| پاراگراف ششم |

300 81 16
                                    

یک روز به حرف سایه گوش کردم.
کنار تخت، روی زمین دراز کشیدم و به سایه نگاه کردم. سایه زانو هایش را درآغوش گرفته بود و صدای هق هق غم انگیزش را میشنیدم

-چرا همیشه زیر تخت من پنهان میشی؟

لبخندی گوشه روی صورت سایه کز کرد، انگشت کشیده اش را روی لبانش فشار داد و به پارکت های ترک خورده زیر تختم اشاره کرد:

_"هیششش تهیونگ...
من اینجا خوابیدم. ممکنه بیدارم کنی"

Nyctophilia |VKOOK|Место, где живут истории. Откройте их для себя