سرشو روی میز گذاشته بود و توی همون پوزیشن به خواب رفته بود. کل شب درحال کشیدن و نوشتن بود. نمیدونست چقدر دیگه تایم داره پس باید اون دفتر رو کامل میکرد. چند ماهی از باهم بودنشون میگذشت و هر روز بیشتر به پرستار یانگ وابسته میشد. چند دقیقهای میشد که بیدار شده اما هنوز بیحال و خمار بود؛ احساس سنگینی توی قفسه سینه اش بیشتر میشد تا جایی که متوجه شد داره از حال میره و بوم، روی زمین افتاد. هنوز کمی هوشیار بودی تا حدی که بتونه دکمه رو فشار بده و پرستار هارو خبر کنه که حالش بده. صورتش روی سرامیک های سرد اتاق قرار گرفته بود و اروم اهنگ مورعلاقشو زمزمه میکرد. احساس میکرد وقتشه؛ وقت رفتن. دلش میخواست وقتی داره کاملا به خواب میره اواز بخونه."بهار داره میاد؛ زمستون تموم شده ولی من هنوز یخ زده ام.. وقتی بهار رسید همراه من و گلها بخند.."
-هیونجین..هیونجین صدامو میشنوی؟
نمیدونست داره چکار میکنه. ساعتها بود که چشماش خیسه و به هوانگ نگاه میکرد و منتظر بود تا چشماشو باز کنه. دکتر بهش گفته بود وضعیت ریههای هیونجین بدتر شده و به خاطر کمبود اکسیژن از هوش رفته. دستشو روی دست هیون گذاشت و اروم نوازشش کرد.
-هوانگ هیونجین.. میدونی که باید چشمهاتو باز کنی. فقط بهوش بیا قول میدم وقتی بیدار شدی دیگه کاری باهات نداشته باشم و اذیتت نکنم. نباید مجبورت میکردم به وابسته شدن و خیلی متاسفم عشق من.
بغض کرده بود ولی قصد گریه کردن نداشت تا وقتی که اشک خیس و کوچیک هوانگو دید که از کنار چشمش پایین میومد. اون صداشو میشنید، بیدار بود فقط نمیخواست چشماشو باز کنه و چهره پر درد جونگینو ببینه. دوست داشت زمانو نگه داره و تا مدت زیادی توی همین اتاق کنار پرستارش باشه.
-بغلم کن جونگین. بغلم کن و هیچی نگو..
جونگین کنارش دراز کشید و دستاشو دور بدن یخ زده هوانگش حلقه کرد.
-فکر کنم وقتش رسیده
-وقت چی
-وقت رفتن، وقت جدایی، وقت تموم شدن..
صدایی به جز نفس های نامنظم جونگین نمیشنید. هردوشون میدونستن همچنین روزی میرسه اما فکر نمیکردن به این زودی تموم شه. الان ترجیح میدادن ساکت باشن و فقط همو بغل کنن و هدفی برای فرداشون نداشته باشن.
~~~
-پرستار یانگ، هیونجین باید به بیمارستان دیگه ای منتقل بشه
-چی؟ چرا باید این اتفاق بیوفته
-این درخواست خودشه و با رضایت خودش میخواد اینارو ترک کنه
-اون میخواد بره؟
-راستش اون همین الانم رفته
قلبش شروع به تپیدن کرد طوری که میتونست صدای تپششو توی گوشاش بشنوه. هوانگش رفته بود؟ به همین راحتی؟ نه اون نمیتونست بدون خداحافظی بره. با اینکه خدافظی چیزیو بهتر نمیکرد و فقط سختش میکرد اما اون نبوسیده بودش، بغلش نکرده بود و بهش نگفته بود چقدر دوستش داره. به سمت راهرو بیمارستان رفت و بعد به سمت اتاق هوانگ. خالی و مرتب بود و اون دفتر و کیسه روی تخت؛ نزدیک شد و دفترو برداشت. بعد از دیدن چند صفحه از دفتر نتونست تحمل کنه و دفترو کنار گذاشت. هیونجین تمام خاطراتشونو نقاشی کرده بود و برای هر روزی که باهم گذرونده بودن اهنگی نوشته بود و به جونگین گفته بود "هر روزی که دلت برام تنگ میشه پشت پیانو بشین و بخون"
اون کیسه، حتما چیز باارزشی توش بود. بازش کرد.
"اگه روزی دستای تو توشون نباشه حتما کوتاهشون میکنم جونگین"
موهای مشکی هوانگ توی اون کیسه بود. قبل رفتن اونارو کوتاه کرده بود چون قرار بود دیگه دستای پرستارش توشون نباشن. احساس کرد نفس کم اورده و به سمت پنجره رفت. بارون تندی میبارید. به حیاط بیمارستان خیره بود تا اینکه پسر قد بلند و مشکی پوشی رو با موهای کوتاه دید. هوانگش اونجا مونده بود. شاید اونم به یه خدافظی تلخ نیاز داشت. جونگین پله هارو طی کرد و به در خروجی رسید. حالا روبه روی هم بودن. زیر بارون تند و تمام بدنشون خیس بود. همه چیز با یک بغل و بوسه به پایان رسید. حرفی نزدن چون میدونستن فقط سخت ترش میکنن و تا آخرین لحظه فقط به هم خیره بودن. هوانگ، اون حتی با موهای کوتاه هم زیباترین پرنس برای جونگین بود.از اون روز چند ماه گذشته بود و یانگ تقریبا کار کردن روی البومش رو تموم کرده بود. همه نوشته های هوانگ حالا ریتم داشتن و با صدای جونگین ضبط شده بودن. ترک "spring" مورعلاقه جونگین بود. شبی که هوانگ براش قسمتی ازش رو خوند، صداشو ضبط کرده بود و حالا این ترک یه همکاری به حساب میومد.
"هوانگ و یانگ هیچوقت دوباره همو ملاقات نکردن اما عشق کوتاهشون رو توی قلبشون برای همیشه زنده نگه داشتن"– Remember me when i am gone away –

YOU ARE READING
Gone Away (hyunin).
Fanfictionشاید یه روزی کنارم نباشی، اما از اینکه بخش مهمی از زندگیم بودی خوشحالم و ازت ممنونم. ~ romance, angst, mini fic