Part6❄️

314 95 0
                                    

دری که روبه حیاط باز می‌شد رو باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت. حیاطی که زیر برف پوشیده شده بود و درخت سروی که وسطش بود زیباییش رو چند برابر کرده بود.
گلدون ها زیر شیروونی بودن و این یعنی جانگکوک اینجا بود. اون همیشه گلدون ها رو از سرما نجات میده. جیمین رو از سرما نجات میده

_فکر کردم تصمیمت رو گرفتی بودی
صدای سرد و غم دار جانگکوک به گوشش خورد. به سمتش رفت و کنارش روی نیمکت زیر شیروونی نشست
_آدما میتونن نظرشون رو عوض کنن
جانگکوک پوزخندی زد
_ولی نمیتونن حرفایی که زدن رو پس بگیرن
جیمین میدونست با اون حرف ها چقدر باغبون عزیزش رو ناراحت کرده. میدونست نمیتونه به همین سادگی از دلش در بیاره
_چیکار کنم تا فراموش کنی قسمت عوضی مغزم مجبورم کرد اون حرفا رو بهت بزنم؟؟

جانگکوک به جیمین نگاه کرد. نوک بینیش از سرما سرخ شده بود و لپ هاش گل انداخته بود.
_درمان شو... این بیماری لعنتی رو شکست بده تا یادم بره جیمین
جیمین لبخندی زد و خودشو توی بغل جانگکوک انداخت. اگه این راهی بود که میتونست توسط جانگکوک بخشیده بشه حتما انجامش میداد.. حتما
_درمان میشم جانگ کوک قول میدم

***

نفس عمیقی کشید و دست جانگکوک رو رها کرد
_لطفا شما بیرون باشین
سری تکون داد و قبل از رفتن بوسه سبکی به لب های جیمین زد
_برات انرژی میفرستم جیمین. تو قوی هستی مگه نه عزیزم؟؟
جیمین خندید و جانگکوک مطمئن شد که حالا میتونه اون اتاق رو ترک کنه


دقایق به سرعت سپری شد و بالخره در اون اتاق باز شد
_دکتر.. حالش خوبه؟؟
دکتر لبخند مضطربی زد
_خوبه.. به خاطر فشاری که روش بود بیهوش شده اما نگران نباش.. میتونم بگم که شیمی درمانی عالی پیش رفت

چشماش رو روی هم فشار داد. توی یک هفته ای که جیمین تحت درمان قرار گرفته بود به شدت ضعیف شده بود و اغلب از هوش میرفت. جانگکوک به شدت نگرانش بود ولی دکتر بهش اطمینان میداد که همه چیز داره عالی پیش میره

جانگکوک هر روز کنارش بود و براش کتاب میخوند. جیمین بهش خیره میشد و سعی می‌کرد سوالی که دائم توی سرش بود رو جواب بده. اینکه چطور شد که قاطی افسانه ها شد؟ چی شد که الان روی این تخت منتظر معجزه عشق بود؟؟


***

_خیلی زشت شدم. همیش تقصیر توعه
جانگکوک خندید و بوسه ای به سر بی مو جیمین زد و آینه رو ازش گرفت
_تو هنوزم قشنگی چرا اينو قبول نمیکنی
جیمین با پاش لگد آرومی به جانگکوک زد
_میکشمت جئون جانگکوک
جانگکوک قهقه ای زد. آینه رو گوشه ای گذاشت و خودشو توی آغوش جیمین انداخت. جیمین لبخندی زد و موهای جانگکوک رو نوازش کرد
_مادرت دیروز خیلی اذیت شد. بهش گفتم لازم نیست کنارم بمونه تا کارم تموم شه اما گوش نمی‌داد. بالخره تو هم پسر اونی دیگه

جانگکوک هومی کرد و دست جیمین رو بین دستاش گرفت
_پدرت دو تا کمپوت گیلاس به خوردم داد. وقتایی که نیستی خانوادت بیچارم میکنن

جانگکوک خندید
_تقصیر خودته.. اونا دوست دارن حتی بیشتر از من . یادم نمیاد پدرم واسم کمپوت باز کرده باشه اونم دو تا
جیمین خندید و کمی جابه جا شد تا جانگکوک راحت تر روی تخت جا بگیره

_مارتین دیروز باهام تماس گرفت و فک میکنی چی گفت؟ گفت پارک جیمین زنده بمون و صورت حسابی که پرداخت نکردی رو پرداخت کن. محض رضای خدا من اگه زنده بمونم مارتین رو میکشم
جانگکوک بلافاصله سیخ نشست
_چی گفتی؟؟

جیمین با تعجب بهش خیره شد
_الان چی گفتی جیمین؟؟ اگه زنده بمونم؟؟ مگه نگفتم دیگه این حرف رو نزن؟؟ .. هیچ وقت این حرفو نزن خب؟؟ هیچ وقت
با دیدن ابرو های گره خورد جانگکوک و رگ های بیرون زده پیشونیش ببخشید آرومی گفت و سعی کرد با بغل کردنش آرومش کنه. جانگکوک بیش از حد به جیمین وابسته شده بود

***
بعد از یک هفته به کافه رفته بود. دوست نداشت ثانیه ای از جیمین جدا بشه اما مجبور بود. باید کتاب مورد علاقه جیمین رو براش می‌برد
_هی مارتین تو این کتاب جلد سبزه رو ندیدی
مارتین خندید
_واقعا که تو حتی نمیدونی اسمش چیه
جانگکوک کلافه سمت کتابخونه رفت و زیر لب زمزمه کرد

بعد از نیم ساعت کتاب رو روی پیشخون جلوی مارتین کوبید
_هی پسر بزار باهات رو راست باشم حتی فکرشم نمیکردم پیداش کنی. تبریک
جانگکوک خندید
_خوبه حالا جمع کن بریم. نمیخام جیمین بیشتر از این تنها باشه
_من چرا بیام؟؟
_چون میخاد صورت حسابشو باهات تسفیه کنه

Writer ♬♛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora