ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴏ

25 5 2
                                    

نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته ولی وقتی برگشتم...یه چیزی مثل اسکرین لپ تاپ یا تلویزیون جلوم بود.

احساس می کردم دیوونه شدم آخه هیچی با هم جور در نمیاد...چطور ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟!

از کنجکاوی رفتم جلو دستم رو زدم بهش و دستم رفت اون ور صفحه.
انگار یه دنیای دیگه بود.

تمام شجاعتم رو جمع کردم پام رو گذاشتم اون طرف صفحه و همینطوری پای دیگه ام رو گذاشتم توی اون طرف صفحه و وارد اونجا شدم.
اینجا مثل همون جاییه که خودن زندگی می کنم ولی وقتی برگشتم و اسکرین رو نگاه کردم تصویر پارک که مثل کامیک نقاشی شده بود.

دیگه کاملا گیج شدم و احسا می کنم عقلم رو از دست دادم...شایدم دارم خواب می بینم؟
دقیقا وقتی داشتم به این ها فکر می کردم احساس کردم یه قطره آب رو صورتم افتاد،چند ثانیه بعد بیشتر شد.
آره داشت بارون می بارید و چون دارم آب رو حس می کنم یعنی این یه خواب نیست،چی عالی تر از این.

انگار توی یه کوچه بن بست کوچیک بودم پس از اونجا در اومدم و به خیابون رسیدم ولی وقتی اطرافم رو نگاه کردم متوجه دو تا چیز شدم:
یک اینکه چرا نوشته هایی که روی مغازه ها و تابلو ها هستن انگلیسی نیستن؟
و دو اینکه چرا همه آدم ها.....آسیایی ان؟منظورم اینه که از مدل چشماشون معلومه که آسیایی ان.

یکم رفتم اون ور تر جایی که یه ایستگاه اتوبوس بود. تو ایستگاه یه زن نشسته بود.ازش به انگلیسی(که زبون اصلی خودمه)پرسیدم:
+ببخشید میشه بپرسم اینجا کدوم شهره؟
زنه یکم تعجب کردم و با لهجه انگلیسی بدش گفت:
-سئول،اینجا سئوله...اهل کجا هستی؟
شت....سئول....این یعنی من تو کره ام؟!من کی از نیویورک اومدم سئول؟هوف.
+من اهل آمریکا هستم و اینکه ممنون.
زنه یه خواهش می کنم کوچولویی گفت و سوار اتوبوسی که اومد شد و رفت.

هه چه خوب چه عالی اول همه چی یخ زد،بعد یه اسکرین پیداش شد،وارد یه جایی شدم که بعدش فهمیدم کره اس الانم که بارون میباره و من نه پول دارم نه جایی نه کسی.

تصمیم گرفتم فعلا تا وقتی بارون قطع بشه همینجا تو ایستگاه بشینم.
یهو به ذهنم رسید با گوشی به مامانم زنگ بزنم پس گوشیم رو از جیبم برداشتم و بازش کردم و رفتم شمارش رو گرفتم.
:شماره مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد(😂💀)
وتف؟
دوباره با شماره بابام،خالم،کنت و داداش کوچیکم امتحان کردم که هر دفعه گفت شماره تو شبکه موجود نیست.

به تاریخ و ساعت گوشیم نگاه کردم که تاریخ همون ۲۲ سپتامبر بود ولی ساعت به طور عجیبی فرق کرده بود،
به طور معمولی باید الان ساعت ۷:۳۰ بود ولی این داره ۵ رو نشون میده.
من وقتی از خونه در اومدن ساعت ۶ رو گذشته بود و مطمئنم که ساعت ۵ هنوز داشتم درس می خوندم.

فکرام خیلی شلوغ بودن طوری که دیگه خسته شدم از فکر کردن و می خواستم گریه کنم. هوا سرد بود هنوز هم داشت بارون می بارید و از همه بد تر می ترسیدم.
نمی دونستم باید چیکار کنم...هر چقدر فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید یعنی در واقع ذهنم پر از خالی بود،آره دقیقا همینطوری بود.

چشمام رو بستم به به پشتم تکیه دادم که چند لحظه آروم بشم.
یه چند ثانیه بعد یه صدایی شنیدم و فهمیدم که یکی اومدو نشست پیش من تو ایستگاه.
چشمام رو باز کردم تا ببینم کیه برگشتم سمت چپم که نگاهش کنم ولی متوجه شدم اون از قبل داشت بهم نگاه می کرد و داشت بهم لبخند می زد؟
تو ذهنم یه سوال ایجاد شد،
تو  کی هستی؟

To be continued...

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

hi everyone👀
امیدوارم که حال همتون خوب باشه
سو اینم از پارت دو،پارت بعدی رو هم هنوز نمی دونم کی آپدیت می کنم چون کامل نیس ولی فکر می کنم هفته ای دو یا سه بار آپدیت بکنم.
یکی هم می خواستم نظرتون رو در مورد داستان تا اینجا بدونم و اگه ایده ای دارین خوشحال میشم تو کامنت ها بگین و ووت بکنین 3>
بوس رو کلتون بای🫂❤

something between the two worlds/txt beomgyu ffTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang