Part5❄️

340 107 4
                                    

به یخچال تکیه داده بود و به جانگکوک خیره شده بود. اون یه آشپز فوق العاده بود. وقتی کیف چاقو های جانگکوک روی میز چیده شد جیمین متوجه شده بود که قراره شام خوبی بخوره. لبخندی زد و به سمت جانگکوک رفت و گره پیش بندش رو محکم کرد
_چند نمره منفی باید از سرآشپز کم کنم؟؟
جانگکوک خندید و پیاز های توی ماهیتابه رو پخش کرد
_داور شمایی... هر چقدر دوست داری کم کن
جیمین همونطور که لبخند میزد به سمت فلفل دلمه ای ها رفت و اون ها رو نگینی خورد کرد
_آشپزی رو از کی یاد گرفتی؟؟
جانگکوک به سمتش چرخید و مچ دستش رو گرفت. حالت چاقو رو توی دستش درست کرد و گفت
_فک کنم یکسال بیشتر نباشه. از وقتی دیدم با رشته دانشگاهیم به جایی نمیرسم رفتم دنبال علاقم. یکم دیره ولی هست
جیمین فلفل های خورد شده رو به ماهیتابه منتقل کرد و سراغ قارچ ها رفت
_خوشحالم که حسرت نمیخوری جانگکوک. من اگه جات بودم بقیه عمرم رو غمباد می‌گرفتم
جانگکوک ادویه ها رو به مخلوط توی تابه اضافه کرد و دست به سینه کنار جیمین ایستاد
_میخام کاری کنم شبیه خودم بشی. میخام یه جیمین دیگه بسازم. جیمینی که قطعا از این جیمین شاد تره
چاقو از دست جیمین افتاد. این حسی که توی وجودش بود چی بود؟؟ همون حسی بود که جانگکوک داشت بهش نشونش میداد؟؟ برگشت و با چشمای گردش به جانگکوک خیره شد
_داری چیکار میکنی جئون جانگکوک؟؟

جانگکوک تعجب کرد اما وقتی که لب های جیمین رو روی لب هاش حس کرد برق گرفتش. مست شده بود. ذهنش از حرکت ایستاده بود. تمام سلول های بدنش ایستاده بودن و به نمایشی که پخش می‌شده خیره بودن. عصب های بدن جانگکوک تلاش میکردن اونو به حرکت در بیارن تا جیمین بیشتر از این نا امید نشه اما نمیتونستن. این وسط جانگکوک مسخ شده بود و نمی‌دونست این لب ها چرا باید رو لب هاش بشینه.
درست قبل از اینکه جیمین از ناامیدی عقب بکشه دست های جانگکوک به حرکت در اومدن و دور کمرش حلقه شدن. گردن جانگکوک کمی کج شد و لب هاش شروع به حرکت کرد
جیمین اولین بوسش رو با باغبونی شریک شد که قرار بود بهش عشق رو یاد بده. جانگکوک با آرامش می‌بوسید و لب بالای جیمین رو مک های عمیقی میزد. جیمین دستش رو روی شونه جانگکوک گذاشت و پیشبندش رو چنگ زد.
جانگکوک بوسه رو قطع کرد و توی چشمای براق جیمین خیره شد. چشمایی که خالی نبود. پر از حس بود پر از عشق
_داری عشق رو یادم میدی جانگکوک؟؟
جانگکوک خندید
_شایدم این تویی که داری عشق رو بهم میدی جیمین
جیمین به چشمای جانگکوک خیره بود. چشمایی که هنوز براش آشنا بود. هنوز هم نمی‌دونست اون چشما رو کجا دیده فقط میدونست اونا رو جایی دیده
_جیمین.. خون
جانگکوک به سرعت جدا شد و دستمالی رو زیر بینی جیمین گرفت
_جیمی....
با دیدن بدن بی حال جیمین که در حال سقوط بود دستش رو دورش حلقه کرد. جیمین توی آغوشش افتاد. صورتش غرق خون شده بود و بدنش یخ کرده بود. به سرعت از جاش بلند شد و جیمین رو روی دستاش بلند کرد. از اتاق پتویی برداشت و اونو توی پتو پیچید و به سرعت از خونه بیرون زد.جیمین رو روی صندلی عقب خوابوند و خودش هم سوار ماشین شد
_دووم بیار  جیمین.. لطفا



Writer ♬♛Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang