Part8❄️

345 95 1
                                    

استرس تمام تنش رو میلرزوند. نتایج آزمایش جیمین بعد از یک ماه تلاش برای درمانش امروز مشخص میشد. یک ماهی که هیچکدوم نمیخاستن اعتراف کنن که بدون آسیب به جیمین گذشته. دکتر پرونده ای روی میز گذاشت و پشت میزش نشست
_حالش خوبه؟؟
لبخندی به سوال جانگکوک زد و پرونده رو باز کرد. آرامش دکتر به شدت استرسش رو بیشتر می‌کرد. صورت دکتر درست شبیه کسی بود که میخاست یه خبر بد رو بده
_حدود یک ماهه که جیمین تحت درمانه. طبق آزمايشاتی که به تازگی ازش گرفته شده...
نگاهی به جانگکوک کرد

_تبریک میگم آقای جئون. ایشون تونستن سرطان رو مهار کنن
جانگکوک ماتش برده بود. قلبش لحظه ای ایستاد تا مطمئن بشه جیمین سالمه. تمام سلول های تنش از شادی فریاد می‌زدن. بالخره خوشحالی جانگکوک با اولین قطره اشکش بروز کرد

_خیلی ممنون دکتر... ن.. نمیدونم چجوری باید.. تشکر کنم.. واقعا ممنون... ممنون
دست دکتر رو به گرمی فشرد و از اتاق خارج شد. باید میرفت پیشش. باید انقدر توی آغوشش نگهش می‌داشت انقدر میبوسیدش تا آروم بگیره.

در اتاقش رو باز کرد و بی توجه به پدر جیمین به سمتش رفت و اونو محکم در آغوش کشید
_ج.. جانگکوک.. چیشده؟؟
جیمین که از رفتار جانگکوک شوک شده بود پیرهن جانگکوک رو مشت کرد و سعی کرد با کشیدن دستش توی کمر جانگکوک اونو آروم کنه
_بالخره جیمین. افسانه ها دروغ نمیگن عشق زیبای من.

صورت جیمین رو بین دستاش گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد و با بغض گفت
_موفق شدی عزیزم
جیمین با چشمای گردش به جانگکوک خیره شد
_ت.. تموم.. شد؟؟
_آره آره جیمین.. تو دیگه سالمی عزیز دلم

جیمین هق زد و دوباره خودش رو توی آغوش جانگکوک انداخت. باورش نمیشد. بالخره تونسته بود این غول وحشی رو شکست بده. دیگه از درد خبری نبود. دیگه لازم نبود توی حموم زیر آب بشینه تا صدای فریادش بیرون نره. جانگکوک رو محکم تر به خودش فشرد و عطر تن نجات دهندش رو بو کشید. عطر تن رویای بچگیش رو بو کشید. بوسه ای رو قلب جانگکوک زد و سرشو رو قلبش گذاشت. قلبی که بهش نشون داد چطوری عاشق باشه. قلبی که خیلی وقته مال خودشه

***

سرشو روی سینه جانگکوک گذاشته بود و به آسمون خیره بود. میتونست بگه ایده جانگکوک برای خوابیدن زیر نور ماه اونم توی بالکن توی اون هوای نسبتا سرد دیوانگی بود ولی قشنگ بود مثل عشق

دست جانگکوک توی کمرش بالا و پایین میشد و با سر انگشت هاش اونو نوازش می‌کرد.
نگاهی به سر جیمین کرد که حالا موهاش کمی در اومده بود. لبخندی زد و بوسه ای روی سرش زد
_داره دوباره‌ در میاد
جیمین لبخندی زد و دستاشو دور کمر جانگکوک محکم کرد
_هومم..ولی مال تو رشدش بهتره
جانگکوک خندید
_رشدش بهتر نیست به خودم رفته.. عجله داره

صدای خنده جیمین که اومد نفس راحتی کشید. دوست داشت هر ساعت این صدا رو بشنوه. این قلبش رو آروم می‌کرد اینکه جیمین هنوز خوشحاله
_سردت نیست؟؟
_نه تو بغلم کردی. پس سردم نیست
با این حال جیمین خودش رو توی بغل جانگکوک مچاله کرد تا بتونه سهم بیشتری از گرمای تنش داشته باشه

_هیچ وقت فکرشم نمیکردم بیشتر از اون یک ماه زنده بمونم. ولی اتفاق افتاد چون تو کنارم بودم

جانگکوک صورت جیمین رو بین دستاش گرفت

_گاهی وقتا فکر میکنم پشت همه چیز یه زمان‌بندی خاص هست جیمین. شاید اگه زودتر از این بهت نزدیک میشدم داستان جور دیگه ای پیش می‌رفت. فقط همین الانه که درست ترین زمانه. نباید نگران بقیش بود

جیمین نگاهشو از چشم های جانگکوک گرفت و به لب های سرخش داد
_دوست دارم جانگکوک

بوسه ی کوچیکی روی لب های جانگکوک گذاشت اما قبل از اینکه بتونه عقب بکشه جانگکوک بوسه رو عمیق کرد و روش خیمه زد. هیچ وقت حتی به ذهن جانگکوک هم نرسیده بود که لب های یه نفر انقدر بهت آرامش بده. عجیب بود. طعم لب های نویسنده دوست داشتنیش عجیب بود.
وقتی نفس های جیمین تند تر شد عقب کشید و به چهره سرخش نگاه کرد
_میدونی مرحله بعدی عشق چیه جیمین؟؟

جیمین حلقه دستاشو دور گردن جانگکوک محکم کرد
_همونطور که عشق رو بهم یاد دادی این رو هم بهم یاد بده جئون جانگکوک
جانگکوک خندید و تیشرتش رو درآورد و گوشه بالکن پرت کرد. جیمین دستش رو به سمت جانگکوک دراز کرد تا لمسش کنه. جانگکوک دست جیمین رو گرفت و بوسه ای به نوک انگشتاش زد
خم شد و لاله گوشش رو آروم بوسید
_نویسنده اجتماعی من
دکمه های لباس جیمین رو باز کرد و اونو از روی تنش کنار زد. لب های قشنگش رو دوباره بوسید و به آرومی کش شلوارش رو پایین تر داد. اونقدری که پاهای سفیدش معلوم شد و میل جانگکوک به جیمین بیشتر
_جانگکوک..
صدای نرم و لطیف جیمین توی گوشش پیچید. نگاهشو از پایین تنه جیمین گرفت و از جاش بلند شد. جیمین رو روی دستاش بلند کرد و داخل برد. جیمین سنگین تر شده بود و از این بابت خوشحال بود

تن مورد علاقش رو روی تخت گذاشت و شلوارش رو کامل از پاهاش خارج کرد و به همراه شلوار و باکسر خودش گوشه اتاق انداخت
جیمین با لبخند بهش خیره شده بود
_چرا میخندی؟؟
جیمین نگاهشو از تن جانگکوک گرفت و به سقف دوخت
_دارم فکر میکنم اگه اون روزی که بهم گفتی نوشته هام کدرن یه مشت توی صورتت زده بودم الان وضعیتم انقد خجالت آور نبود

جانگکوک خندید و پاهای جیمین رو کمی بالا برد و روش خم شد
_مطمئنی ولت میکردم؟؟ اشتباه میکنی جیمین اونطوری فقط باعث میشدی واسه داشتنت بیشتر تلاش کنم

با خیس شدن گردنش آهی کشید و دستشو مشت کرد. این حس قطعا فوق‌العاده ترین حسی بود که بعد از عشق تجربه کرده بود. همون حس قشنگی که جانگکوک ازش میگفت. مرحله بعدی عشق. یکی شدنت با تنی که بیشتر از هر چیزی توی این دنیا برات عزیزه

جانگکوک آروم پیش می‌رفت اونقدری آروم که وقتی عضوش رو وارد کرد جیمین درد زیادی نکشید چون چطوری میتونست درد بکشه وقتی مسکن تموم درد هاش کنارش بود.

جیمین اونشب خیلی چیز ها رو حس کرد. احساساتی که روشون سرپوش میزاشت و فکر می‌کرد وجود ندارن و دروغن. اما حالا قاطی عشقی شده بود که بوی افسانه میداد. عشقی که از مرگ نجاتت بده عشق نیست معجزست. معجزه ای که نمیتونی عاشقش نشی
_دوستت دارم
آخرین زمزمه ای بود که قبل از به خواب رفتنش شنید

Writer ♬♛Where stories live. Discover now