون فقط با حرف هاش میتونست تونی روتحریک کنه!!
بعداز چند دقیقه خیال پردازی بالاخره از جاش پاشد و اول کمی خونه رو مرتب کرد و بعد سفارش غذا داد و درحالی که میخورد به ساعت خیره موند.
نمیدونست چه زمانی باید زنگ بزنه...
بعداز شام، تصمیم به حمام سریعی گرفت و بعداز اینکه کمی سرش سبک شد، برهنه خودش رو روی تخت انداخت و شماره جیمز رو گرفت
توی ذهنش یاداشتی گذاشت که اسم جیمز رو توی گوشیش به ددی تغییر بده و از تصورش خندید!
جیمز بعداز چند بوق جواب داد
+هی تونی!!!
-های....
با شنیدن صداش هاتش از پشت خط به مراتب آروم تر شده بود! گاددد اون حتی پشت تلفن جذاب ترهم به نظر میرسید.
+من تازه برگشتم خونه اشکالی نداره اگه بزارم رو اسپیکر؟؟
-نه...
جیمز درحال درآوردن لباسش گوشیش رو روی اسپیکر مقابلش گذاشت و گفت
+اوکی خوبه
تونی متوجه شد که صداش از کمی دورتر شنیده میشه
-خوبم!... همه چیز خوبه!... روز تو چطور گذشت؟
اون فقط میخواست صدای ددیش رو وقتی که داره حرف میزنه بشنوه! ناخودآگاه دستش به طرف دیکش رفت و مشغول آماده کردن خودش شد
+خوب بود! امروز با دوستم بیرون بودم. سم هم مثل من مشاوره و گرایشش شبیه به ماست....اگه تو مشکلی نداری، دوست دارم بری پیشش برای مشاوره...
تونی دست نگه داشت!
دوستش...
ناخودآگاه توی دلش خالی شد...
تاحالا به این موضوع فکرنکرده بود!! که جیمز بجز اون با مردهای دیگه ای هم رفت و آمد داره...
دوست هاش... مراجعینش...
اوه شت...
حسادت توی خونش رفت با ترس به لکنت افتاد
-دوستت...اون... مشاوره؟!
+سم... اره...
و تونی جوابی نداد...
درواقع جوابی نداشت که بده!! پوست لبش رو با اضطراب میجوید و ساکت بود.
جیمز گوشی رو از حالت اسپیکر خارج کرد و روی گوشش گذاشت و نگران پرسید
+چیزی شده تونی
-نمیدونم...
اون نمیتونست چیزی رو از جیمز مخفی کنه
-من... فاک این خیلی مسخره اس...
+بگو
-فکرمیکنم نمیتونم خودم رو کنترل کنم و حسودی نکنم...
-این فقط...
-فکرکنم حتی تصور اینکه کنار یه مرد دیگه ببینمت این حس رو بهم بده
-وگاد... قسمت خنده دارش اینکه حتی برام مهم نیست اون شخص گی باشه یانه...
جیمز به آرومی توضیح داد
+درواقع سم بایِ... ولی رابطه استریت رو ترجیح میده و اینکه! تو نباید نگران چیزی باشی بیبی... من بهتراز تو هیچ کجا پیدا نمیکنم کیتن...
آب دهنش رو با استرس قورت داد. تعریف جیمز اگرچه قوت قلب بود،ولی کافی نبود!
اون باید سم رو از نزدیک میدید تا مطمئن بشه...
یک لحظه از افکار خودش ترسید...
-مرسی... ددی
+خب حالا میری پیشش؟ یه بار فقط برای امتحان!؟
-اوهوم...
+خوبه...
لبخندی زد و ساکت موند
+تو میدونی که همون اندازه ای که تو برای منی، من برای توام دیگه بیبی؟؟
+هیچ پسری نمیتونه دیک منو صاحب بشه کیتن مطمئن باش!
تونی ناله ای کرد و دستش به آرومی به طرف دیکش برگشت. چند بار بالا و پایین بردن دستش کافی بود تا دیکش سفت بشه و آماده ارضا شدن...
+تو هنوزم درد داری بیبی؟؟ اون یادآور اینکه من چقدر دوست دارم!!
اوه اره هنوز همون درد لذت بخش رو داشت! لب پایینش رو با لذت مکید
+و همینقدر دوست دارم... تو منو دیوونه میکنی تونی! تو و اون عص خوشگلت!!
-آه ددی...
+تو پسرخوبی منی مگه نه؟... امروز که به خودت دست نزدی؟؟
-نه ددی...
با اینکه سخت بود اما انجامش داده بود! چون میخواست خوب بمونه و ددیش بهش افتخار کنه...
+حالا چی؟... دستات کجاست بیبی؟
مثل پسربچه هایی که درحال ارتکاب جرم دستگیر شده باشه، مظلوم جواب داد
-روی دیکم...
جیمز جدی گفت
+چرا؟
-من... من فقط خیلی میخوامت ددی.... من دیگه نمیتونم! میشه بیام؟
+نه تونی دستت رو بردار و بزار پشت سرت! ما فقط داریم حرف میزنیم پسرخوب...
با بی میلی دستش رو از روی دیکش برداشت و پشت سرش گذاشت و گفت
-خواهش میکنم ددی... این کافی نیست من بیشتر میخوام!!!
و تقریبا با گفتنش به گریه افتاد
+میدونم بیبی... این یه سکس فونه، تو قراره به همه اون چیزایی که امشب نداری فکرکنی و فانتزی های جدید بسازی... بگو ببینم چطور دوست داری ارضا بشی؟ الان چی توی ذهنت میگذره...
تونی چشم هاشو بست و تصورکرد
-میخوام... میخوام حسش کنم توی سوراخم...
+چی رو تونی من توضیحات بیشتری نیاز دارم!
جیمز گفت و خندید. خودش هم میدونست گاهی چقدر بدجنس میشه...
-دیکت... دیکت رو میخوام!!
+میخوای روش سواری کنی؟
درحال که هنوز چشم هاش بسته بود، سرش رو تکون داد
-اوه اره...
+ولی مطمئنم قراره حسابی دردناک باشه!!
سرش رو به طرفین تکون داد
-مهم نیست ددی من میخوامش...
جیمز دوباره خندید و قلب تونی با شنیدنش ضعف رفت
+لیتل بچ.... نمیخوای سوراخت رو برام آماده کنی؟ لوب داری؟
-اوهوم...
تونی دستشو آغشته به لوب کرد و به طرف سوراخش برد
+یه انگشت بیبی...
با ورود انگشتش از درد ناله کشید و لب گزید
-آه ددی...
+اوه بیبی بوی... درد داری؟
تونی میون نفس زدناش بریده بریده گفت
-برای... تو...
+معلومه که برای منه... همش برای منه... چون تو برای منی بیبی...
و تونی با ناله حرفش رو تایید کرد
+گاددد سوییت بوی... اگه همینجوری برام ناله کنی ارضا میشم بیبی... تو اینو نمیخوای؟ تو کام ددیت رو نمیخوای؟؟
تونی سریع جواب داد
-چرا چرا... میخوام...برای منه...
+اره؟ تو قورتش میدی؟
سرش رو تکون داد و زبون روی لب هاش کشید
-همشو
و با تصورش آب دهانش رو قورت داد.
نزدیک به ارضا شدن بود. اما نمیتونست به دیکش دست بزنه و این حال کلافه ای که داشت، فقط وفقط با تصور ارضا شدنش به دستور ددیش، لذت میبرد...
+بگو ببینم تونی تونستی خودت رو برای دیک ددیت آماده کنی؟ تو خیلی تنگی بیبی... این برام خیلی سخت بود که اولین بار واردت بشم! نباید اینجوری باشه مگه نه؟
با خجالت جواب داد
-نه ددی...
+اره سوییت بوی... سوراخت رو برای دیک ددیت آماده کن...
خودش رو بالا و پایین برد و با خوردن انگشتش به پروستاتش آهی از سر لذت کشید و با ناله گفت
-اوه ددی... میشه بیام؟!
+وقتی اینقدر سوییت میپرسی مگه میتونم بگم نه؟
+برای من بیا بیبی بوی...
چشم هاشو بست و دستشو به طرف دیکش برد. اولین فشاری که بهش آورد، تمام کامش خالی شد و آهی کشید
-آه... آه... ددی...
ضربان قلبش بالا رفته بود. این چیزی بهتراز عالی بود...
چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه و بعد وقتی جیمز مطمئن شد که حالش بهتره گفت
+حالا من بهت نیاز دارم سوییت بوی... بگو ببینم فردا که همدیگه رو ببینیم چی میخوای به دیکم بدی؟
لب از هم باز کرد و با یادآوری دیک گنده جیمز، لب گزید
-خواهش میکنم... دهنم... دهنم رو به فاک بده
+گاد تونی...
جیمز قبلتر بچ خطابش کرده بود، پس بهتر بود مثل یه بچ حرف میزد تا کام ددیش رو بیاره...
-من میخوام حسش کنم! هیچوقت این کارو نکردم... میخوام.... میخوام کامت رو... همشو... تو قول دادی به من... باید دهنم رو به فاک بدی!!
صدای ناله ها جیمز شدت گرفت و بعد تونی متوجه ارضا شدنش شد و لبخند رضایتمندی روی لب هاش نشست
قطعا قدرتی توی این کار بود
که اینقدر خواستنی باشی که مردت فقط با حرف هات ارضا بشه...
جیمز درحالی که نفس نفس میزد گفت
+این عالی بود تونی...
سرتکون داد و سرش رو به طرف بالشت برد و چشم هاش سنگین شد
-اوهوم... من خیلی خسته ام ددی...
+اوه بیبی بوی... منم همینطور!...فردا میبینمت باشه؟
تونی با خوابالودی جواب داد
-و روزهای بعدش...
و چشم هاشو بست. جیمز با یادآوریش لبخندش عمیق شد و با اطمینان گفت
+و روزهای بعدش...
YOU ARE READING
Sex Therapist
Fanfictionشیپ: تونی و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: تونی استارک، پسر استارک بزرگ که مخفیانه گی، برای رسیدن به میراث خانوادگیش و اصرار پدر هموفوبیکش، تن به ازدواج با دختری میده که هیچ علاقه ای بهش نداشته و حالا بعداز چند سال درحالی که هاوارد استارک انتظار در ب...