همه میگن آدمـهای آسیب دیده بیمارن،اما اونا فقط از جایی یا از کسی آسیب دیدن که خواست خودشون نبود. وقتی اسم بیمارستان رو میشنویم تنها چیزی که جلوی چشممون میاد دکترهای سفید پوش و بیمارای ناامیده. اما تاحالا فکر کردی توی ذهن یکی از اون بیمارا چی میگذره؟
گوشهای از دنیا، توی اتاق 9 متری بیمارستان مرکزیِ سئول، زندگیه هوانگ بیست ساله تعریف میشد. هوانگ هیونجینی که سالـها با بیماریش جنگیده بود. حالا به نقطهای رسیده بود که دلیلی برای جنگیدن نداشت. هرروز با این سوال از خواب بیدار میشد که برای چی یا برای کی باید بهبود پیدا میکرد؟ اون سالـهای مهم زندگیشو از دست داده بود. زمانی که همسنهاش به مهمونی میرفتن، هیونجین اینجا بود و درد میکشید.
هیچوقت یه پسر دبیرستانی که به دیت بره یا با دوستاش تا آخر شب بیرون بمونه و الکل بخوره نبود. زندگیش فقط سه کلمه بود؛ بیمارستان، دستگاه تنفس، اتاق عمل.شاید از امید های پوچ و توخالی که به بیمارها میداد خسته شده بود اما این وظیفش بود. پرستار جوونی که زندگیش توی بیمارستان خلاصه میشد، اما نه به عنوان یه بیمار، به عنوان کسی که رفت و آمد بیمارهاش رو میدید. همه چیز خیلی بیهوده بود تا وقتی که اون اومد. میون اونهمه آدم که روزانه به بیمارستان رفت و آمد داشتن، پرستار یانگ فقط هیونجین رو میدید و بهش اهمیت بیشتری میداد. راستش نمیدونست داره چکار میکنه اما به جایی رسیده بود که اسم هیونجین توی مغزش تتو شده بود و تنها چیزی که توی ذهنش میومد همین بود. جونگین تا قبل از اومدن هیونجین زندگی خستهکننده و حوصله سر بری داشت. و شاید این یک شروع برای تغییر همهچیز بود.
داستانی که برای یانگ و هوانگ شروع شد هیچوقت پایانی نداشت. توی زندگی هیچوقت کلمه "پایان" معنی نداره و زمانی که کسی از بین ما میره دفترش توی زندگیمون بسته نمیشه.
~~~
پلکهاش آروم از هم فاصله گرفت. اولین تصویری که دید پرستار سفیدپوشِ مورعلاقش بود. هوانگ، جونگین رو به دید یه دوست و همراه همیشگی نگاه میکرد. موضوعی که همیشه قلب جونگین رو به درد میورد. زمانی که کلمات از دهن هیونجین بیرون میومد و اونو "بهترین دوست" خطاب میکرد تبدیل به دردناکترین مکالمه برای پرستار یانگ میشد.
-هیونجین وقت داروهاته، لطفا بشین
به حرف پرستار گوش داد و با بیحوصلگی روی تخت نشست، طوری که پاهای لخت و سفیدش از تخت آویزون بود.
-به نظرت تهش میمیرم یانگ؟
سوالی که هم هیونجین و هم جونگین رو ساعتها توی فکر میبرد. تودهای که توی ریههای هیونجین زنده شده بود و شروع به بزرگ شدن کرد. جونگین دلش میخواست به حرف بیاد و بگه "هیونجین تو خوب میشی" اما میدونست هیون خستهتر از این حرفاست. سعی میکرد برای هیونجین با بقیه پرستارها و دکترها متفاوت باشه تا به چشمش بیاد، البته نه به عنوان یه دوست.-هوانگ بیا فقط از امروز لذت ببریم باشه؟ این سوال جوابی نداره
-واو، این متفاوت ترین جوابی بود که بهش دادی. راستش من اینو از همه دکترها و پرستارا پرسیدم جونگین، اونا فقط یه چیز میگن "به خدا اعتماد کن"
-شاید فقط باید به خودت اعتماد کنی، به اینکه چی میخوای. جواب این سوال همش به خودت بستگی داره هیون
و این آخرین جمله از اون مکالمه کوتاه دونفره بود.روفتاپ، تنها مکان امن و آرامشبخش بیمارستان. جایی که پرستار یانگ تمام احساساتش رو توش دفن میکرد."به ستارهها خیره بود" این یه جمله کلیشهای از هر داستانه، وقتی کسی عاشق میشه به ستارهها خیره میشه و با ماه حرف میزنه. اما یانگ، فرق داشت. اون حرفی با ماه یا دلیلی برای خیره شدن به ستارهها نداشت. اون فقط منتظر طلوع خورشید بود، منتظر نوری که قرار بود به قلب هوانگش بتابه و اونو زنده نگه داره.
YOU ARE READING
Gone Away (hyunin).
Fanfictionشاید یه روزی کنارم نباشی، اما از اینکه بخش مهمی از زندگیم بودی خوشحالم و ازت ممنونم. ~ romance, angst, mini fic