two.

296 78 2
                                        

-هیونجین باید بیشتر مراقب خودت باشی، لطفا به خودت اهمیت بده و داروهاتو سر وقت بخور. تزریقاتتم فراموش نکن
حرفای تکراریِ دکتر؛ هیونجین تک‌تک کلمات رو حفظ بود. خیلی وقت بود که دیگه اهمیتی به ساعت و گذر تایم نمیداد و فقط منتظر بود اما با وجود مراقبت‌های پرستار یانگ زمان مرگش عقب میوفتاد. هوانگ متوجه احساسات جونگین شده بود اما خسته‌تر از این بود که بخواد به روش بیاره. هیونجین خودشو لایق عشق نمیدونست، توی کتاب مورعلاقه‌ش خونده بود که "بیمارا مثلِ یه بمب ساعتی ان که هر لحظه ممکنه منفجر شن و اطرافیانشون آسیب ببینن". یکی از قانونهای مهم هیونجین نزدیک نشدن به آدم‌ـها بود. چون نمی‌خواست مثلِ بمب ساعتی عمل کنه و خب جونگین، تنها داراییِ باارزشی که برای هوانگ باقی مونده بود.

-هیونجین.. عام.. میخوای یه شب بریم بیرون؟
"بیرون" کلمه تعریف نشده‌ای براش بود. جز محوطه بیمارستان جای دیگه‌ای برای قدم زدن یا گشتن نداشت و حالا این پیشنهاد یهویی و عجیب جونگین وسوسه کننده اما ترسناک به نظر می‌رسید. متوجه خجالت و سرخ شدن گونه‌های جونگین شد. دستش رو نزدیک برد و روی دست جونگین گذاشت.
-جونگین میدونی من با وجود این دستگاه تنفس و این لوله‌ها.. خب بین مردم یجورایی...
حالتی به چهرش داد تا منظورشو به جونگین برسونه.
-متاسفم هیون نباید این پیشنهادو میدام، فراموشش کن
هول شدن و خجالت جونگین به وضوح مشخص بود. هوانگ دلش نمی‌خواست دلشو بشکونه ولی تحمل بودن بین انسان‌ها با یه دستگاه اکسیژن واقعا خسته‌کننده به نظر میومد.
-میخوای به جاش بریم روف‌تاپ؟

نمی‌دونست چقدر از تایم رفته، تمام مدت به هیونجینی که به شهر زیر پاش خیره بود، زل زده بود. نمیتونست بفهمه توی ذهن هیون چی میگذره، صورتش کاملا بی‌حس و بدون حرف بود. هیون بهش نگاه کرد و باهاش چشم تو چشم شد.
-جونگین، تو توی حرف زدن افتضاحی ولی چشمات همه چیزو میگه
جمله‌ای که ترکیبی از تلخی و شیرینیِ این حس بود. جونگین توی حرف زدن افتضاح بود اما نمیتونست حقیقتو پشت چشماش مخفی کنه. وقتی به هوانگ خیره میشد، فقط میتونست به کلماتی مثل "بی‌نقص" "زیبا" "خیره‌کننده" فکر کنه.
-م.. من خب اره توی کلمات افتضاحم و چشمام خیلی.. خیلی نامردن که بدون هماهنگی منو لو میدن
پوزخندی زد و سعی کرد خجالت و هول شدنش رو توی لبخندش مخفی کنه. هوانگ تمام مدت به مهمترین جمله‌ای که همیشه جونگین بهش میگفت فکر کرد "هر روز جوری زندگی کن که انگار آخرین روزته، فقط لذت ببر" و اون میخواست امشب، روی روف‌تاپ، کنار جونگین فقط لذت ببره. دستشو کنار صورت یانگ برد و تماس آرومش با پوست نرم گونش باعث شد چیزی درون هردوشون تکون بخوره. حرکت غیر منتظره هوانگ خیلی سریع بود و یانگ زمانی به خودش اومد که دید لبای گرم معشوقش روی لباشه. خیلی بی اراده دستاشو دور تن باریک هوانگ قفل کرد و اجازه داد امشب برای هردوشون بهترین شب باشه.

مشغول آماده کردن سینی صبحانه هیونجین بود. با فکر اتفاقای شب قبل روی روف‌تاپ به خنده میوفتاد و کمی از خجالت هول میکرد. نمیتونست حس شیرین و لطیف لبهای هیون رو فراموش کنه اما این درست بود که بخواد شب‌قبل رو به روش بیاره یا راجبش حرف بزنه؟ جونگین میدونست هیونجین پیش خودش چه فکری حین انجام دادن این کار داشت و شاید فکر کردن بهش از اون ساید غمگین کننده به نظر می‌رسید.

کلافه و سردرگم مثل همیشه به بیرون پنجره نگاه می‌کرد. نمی‌دونست با دیدن یانگ قراره چه ری‌اکشنی نشون بده. دیشب اولین باری بود که بدون فکر کردن کاری رو انجام میده و ترسناک تر از اون لذت بردن از اون حس بود. نمی‌خواست اسمشو عشق بزاره اما وابستگی رو حس می‌کرد. حس غریبانه‌ای که هیچوقت تجربش نکرده بود. حسی که تحملش حتا از بیماریش هم سخت‌تر بود.

-صبح بخیر هوانگ
لبخند لعنتی شیرین و همیشگیش. شاید این نقطه ضعفه هیونجین بود و حتا زمانی که اونو "هوانگ" خطاب میکرد دلش بیشتر میلرزید. جونگین دوستش بود. نه، جونگین همه چیزش بود. چیزی که توی این دنیای بیهوده براش باقی مونده بود و شاید، فقط شاید امیدی برای زنده موندن و جنگیدن بیشتر.

-صبح بخیر جونگین، اوه اخجون شیر توت‌فرنگی!
به سمت سینی حمله کرد و شیر مورعلاقشو مثله یه بچه گربه قاپید و مشغول خوردن شد. حین شیر خوردن متوجه نگاه جونگین بود و هول کردنش باعث شد مقداری از شیر از اطراف دهنش بیرون بریزه و به طرف پایین سر بخوره. جونگین دستمالو سمتش گرفت ولی کمی بعد جلوتر رفت و خودش مشغول پاک کردن دهن بچه گربش شد.

Gone Away (hyunin).Where stories live. Discover now