تمام فكرم را مشغول كرده بود ولي سعي كردم با فك كردن درمورده چيزه ديگري بهش توجه نكنم
من و خواهرم با اون دوتا برادر از كليسا خارج شديم ، رائول كه پسري مؤدب بود گفت: ما با ماشين أومديم اگه ميخواهيد ما شما ها را تا دم خونه برسونيم چون فك نكنم براتون تو اين موقعيت خوب باشه كه پياده برويد.
خواهرم قبول كرد ولي من چون حاضر نبوده با اون برادر بزرگش توي يك ماشين باشم قبول نكردم و گفتم براي من بهتره كه پياده برم .
رائول كه نمي خواست من تنها باشم و اسرار داشت يكي هم با من بيايد پس ايان را فرستاد چون رائول درواقع دوست پسر خواهرم است .
أعصابم بهم ريخت ميخواستم بروم و بگم كه منم با ماشين ميام ولي با اين حرف اوضاع بدتر ميشد .
در
أوايل راه خيلي خوب بود هيچ حرفي بينمون رد و بدل نميشد ، در أواسط راه بوديم كه بارون شديدي گرفت ، ديمن دست من را گرفت و گفت : سريع بدو؛ همين طور كه ميدويدم من زير لب و أهسته و پشت سر هم گفتم : نه ديمن صبر كن كفشام!
كه يكدفعه خوردم زمين ، پام اسيب جدي نديده بود ولي كفشام كاملا خراب شده بود و مچ پام درد ميكرد من درحالتي كه ناله ميكردم به ديمن گفتم:فقط يه چند لحظه صبر كن بعد به راهمون ادامه مي دهيم ؛ كه يكدفعه ماشيني با سرعت زيادي از ته كوچه به سمت ما آمد
VOCÊ ESTÁ LENDO
A human among vampires
Vampiroاين داستان در مورد دختري است كه يك خواهر بزرگ تر دارد و پدر و مادرش تازه فوت كرده اند و قاطي مسائل دو برادر سالواتوره ميشه