یک روز به حرف سایه گوش کردم.
کنار تخت، روی زمین دراز کشیدم و به سایه نگاه کردم. سایه زانو هایش را درآغوش گرفته بود و صدای هق هق غم انگیزش را میشنیدم-چرا همیشه زیر تخت من پنهان میشی؟
لبخندی گوشه روی صورت سایه کز کرد، انگشت کشیده اش را روی لبانش فشار داد و به پارکت های ترک خورده زیر تختم اشاره کرد:
_"هیششش تهیونگ...
من اینجا خوابیدم. ممکنه بیدارم کنی"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Nyctophilia |VKOOK|
Фанфикنیکتوفیلیا ______________________________ سایه ای که از تاریکی میترسید. | یک داستان کوتاه |