لخت،توی بغل جیمز نشسته بود و به آرومی خودش رو روی پاش تکون میداد.
پاهای خودش، دور کمر جیمز حلقه شده بودند و با سری سبک شده و ذهنی که توی خلأ شناور بود، سرش رو تو گردن جیمز فرو برده و بوی سرد و لیموییش رو با نفس های عمیق توی ریه اش فرو میداد و گاهی زبون روی گردنش میکشید.
هیچ مشروبی تاحالا به این حال و هوا نبرده بودش...
انگار مرده بود و اینجا بهشتشه...
جیمز به آرامی با سوراخش بازی میکرد و در حالی که انگشتاش آغشته به لوب بودند دو انگشتش رو واردش میکرد و بیرون میاورد.
اون تاحالا سکس نداشته بود! تاحالا حتی میترسید انگشتش رو عقب ببره و بهش دست بزنه!
بهش اون نقطه ممنوعه ای بود که از ترسش هیچوقت بهش نزدیک نمیشد...
اما حالا جیمز با آرامشش وحرف های سوییتی که هرلحظه توی گوشش میزد و لذتی وصف نشدنی رو حس میکرد. جوری که تمام خودکنترلی هاش رو فراموش کنه و دل بده به خواسته ددیش...
درست مثل این میمونست که جیمز دو سیم اتصالی توی مغزش رو بهم وصل کرده بود و بعداز اون، تمام داستان های مسخره و بهونه ها و توجیه هایی که برای خودش میاورد دود شد و به هوا رفت!
همونطورکه سرش رو تو گردن جیمز مخفی کرده بود به سختی به حرف اومد
-خواهش میکنم...
جیمز جوابش رو با ملایمت داد
+چی بیبی...؟
خودش رو کمی بالا و بعد پایین کشید و ملتماسانه گفت
-میخوامش...ددی..
+بگو کجا تا بهت بدم سوییت بوی!
تونی نمیتونست به زبون بیاره...
هنوز از گفتنش شرم داشت. گونه اش سرخ شد و سرش رو بیشتر توی گودی گردن جیمز برد
+تونی؟!... اینجا؟
جیمز گفت و انگشت دور سوراخش کشید
+بگو بیبی...
ثانیه ای صبرکرد و وقتی هیچ کلمه ای از بین لب های بهم دوخته شده تونی بیرون نیومد گفت
+نمیخوای حرف بزنی؟
و تونی سرش رو به علامت نه تکون داد. جیمز شونه اش رو بوسید و دستشو دوطرف پهلوهاش قرار داد و گفت
+باشه بیبی.... من بهت قول دادم مگه نه؟... یه جوری به فاک بدمت که بفهمی واقعیه....
تونی به آرومی ناله کرد.
+البته... نه فقط امشب!... از فردا تا یه هفته روی هر صندلی که بشینی یادت میاد که واقعیه...
تونی از تصور درد لذت بخشش آهی کشید ولی با بازیگوشی سرش رو به معنای نه تکون داد
+نه؟.... اره خب تا وقتی پای ددی هست چرا رو صندلی بشینی!؟
اره این همون چیزی بود که میخواست.
شب تو بغلش به خواب بره و صبح روی پاش بشینه و صبحونه اشون رو باهم بخورن!
این تصورش از یه آینده رویایی بود...
هر ساعت و هر روزشون تو بغل هم، بدون هیچ فاصله ای...
+تو باعث شدی صبوریمو از دست بدم! تو و این بدن خوشگلت...
تونی دوباره زیرلب آه کشید. چیزی به وارد شدن دیک ددیش به سوراخش نمونده بود و اون نمیخواست تا قبل ازش ارضا بشه...
اگه جیمز اجازه میداد...
+اوه تونی تو نمیدونی چقدر خوشگلی...
+چقدر بی نقصی...
ضربان قلبش از تعریفات جیمز هرلحظه بالاتر میرفت. کنترل خودش با این حرفا هرلحظه سخت میشد...
+تو مال منی مگه نه؟
-ددی...
تونی گفت و همراه باهاش نفس حبس شده اش رو آزاد کرد
-جانم ییبی...
+من... دارم... میام...
حرف زدن براش سخت بود! اما سخت تراز اون نگهداشتن خودش بعداز حرف های جیمز بود
معلومه که برای اون بود!
تمامش...
حتی اگه به زبون نمیاورد، جوری که بدنش خودش رو دراختیارش قرار داده بود نشون میداد که همه چیزش برای اونه...
دیگه راه برگشتی نداشت...
نه اینکه پشیمون شده باشه!
اما دوست داشت اینطور فکر کنه
که جیمز انتخابش کرده و به جای جفتشون تصمیم گرفته...
درواقع که اینطور نبود!
همه توی مغز فاکدآپ تونی همه چیز به این شک پیش میرفت..
ددیش همه چیز رو میدونست و قرار بود کمکش کنه!
اون هرکاری بکنه درسته...
جیمز دیکش رو به آرومی واردش کرد و آهی از سر لذت کشید و تونی به دنبالش از درد نالید
کمی توی جاش جابه جا شد و جیمز متوجه دیک متورم شده اش شد
+بیا بیبی...
و تونی با اولین اشاره دست جیمز به دیکش تمام کامش رو روی تن جیمز و خودش خالی کرد و زیر دست های جیمز لرزید و ارضا شد
-اه... اه.. ددی... مرسی ددی مرسی...
جیمز خندید و دیکش رو بیشتراز قبل داخلش برد
+مرسی از خودت... بیبی بوی... بدنت حس بی نظیری داره... فقط واسه منه مگه نه؟
تونی سری تکون داد وبه آرومی زمزمه کرد
-ددی...
جیمز با اینکه نتونسته بود تمام دیکش رو داخلش ببره با چند ضربه ارضا شد و خودش رو کمی عقب برد.
انتظاری بیشتراز این برای بار اول نداشت
تونی واقعا تنگ بود...
و اگه بیشتراز این داخلش ضربه میزد قطعا دیکش کبود میشد...
تونی بنظر آروم شده بود..
و با چشمانی خوابالو،سرش رو روی سینه جیمز گذاشته بود...
+نمیدونم احمقانه به نظر میرسه یانه... ولی حس میکنم تو تمام این مدت منتظر من بودی...
تونی چشم هاشو کامل بست و به اهنگ صدای جیمز گوش کرد
+همونطور که من منتظر تو بودم. با عقل جور درمیاد؟
جیمز سرش دور دستاش قاب گرفت و بالا برد و بوسه ای کوتاه روی لب هاش زد
+تو برای منی... همونطور که من برای توام
و تونی با چشم هایی خمار پلک برهم زد و تایید کرد.
دیگه چیزی بعداز اون رو به خاطر نداشت
اصلا نفهمید چطور و کجا به خواب رفت...
صبح با ورود اولین بارقه های خورشید به آرومی خواب از چشم هاش رفت و پلک هاش پرید تا باز بشه.
از بچگی آدم سحرخیزی نبود و اگر مجبور بود، همیشه به سختی از خواب صبح میگذشت.
اما اون روز انگار چیزی عوض شده بود
آروم خوابید و صبحش با آرامش از خواب پاشد
بدون استرس، و هیچ نگرانی مزاحمی که ذهنش رو بجوه و آروم و قرار رو ازش بگیره
متوجه دستی که دور بدنش حلقه شده، شد.
بدنش تو بدن جیمز قفل شده بود! به طوری که حتی راهی برای تکون خوردن هم نداشت
وسوسه شده بود تا برگرده و نگاهی به بدنش بندازه...
دیروزش توی یه مه شناوری از اتفاقات میگذشت
حتی نمیتونست کنارهم بچیندشون و بگه این اتفاق اول افتاد و این دوم...
فکرمیکرد این همون قسمتی از ذهنه بهش میگن خلاذهنی...
همه چیز وقتی توی اون حالت باشی به خواب میمونه تا واقعیت...
و واقعا سخت بود یادآوریشون
و حتی واقعی بودنشون...
اما خب... بدن های لخت چسبیده بهمشون یادآور خوبی بود که تمامشون واقعی بوده...
تونی سرش رو از روی بالشت کمی بالا برد تا حداقل بتونه دیک جیمز رو دید بزنه
دیکی که حالا به عصش چسبیده بود!
دوست داشت ببینتش
توی دهنش ببره و سفت شدنش رو توی دهنش حس کنه و سنگینیش رو روی زبونش...
تاحالا انجامش نداده بود، اما برای انجامش تصویر ذهنی با تمام جزییات توی ذهنش داشت.
تصویری که خود جیمز بهش داده بود
میخواست همونطور که جیمز گفت تمام کامش رو قورت بده...
و بقیه اون چیز هایی که بهش گفته بود...
نفسش رو با صدا بیرون داد و با تعجب از خودش پرسید که چطور تا الان تحمل کرده؟!
حداقل ۱۰سال خودش رو و نیازش رو انکار کرده بود و نمیخواست باورکنه چیزی که حس میکنه حقیقته!!
اما حالا انگار بعداز سال ها به جوابی که میخواست رسیده بود..
یه جواب به معمای توی ذهنش!
جوری که دیگه هیچ دغدغه ذهنی دیگه ای وجود نداشته باشه!
ددی...
بهش خندید و همزمان دلش ضعف رفت!!
جیمز درست فهمیده بود که اون چی نیاز داره...
مگه میشه نفهمه!؟
چشم هاشو بست و سعی کرد دوباره به خواب بره...
نمیخواست به این زودی به دنیای واقعی برگرده
حتی شده باقی عمرش رو همونجا روی تخت جمیز خودش رو مخفی میکرد اما برنمیگشت...
همه چیز درمقابل این آرامش سر صبحشون هیچ بود
اما...نتونست!!
دلش بازهم شیطنت میخواست
دوباره و دوباره!!
همون چیزهایی که فقط میتونست با جیمز امتحانشون کنه...
پس توی بغلش چرخید و اون هم تکونی خورد و سرش رو روی بالشت حرکت داد
اما همچنان چشم هاش بسته بود!!
نگاهش به صورتش،چشم های آبی خوش رنگش که حالا بسته بودند و بعد به لبش رفت.
ددی بودن واقعا برازنده اش بود.
اون حتی توی خواب هم جذاب به نظر میرسید!
تونی سرش رو کج کرد و چونه اش رو بوسید و به زیر فکش رفت
عاشق زاویهی خط فکش شده بود!
انگار خدا موقع آفرینشش گونیا گذاشته و خط کشی کرده!
بدون کوچکترین خطایی!!
صورتش از برخورد ته ریش جیمز به صورتش مورمور شد و بینیش خارید
سرش رو به همون جای همیشگی، توی گودی گردن جیمز برد و نفس راحتی کشید
مثل گنجیشکی که به لونه اش برگشته!
به آرومی سر انگشتش رو روی سینه عضلانی جیمز کشید و لبش رو گزید.
میتونست خودش رو تصور کنه، که سیروپ شکلات رو از روی بدنش لیس میزنه و میخوره...
باید توی اون لیست خیالی کینک هاش فودپلی رو هم اضافه کنه
شاید نه کاملا... اما اون بدن،باعث میشد دلش بخواد هر تیکه اش رو لیس بزنه و ببوسه...
هم میخواست جیمز رو بیدار کنه و هم نه!
دستش بین پایین رفتن و نرفتن گیر کرده بودو درنهایت، بالاخره مغلوب شیطنتش شد و دستشو هاش رو پایین برد تا به دیکش برسه، با اینکه خوابیده بود اریکشن صبحگاهیشو داشت...
انگشت هاشو دورش حلقه کرد و تمام توانش رو به کار گرفت تا به طرفش خم نشه و توی دهن نبردش
+تونی...
صدای جیمز دورگه و کمی گرفته بود
با شنیدن صداش دلش ضعف رفت و سرش رو بلند کرد و به چشم های نیم بازش لبخند زد
نمیدونیت چی بگه!
باید ددی صداش میکرد؟ یا جیمز؟
یا چیزی نمیگفت؟
این زیاد از حد نبود که جیمز با دستی که دیکش رو گرفته از خواب پاشه؟
پیش خودش فکر نمیکنه چقدر تونی نیازداره باهاش باشه و این باعث نمیشه که گند بخوره به رابطه یک روزه اشون؟؟
قبل از اینکه بیشتراز این ترس تونی رو توی خودش غرق کنه، جیمز سرش رو کمی از روی بالشت بالاتر برد و دستشو تو موهای تونی گرفت و مجبورش کرد نزدیک بشه و بوسه ای محکم به لباش زد
لحظه ای همه چیز رو فراموش کرد
و بوسه اشون رو همراهی کرد
حتی نفس صبحگاهیشون هم نتونست مانعش بشه
تا اینکه جیمز خودش رو عقب کشید و گفت
+تو میتونی بری حموم تا من صبحونه درست کنم...
با تعجب گفت
-چرا دوتایی نریم حموم؟
جیمز خندید
+پس صبحونه رو کی درست کنه؟
گونه اش سرخ شد
سرش رو پایین گرفت و نگاهش رو دزدید
نمیخواست جیمز متوجه نیاز به داشتنش هر لحظه و هرجا بشه...
اما دیگه خیلی دیر شده بود
چون اون همه چیز رو نیفهمید
نگاهش به طرف چشم های جیمز برگشت و بدون فکر گفت
-میتونیم بریم بیرون...
جبمز موهاشو به آرومی مرتب کرد و با ناراحتی گفن
+نه بیبی نمیتونیم!
-آه...
تازه به یاد اتفاقات افتاده، افتاد...
-باید درستش کنم
بعداز گفتنش و ازش فاصله گرفت و لبه تخت نشست
نمیخواست این اوضاع رو...
دوست داشت با غرور دستش رو بگیره و باهم توی خیابون کنارهم قدم بزنند و هروقت خواست ببوستش!
اما نمیتونستند. چون تونی نمیتونست!
شاید چون اونقدر قوی نبود
هنوز هم نیست...
جیمز هم بعداز اون از جاش پاشد و به تخت تکیه داد
+حالا میخوای چیکار کنی؟
-عام... نمیدونم...
با نگرانی بهش نگاهی انداخت. خودش هم نمیدونست از کجا شروع کنه و چطور انجامش بده...
+نگران نباش تونی... هر تصمیمی که بگیری مطمئنم بهترینه... اگه حواست به خودت و نیازهات باشه
و بعد به طرفش رفت و دستشو دو طرفش روی تخت گذاشت، طوری که انگار آماده بغل کردنشه
و در گوشش گفت
+اگه دوباره فرار نکنی....
تونی کامل به طرفش چرخید و بوسه ای به لباش زد
-هیچوقت!!
و دوباره بوسیدش. هر ترس و استرسی که داشت با وجود جیمز اونقدرها هم سخت نبود
+عام... ددی...
جیمز با لبخندی کج جواب داد
-چیه بیبی بوی؟
خجالت کشیده رو برگردوند. به زبون آوردن ددی، وقتی که توی اون خلاذهنی نبود به نظرش کمی عجیب میومد
-ما باید راجع بهش حرف بزنیم
+درباره؟؟
-رابطه امون...
+میدونم دیشب حرفایی زدم که شاید یکم برای گفتنشون زود بود تونی...
نگاهش تو چشم های جیمز قفل شد
نه زود نبود...
تونی فقط به دوباره شنیدن همون ها نیاز داشت
+اما من حسم تغییری نکرده...
تونی نفس راحتی کشید
+من میخوامت تونی... کاملا برای خودم! اونم نه یه رابطه پنهانی ویا چند ماهه...
+من تورو کاملا برای خودم میخوام بیبی...
تونی خودش رو تو بغل جیمز انداخت
-اوه خداروشکر....من میخوام...
-منم میخوام ددی...
جیمز نگاهی به دیکش که تازه سر برآورده بود کرد و گفت
+فکرکنم باید باهم بریم حموم
تونی خندید و درحالی که از جاش پامیشد گفت
-پس صبحونه چی؟
+فاک به صبحونه... من همین الان میخوامت کیتن!
YOU ARE READING
Sex Therapist
Fanfictionشیپ: تونی و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: تونی استارک، پسر استارک بزرگ که مخفیانه گی، برای رسیدن به میراث خانوادگیش و اصرار پدر هموفوبیکش، تن به ازدواج با دختری میده که هیچ علاقه ای بهش نداشته و حالا بعداز چند سال درحالی که هاوارد استارک انتظار در ب...