کافه امروز از همیشه خلوت تر بود. بیرون باد سردی میوزید و هر از چند گاهی شیشه های کافه رو تکون ریزی میداد. کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" رو روبه روش گرفته بود و با چشمهای ریز شده متن کتاب رو دوره میکرد. بعد از مدتی کتاب رو بست و به سمت کاغذ هایی رفت که روی میز پخش کرده بود. نوشته های عزیزش که تنها کسی که بهشون توهین کرده بود همون باغبون بود. بهش گفته بود نوشته هاش کدرن. لبخندی رو لبش جا گرفت.
با صدای مارتین و نشستن فنجونی رو میزش از فکر در اومد. نگاهی به محتویات فنجون کرد و چینی به بینیش انداخت
_این دیگه چیه؟؟
مارتین دستشو روی شونه جیمین گذاشت
_امم راستش رو بخای خودمم نمیدونم فقط اون خرگوش زشت بهم گفت اینو درست کنم و به جای قهوه برات بیارم
جیمین شوکه نگاهش کرد
_خرگوش زشت کیه دیگه؟؟ بعدشم مگه اینجا از مشتری سفارش نمیگیرین؟؟ من اینو نمیخام قهوه خودم رو بیار مارتین
_میدونی تو مشتری این کافه ای و اون خرگوش ز.. یعنی جانگکوک صاحب این کافس. عقل حکم میکنه که به جای تو.. به حرف اون گوش کنماینو گفت و با لبخند شیطونی از میز فاصله گرفت. جیمین به فنجونش خیره شد. اینو جانگکوک براش فرستاده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست و فنجون رو به خودش نزدیک کرد. کارتی زیر فنجون توجهش رو جلب کرد. اونو برداشت و خوند
_این جوشونده دردت رو کم میکنه. کافئین برات خوب نیست. روز خوبی داشته باشی نویسنده اجتماعیلبخند شیرینی رو لب ها جیمین نشست. پس اون پسر واقعا میخاست کنارش باشه. فنجون رو برداشت و عطر جوشونده رو بو کشید. میتونست عطر آویشن و زنجبیل رو حس کنه. مقداری از طعم جوشنده چشید. به اندازه قهوه مورد علاقش عالی نبود ولی طعم جالبی داشت. نگاهشو به بیرون کافه داد و مشغول نوشیدن شد و مردی که با نگرانی و کمی لبخند بهش خیره شده بود رو ندید
_ممنون طعمشو دوست داشتم
جانگکوک لبخندی زد
_خوشحالم. اممم میتونم نوشته هات رو بخونم؟؟
جیمین با خوشحالی سر تکون داد و یکی از برگه هاش رو به سمت جانگکوک گرفت"مردی را میشناختم که دلبسته بود. به صدای همسرش. به طعم خنده هایش. به صدای نفس هایش. مردی را میشناختم که در سایه گیسوان همسرش میخوابید. در کنار گرمای تنش آرام میشد.
اما شادی قطاریست که فقط یکبار در ایستگاه وجودت توقف میکند. صدای سوتش که بلند شود وقت رفتن است وقت پر کشیدن شادی. وقت رسیدن غم به ایستگاه دل.
آن مرد را دیدم. که به تابوت همسرش خیره بود. به فرزند کوچکش خیره بود که عروسکش را به آغوش کشیده بود و در گوشش نجوا میکرد. قطار شادی ایستگاه قلب آن مرد را ترک کرده بود به مقصد ایستگاهی دیگر
ولی مرد همچنان خیره بود. به مسیری که شاید یکبار دیگه آن قطار را مهمانش کند "جانگکوک سرش رو بالا آورد و با چشم هایی که نم دار شده بود به جیمین نگاه کرد
_تو هم وقتی اونو خوندی یاد پدر من افتادی؟؟
جیمین با لبخند غمگینی گفت و برگه رو از دستای جانگکوک گرفت
_نمیدونم باید چی بگم جیمین. فقط میتونم بگم این چیزی که نوشتی ورای تصور من بود. پدرت رو باشکوه به تصویر کشیده بودی
لبخندی زد و دست جیمین رو گرفت
_ولی به یه چیز دقت نکردی آقای نویسنده. شخصیت اصلی نوشته تو بعد از رفتن قطار همچنان منتظرش ایستاد. چیزی که تو.. بهش اعتقاد نداشتی
KAMU SEDANG MEMBACA
Writer ♬♛
RomansaCompleted✔️ 🌈❄️آدما ارزش اینو دارن که براشون صبر کرد حتی اگه لازم باشه قهوه تلخ کافه ای رو دو سال بچشی🌈❄️ ⭐ پارک جیمین یه نویسنده اجتماعیه که تصوری از عشق نداره تا اینکه باغبون کافه ای رو ملاقات میکنه.. باغبونی که عشق رو زندگی میکنه عشقی که عین اف...