| پاراگراف چهارم |

351 82 13
                                    

او از بی توجهی متنفر بود و من دقیقا همینکار را میکردم و وقتی میدید به او اهمیت نمیدهم کنارم دراز میکشید و با صدای غمگینی اشک میریخت. من خوابم میبرد و او مرا در آغوش میگرفت.هر شب با دستانش از پشت گلویم را فشار میداد، فشار میداد و فشار میداد و صدای خنده زیبایش از پشت به گوشم میرسید که از دیدن صورت کبود و لبان آبی رنگم لذت میبرد و هربار که به او اعتراض میکردم، میخندید و جمله اش را به سادگی دفعات قبل تکرار میکرد:

"لذت میبرم"

Nyctophilia |VKOOK|Onde histórias criam vida. Descubra agora