ᴘᴀʀᴛ ᴏɴᴇ

36 5 0
                                    


mia pov:
دارم از پنجره کلاس بیرون رو نگاه میکنم که صدای زنگ رو می شنوم،آخرش زنگ خورد و مدرسه برای امروز هم تموم شد.

وسایلم رو جمع می کنم و از کلاس خارج میشم،وقتی به در ورودی حیاط میرسم اونجا کنت رو می بینم.

اوه کنت،کنت پسره که از بچگی می شناسمش و می تونم بگم با هم بزرگ شدیم. خاطره های زیادی با هم داریم ولی از وقتی وارد راهنمایی شدیم دیگه همه چی مثل قبل ها نیست ولی از یه چیزی خوب مطمعنم...
این که هیچ وقت قرار نیست من رو به کسای دیگه ترجیح بده.
البته این واسه من هم صدق می کنه،کنت همیشه چای خاصی تو قلبم داشته و داره.

همینطور که داشتم به در نزدیک می شدم کنت هم لبخندش داشت بیشتر می شد و همین که بهش رسیدم گفت:
+خیلی آروم میای یکم زود بیا دیگه
-اگه دیرتر میشه می تونی بدون من بری می دونی که
+نه عجله ای ندارم....ولی من دیر کردن رو به بدون تو رفتن ترجیح می دم
بعدش یه لبخند گرمی زد که باعث شد منم لبخند بزنم.

بعد تقریبا بیست دقیقه راه رفتن من رسیدم به خونه و از کنت می خواستم خداحافظی کنم که یه‌چیزی گفت:
-قبل رفتن می خوام یه چیزی بگم...می دونی دیگه من بهت احساساتی ندارم؟یعنی منظورم به عنوان دوست دختره.
+کنت ما قبلا در مورد این حرف زدیم البته که می دونم...چی شد یهو این رو گفتی؟
-صبح دوباره با اون پسره...اسمش چس بود؟داستین؟اه نه جاستین آره اسمش اینه.باهاش دعوام شد هی میاد اذیت می کنه و فکر می کنه من بهت علاقه دارم ولی جرئت گفتنش رو ندارم چون...هیچی ولش کن اینجاش مهم نیست
+جاستین رو نمی شناسی؟همون گوهیه که هست تنها فرقش اینه که امسال یه سال بزرگتره.بهشون گوش نده کنت تو برام مهمی نه اون ها.
-واقعا مرسی میا من همیشه تک فرزند بودم برای همون تو رو به عنوان خواهرم می بینم،می دونی که گذشته ام اون قدر ها هم خوب نبود ولی زندگی راحتی نداشتم ولی وقتی با تو بودم احساس خیلی بهتری داشتم.
+دوست ها واسه همین مواقع ان.
بعدش همدیگه رو بغل کردیم و کنت رفت.
خوبه حداقل دیگه کاملا مطمعن شدم دوست صمیمیم بهم حسی نداره.

*3 hours later*

فردا امتحان از فیزیک،شیمی و ریاضی دارم که نمرشون برام مهمه،چون این نمره ها ۶۰ درصد تو در اومدن از یه دانشگاه خوب تاثیر داره برای همون ۳ ساعت نشستم درس خوندم و الانم همه‌ی بدنم گرفته.

از پله ها رفتم پایین و مامانم رو دیدم که داره میوه ها رو می شوره.ازش می پرسم:
+مامان من گشنمه یکم هم خستم میشه برم بیرون بگردم یکم هم چیز میز بخورم بیام؟لطفا؟
-تو خونه غذا داریم که
+می دونم ولی من میخوام فست فود بخورم 👈👉
-باشه می تونی بری ولی تا ۸:۳۰ خونه باش.
+وکیییی مرسی مامان
بعدش گونه اش رو خیلی محکم بوس کردم و رفتم آماده شدم و زدم بیرون.

وارد رستورانی که نزدیک به خونه مون بود شدم غذام رو تموم کردم و در اومدم.
-هممم هوا خیلی خوبه یکم برم پارک بشینم بعدش میرم خونه.
وارد پارک شدم.من قبلا زیاد اومدم اینجا در نتیجه خاطره های زیاد دارم،
مثلا وقتی ۲ سال قبل با ایزابلا(بهترین دوست اون دوران ولی الان رفتن یه کشور دیگه)اومدیم برا پیک نیک چون تولدش بود،
یا مثلا وقتی با مامان بزرگم اومدیم اینجا اون نشست و من نقاشیش رو روی تابلو کشیدم.
و اینطوری هی خاطراتی که داشتم یادم می اومدن.

به خودم که اومد سرم رو به طرف حوض پارک برگردوندم و دیدم یه بچه ای داره میدوعه و جلوش رو نگا نمیکنه
آره قراره بیفته تو استخری که ۸ متر عمق داره.
دویدم جلوش رو بگیرم ولی فکر نمی کنم بتونم بهش برسم،
پسر وقتی جلوش رو نگاه کرد دیگه دیر بود...چشمام رو بستم از ترس.
چند ثانیه گذشت ولی صدایی نیومد. سکوت. بازم سکوت.
آروم چشمام رو باز کردم و با چیزی که رو به روم دیدم تعجب کردم.
زمان وایساده بود،همه چی یه جا وایساده بودن و هیچ چیز یا کسی حرکت نمی کرد.
وتف؟!رفتم جلو صداشون کردم ولی بازم هیچی.
نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته ولی وقتی برگشتم...

to be continued 👀

something between the two worlds/txt beomgyu ffWhere stories live. Discover now