آدمها از جایی به بعد به تنهایی عادت میکنن و از تنها بودن لذت میبرن. برای هیونجین هم این قانون وجود داشت اما از لحظهای که یانگ وارد حریمش شده بود حس میکرد دوست داره تایم بیشتری رو باهاش بگذرونه. اون شب تازه متوجه شد حس "دلتنگی" چه معنایی داره. بیاراده گوشیشو برداشت و شماره "پرستار نون" رو گرفت.
-سلام هوانگ، خوبی؟ چیزی شده عزیزم؟
عزیزم؟ تحمل تجربه اینهمه حس جدید برای هیون داشت سنگین میشد. اما میخواست به هیچی فکر نکنه و الان توی بغل پرستارش باشه.
- جونگین، میشه بیای پیشم؟ لطفا
-خودمو زود میرسونم
و تلفن قطع شد. پنجره تنها چیز مورد علاقش از اون اتاق بود. ساعت ها به بیرون زل میزد و به جای خالیِ ماشین یانگ خیره بود. سعی کرد با کشیدن، خودشو مشغول کنه تا زمان زودتر بگذره. زمانی که پرتره سادهای از چهره جونگین میکشید متوجه گذر زمان نمیشد. یانگ بامزه ترین بود. زمانی که همه مکالمههاشو با سلام کردن شروع میکرد، یا وقتایی که با کلی خوراکی پیش هوانگ میومد تا فقط لبخندشو ببینه. ایگنور کردن جنگِ میون دو قطب هیون توی ذهنش داشت مشکلتر و پیچیدهتر میشد. اون فقط نمیخواست خودخواه باشه نمیخواست به جونگین نزدیک شه و یهو بوم، همه چیز منفجر شه.
-سلام!
-سلام جونگین
-فکر کنم این اولین باریه که بهم سلام میکنی، اوه داشتی نقاشی میکردی؟
نزدیک شد تا دفترو بین دستاش بیرون بکشه ولی هیون مانع شد.
-نه جونگین تو نباید اینو الان ببینی
جونگین با گیجی به کلمه روی دفتر نگاه کرد؛
-اون چیه؟
-بیا راجبش حرف نزنیم. جونگین من متاسفم که تا اینجا کشوندمت امشب شیفتت نبود.
نزدیک شد و بیاختیار دستاشو دور جونگین حلقه کرد. بازم داشت خودخواهی میکرد. قرار بود جونگین رو فقط برای یک شب داشته باشه اما داشت قانوناشو زیر پا میزاشت و دوباره و دوباره خطر منفجر شدن و آسیب دیدن جونگین رو دستکاری میکرد. جونگین متقابلا دستاشو دور تن هیون محکم کرد. مطمئن نبود ته این داستان چیه، فقط میخواست از موقعیتی که توش گیر افتاده لذت ببره. هیون کمی سرشو توی گودی گردن جونگین فرو کرد و بوسید. بوسههاشو عمیقتر کرد طوری که به مک زدن شبیه بودن. با حس دست هوانگ زیر تیشرتش، چشمهای خمارش باز شدن. با گیجی به هیون نگاهی انداخت.
-هیون..
-میخوای بگی دوستش نداری؟ یا نمیخوایش؟
-من.. من نمیدونم چی بگم فقط
هیونجین ناامید ازش فاصله گرفت. خجالت زده شدن جونگین اذیتش میکرد. نمیخواست بهش حس بدی بده که بابتش خجالت زده شه. اما جونگین دوباره دستاشو دور تن باریکش محکم کرد و نزاشت ازش فاصله بگیره و لباشو سمت لبای خیس هیون برد و بوسه نرمی رو شروع کرد. هیون وادارش کرد به عقب بره و بعد از برخوردش به تخت بیاراده روی تخت نشست. برای تایم کوتاهی بوسه گرمشون متوقف شد و توی این فاصله هیونجین خودشو روی پاهای جونگین جا کرد. دستای جونگین برای لمس پاهای لختش پایین رفت. گرم شدن تن هوانگ به وضوح مشخص بود و عجله کردنش جونگین رو به خنده مینداخت.
-پرستار یانگ
-هوم؟
-میخوام باهات تجربش کنم...ارتباط زیادی بین عشق و ستارهها وجود داره. اگه قرار باشه ستارهای برای عشق هوانگ و یانگ توی آسمون وجود داشته باشه، نمیشه اون رو با چشم دید چون چشم انسان قابلیت دیدن بینهایتها رو نداره. بعد از اون شب هردوتاشون حسهای جدید و عجیبی رو تجربه کردن. بعد از مدتها هیجانی توی زندگیِ یکنواختشون شکل گرفته بود.
هنوز روی تخت بودن و به خاطر فضای کم تخت، توی بغل هم گره خوردن. تمام مدت یانگ دستشو توی موهای هوانگش فرو میکرد؛ حس موهای لَخت و مشکیش بین انگشتاشو دوست داشت.
-قول بده هیچوقت کوتاهشون نمیکنی
-اگه روزی برسه که دستای تو توشون نباشه، قطعا کوتاهشون میکنم جونگین
به جمله هیونجین لبخند کمرنگی زد، جمله تلخی به نظر میرسید اما در عین حال قلب جونگین رو لرزوند. این اولین بار بود که هیونجین از جمله به اصطلاح رمانتیک استفاده میکنه و همین برای جونگین ارزشمند بود.-مینهو لطفا بهم کمک کن، تولدشه دلم میخواد براش یه کار خاص کنم
- جونگین من شاید فقط توی غذا درست کردن بتونم بهت کمک کنم
-فقط یه ایده خاص میخوام، یه ایده ای که غافلگیرش کنه
توی راهروی بیمارستان همزمان با قدم زدن راجب تولد هیونجین حرف میزدن. مینهو از همکارای قدیمی یانگ بود و یه جورایی صمیمیترین دوستش. شاید هیچوقت توی هیچ مسئلهای جز غذا به درد نمیخورد، اما همیشه کنار جونگین بود و به پای حرفاش مینشست. تنها کسی بود که اونو به خوبی میشناخت و درکش میکرد و همیشه زیرنظرش داشت، و گاهی وقتا بیش از حد زیرنظرش داشت.
- جونگ چرا اینجوری راه میری؟
-چی؟! من دارم عادی راه میام
مینهو باشهای زیر لب گفت و کمی بعد محکم اسپنکی به باسن جونگین زد. با اخمش و صدای جیغ خفیفش مینهو رو کاملا از حدسش مطمئن کرد. لبخند مرموزانهای زد و با تصور اینکه دوست کوچولوش شب خوبی و خیسی رو سپری کرده به راهش ادامه داد.
اما مسئله تولد هنوز حل نشده بود، کل شب جونگین روی صندلی چرخ دارش توی تاریکی اتاقش نشسته بود دنبال راهی برای خوشحال کردن هیون میگشت. نور لپتاپ فضای کوچیک و تاریک اتاق رو کمی روشن کرده بود.
ستارهها همیشه اولین خانواده جونگین بودن؛ اونا قضاوتش نمیکردن اونا توی تاریکی راهنماییش میکردن و بهش اجازه میدادن خودش برای زندگیش تصمیم بگیره و البته همیشه کنارش بودن. روزی که هیون رو دید متوجه شد یکی از ستاره هاش از آسمون افتاده و حالا اینجا کنارشه تا بهش عشق بده و گرمای وجودشو از نزدیک حس کنه.
با این فکرها به یاد اتفاقای روز قبل افتاد؛ اون لمس ها اون نگاهها و نفس ها هرکدوم از حسهای جدید و تازهای که یانگ تجربه کرد نشون میداد ستاره واقعی بین دستاشه و الان ماله اونه. ستاره؛ آسمون شب؛ روف تاپ؟ خندهای کرد و با صندلی چرخدارش دور کاملی خورد و به سمت پنجره این رفته، یه ستاره ها خیره شد...

YOU ARE READING
Gone Away (hyunin).
Fanfictionشاید یه روزی کنارم نباشی، اما از اینکه بخش مهمی از زندگیم بودی خوشحالم و ازت ممنونم. ~ romance, angst, mini fic