2015
_میدونی چقدر نگرانت شدیم؟ فکر کردم اونا گرفتنت.
+ من حتی می خواستم زنگ بزنم به بابات ولی ترسیدم که اوضاع بدتر شه .
دستش رو توی جیبش می کنه و چندتا آبنباتی که آجوما سر صبحی به زور توی جیبش گذاشته بود رو سمت تهیونگ و یونهو می گیره : آبنبات
_عاااایش...
یونهو دستش رو دراز می کنه و آبنبات ها رو برمیدار : اوه سهون ! فکر کردی با چهارتا آبنبات می تونی ما رو ساکت کنی؟
به دیوار بلند و سفید رنگ پشتش تکیه میده و دو تا از آبنبات ها رو به تهیونگ میده.
+ ما تا نفهمیم دقیقا دیروز چه غلطی کردی ساکت نمی شیم. پس زود باش بگو !
پسر لبخندی میزنه و به لپ های پر شده از آبنبات های دو تا رفیقش نگاهی می کنه.
_من رو بردن کلابشون.گفتن که اگه چیزی جایی نگم...باهام کاری ندارن. قیافه شماها رو هم ندیدن...خیالتون راحت.
یونهو با تعجب و چشم های گرد شده جلو میاد :تو رو بردن کلاب شون ؟ دقیقا داخل کلاب؟
_ اره. اونقدرا که شما فکر می کنین هم ترسناک نیست.
می خواد دلیلی برای حرفش بیاره که صدای زنگ آلارم پر سر و صدایی که شروع کلاس جدید رو یادآوری می کرد نمیذاره.
_کلاس تموم شه..خودم براتون تعریف می کنم بقیه ش رو .
تمام مدت زمانی که داخل کلاس بود سعی کرد به حرف های دبیرش گوش کنه و مسئله های جدید ریاضی و بنویسه.
اول جوابشون رو دربیاره و بعد مسئله رو یکبار دیگه جوری طرح کنه که حالا با داشتن جواب و چندتا مولفه ی دیگه بخواد فرمول رو بدست بیاره و تبیینش بکنه.
همیشه این کار رو می کرد و یجور سرگرمی براش حساب می شد.
جدای از اینها با وجود درگیر بودن ذهنش و کنجکاوی راجع به اینکه کی دوباره اون مرد قراره بیاد سراغش نمی تونست تمرکز کنه پس بهترین راه این بود خودش رو با ریاضی مشغول کنه.
کلاس تموم شده بود و حالا سهون کاری نداشت جز جمع کردن کتاب ها و دفترش و رفتن به سمت خونه.
اصلا هم نمی خواست به روی خودش بیاره که قرار بوده بعد کلاس چیکار کنه.
_هی سهونا..وایسا ببینم.
+ته..باید برم. ببینم تو مگه از این مارک شیرکاکائوها بدت نمیومد؟
پسر نی رو از لب هاش فاصله میده و شونه ای بالا میندازه.
_ها؟ اره. ولی خب یکی از دخترای سال پایینی بهم دادش. هر چیزی که مجانی باشه هم خوشمزه س
+خیله خب. بلند شو از روی میزم باید بریم .
_خب پس توی راه میگی چی شد دیگه؟ من داشتم به این فکر می کردم که اینا چجوری راحت انقدر گذاشتن تو بیای بیرون از کلاب تازه با اون چیزایی که دیدی
از تهیونگ فاصله می گیره و کیفش رو روی دوشش میندازه. شاید بحث کردن راجع به سوال رفیقش اخرین چیزی بود که می خواست بهش بپردازه.
_هی وایسا منم بیام
+بجنب .
راهروی مدرسه هنوزم شلوغ بود و تازه یه سری از کلاس ها درشون باز شده بود.
دانش اموز های زیادی با دیدن سهون یا شایدم تهیونگی که پشت سرش مشغول باز کردن پوسته ی دومین آبنباتش بود سکوت می کردن و خیره می شدن.
تا حالا از این اتفاق ها نیفتاده بود و سهون بهش عادت نداشت.
+ببینم دوباره چیکار کردی که همه اینجوری دارن نگامون می کنن
_من؟ چیکار می خواستم بکنم اخه؟ ولشون کن این احمقا رو
سهون نچی می کنه و بند کیفش رو محکم تر میچسبه و درست یه قدمی بیرون زدن از راهرو با دیدن چهره ی شوکه ی یونهو خشکش میزنه.
کمی عقب می کشیه و بعد چندبار پلک زدن جرئت این رو به خودش میده که بپرسه اینجا چخبره دقیقا.
+چی شده؟
شاید نگاه دانش آموز های سال پایینی که مدام بین سهون و بیرون مدرسه می چرخید بخاطر همین چیزی بود که یونهو رو شوکه کرده.
_ گفتن یکی با موتور اومده جلوی در مدرسه وایساده کلاه سرش داشته.
تهیونگ پوسته ی آبنباتش رو روی زمین میندازه و جلو میاد : ها؟ کی ؟
_بچه ها فکر کردن اومده دنبال نانا و دوست پسر جدیدشه..واسه همین یهو همه خیلی..نظرشون جلب شده
_دوست پسر نانائه؟!!!
تهیونگ با هیجان به پنجره نزدیک میشه تا بتونه موتور سوار مشکی پوش رو با دقت نگاه کنه.
_هی یونهو..اینکه...
پسر آب دهنش رو قورت میده و به چشمای منتظر سهون زل میزنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Suicide Club
FanficSeKai - YunHwa ژانر : درام ، رمنس ، اسمات ، ترسناک یه کلاب وجود داره برای کسایی که دیوونه خودکشی ان یا زندگی اونقدری بهشون سخت گرفته که بخوان تمومش کنن. اوه سهون ، پسر نوزده ساله باهوشی که خیلی وقته زندگی براش سیاه سفید شده و تصمیم به پایان داد...